رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ژرفا – سفری به اعماق زمان

نویسنده: مجید فیروزی

1

چشمم را باز کردم. چه اتفاقی افتاده؟ من کجا هستم؟ سرم کمی درد می کرد از جایم بلند شدم تا نگاهی به اطراف بیندازم. من در اتاقی بودم. اتاق یک طاقچه داشت که گلدانی بر روی آن گذاشته شده بود و فرشی دست بافت هم، بر کف اتاق پهن شده بود. بیرون اتاق را نگاهی انداختم، جمعیت بسیار زیادی را دیدم. شوکه شدم و به دیوار تکیه دادم. با خودم گفتم: اینجا دیگر کجاست؟ من چگونه به اینجا آمدم؟ چرا هیچ چیزی یادم نمی آید؟ این لباس دیگر چیست که تن من است؟ تصمیم گرفتم از آدم های بیرون اتاق بپرسم. جایی که من در آن بودم شبیه کاروانسرای قدیمی بود. چقدر این مکان برایم آشناست ولی چرا چیزی یادم نمی آید. به اتاق کناری رفتم. در آن مردی میانسال نشسته بود و داشت کتابی  می خواند. به او نزدیک شدم و پرسیدم: اینجا کجاست؟ با تعجب گفت: اینجا یکی از معروف ترین کاروانسرا های این شهر است. سپس اندکی نگاهم کرد و گفت: نامت چیست؟ خیلی فکر کردم بالاخره یادم آمد نامم چیست. گفتم: من سعیدم و گم شده ام.

  • سعید؟ نام جدیدی است تا به حال نشنیده بودم.
  • آری این نام را پدر و مادرم گذاشتند… چطور می توانم از اینجا به شهر بروم؟

او به سمت مردی اشاره کرد و گفت: نزد او برو، او کاروان دار است. میتوانی همراه کاروان او به شهر بروی.

از او تشکر کردم و به سمت آن مرد راه افتادم. به اطراف نگاهی کردم و با خودم گفتم: خیلی عجیب است من تا به حال همچین افرادی را ندیده ام. لباس های آنها مانند لباس های من، قدیمی بود. همینطور مشغول فکر کردن بودم که به آن مرد کاروان دار رسیدم. او کنار اسبی ایستاده بود و داشت بارهای کاروان را آماده می کرد.

  • سلام من سعید هستم. شنیده ام که شما کاروان دار هستید.
  • سلام بر تو. آری من رئیس این کاروان هستم.
  • چطور می توانم به شهر بروم؟
  • ما تنها کاروانی هستیم که به شهر می رود تو می توانی همراه ما بیایی. اما فعلا می خواهیم کمی در اینجا استراحت کنیم.
  • مشکلی نیست منتظر می مانم.

از کنار آن مرد رفتم تا در کاروان سرا چرخی بزنم. همینطور که قدم می زدم سوالات تکراری در ذهنم می آمد. من چگونه به اینجا آمدم؟ چرا هنوز هیچ چیز یادم نمی آید؟

به اطراف نگاه کردم مردم لباس های مختلفی بر تن داشتند. اکثرا قبایی پوشیده و شالی به کمر بسته بودند اما بعضی لباس های ساده ایی داشتند که معمولا کشاورزان آن ها را می پوشند و برخی لباس های رنگین و پر زرق و برقی پوشیده بودند که اکثر تاجر ها آنها را می پوشند. اسب ها و شترهای زیادی در کاروانسرا بود. که معمولا از اسب ها برای سواری و از شترها برای حمل بار استفاده می کردند. کاروانسرا فضای جالبی داشت. ورودی آن طاق بزرگی بود که نگهبانانی در کنار آن ایستاده بودند. وسط کاروانسرا خالی بود و معمولا کاروان هایی که به اینجا    می آمدند بارهای خود را در وسط کاروانسرا می گذاشتند. دور تا دور آن اتاق هایی بود که طاق بزرگی داشتند و دیوار آنها کاهگلی بود. در چهار گوشه کاروانسرا بادگیرهایی وجود داشت که در زیر آنها اتاق هایی بود. در آن     اتاق ها معمولا افراد پولدارتر می نشستند. حس عجیبی داشتم. احساس می کردم که به اینجا تعلق ندارم و مردم و کاروانسرا برایم جدید هست، اما هنوز چیزی از گذشته به یاد نداشتم. مشغول فکر کردن بودم که صدای مرد کارواندار مرا به خود آورد. انگار کاروان می خواست حرکت کند. کاروان بزرگی نبود. آنها سه اسب و سه شتر داشتند. بار شتر ها فلزهای قراضه بود. بلاخره کاروان حرکت کرد و من به همراه چند نفر پیاده در کنار شتر ها راه می رفتم. از کاروانسرا که خارج شدیم نگاهی به بیرون انداختم اما بازهم هیچ چیز یادم نیامد. در مسیر خیلی فکر کردم. تقریبا می شود گفت کل مسیر را در حال فکر کردن بودم. چیزهای اندکی به یادم می آمد. مثل اینکه قبلا در این کاروانسرا بوده ام ولی مردمانش را نمی شناختم. گویی با مردم زمان خودم فرق داشتند. آها خودش است، یادم آمد. بالاخره یادم آمد…

 

2

با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت 7 بود. با یکی از دوستانم ساعت 8 قرار داشتم که از یک کاروانسرای قدیمی بازدید کنیم. این بخشی از کارم بود. من معمولا به مکان های تاریخی که متروکه شدند می روم. از روی تخت بلند شدم. لباس هایم را سریع پوشیدم و صبحانه مختصری خوردم. باید دنبال دوستم می رفتم. کیفم را برداشتم و سوار ماشین شدم. داخل کیفم دوربین و یک دفترچه هست که هرچیزی را که در بازدید از مکان های تاریخی می بینم، یادداشت می کنم و یه جور دفترچه خاطرات برای من است. به خونه دوستم که رسیدم زنگ زدم. معمولا دیر می آمد بالاخره بعد از ده دقیقه ای که منتظر بودم، آمد.

  • به به بالاخره آقا تشریف آوردن!
  • شرمنده داش سعید یکم کار داشتم تو خونه
  • همیشه اینو میگی… بدو بدو بیا سوار شو که دیرمون شد
  • باشه

امروز قرار بود به کاروانسرایی خیلی قدیمی مربوط به دوره هخامنشیان برویم. چند کیلومتری از شهر دور بود. بعد از یک ساعت به مقصد رسیدیم. کاروانسرا کاملا متروکه بود و تقریبا دیوارهایش فرو ریخته بود. از ماشین که پیاده شدم، فورا دوربینم را درآوردم تا عکس بگیرم. دوستم لبخندی زد و گفت:

  • داش سعید بزار برسیم بعد عکس بگیر
  • همه جای این کاروانسرا باید ثبت بشه. مردم نباید این جاها رو فراموش کنن.

وارد کاروانسرا شدیم. سقف اتاق ها فرو ریخته بود. فضای وسط کاروانسرا هم پر از خاک و خاشاک های خشک شده بود. دوستم هنوز داخل ماشین داشت یک سری وسایل را آماده می کرد. من هم رفتم سمت اتاق ها تا عکس بگیرم. یکی از اتاق ها سقفش فرو نریخته بود. رفتم سمتش. وقتی وارد اتاق شدم خیلی تعجب کردم. توی اتاق هیچ اثری از خرابی نبود. یک فرش دستبافت کف اتاق پهن بود. روی طاقچه یک گلدان گذاشته بود، گوشه اتاق هم یک کوزه و لیوان سفالی به چشم می خورد. همینجور که با تعجب نگاه می کردم، کتابی که روی طاقچه گذاشته شده بود توجهم را جلب کرد. نزدیک رفتم تا کتاب را ببینم. کتاب را که  باز کردم، سر درد عجیبی گرفتم به طوری که نتوانستم خود راکنترل کنم و نشستم. سرم داشت گیج می رفت. می خواستم دوستم را صدا بزنم ولی هیچ توانی برای حرف زدن نداشتم و از حال رفتم….

 

3

غرق در دریای افکارم بودم. آیا واقعا من به گذشته سفر کردم. مگر همچین چیزی امکان دارد؟ الان در چه زمانی هستم؟

سوالات زیادی ذهنم را مشغول کرده بود. صدای جوانی من را از دریای افکارم بیرون آورد. جوان لاغر اندامی بود و لباسی شبیه به آهنگران پوشیده بود.

  • اقا ببخشید که مزاحمتان میشوم میتوانم اندکی با شما صحبت کنم؟
  • بله مشکلی نیست.
  • چند بار صدایتان زدم ولی شما متوجه نشدید.
  • ببخشید در فکر بودم.
  • من آرش هستم. شنیده ام شما تنها هستید و میخواهید به شهر بروید. برای چه به آنجا می آیید؟
  • راستش خودم هم نمیدانم. من گم شده ام.
  • مگر می شود در بیابان به این بزرگی گم شد؟!
  • نمیدانم!
  • من در شهر زندگی میکنم خوشحال میشوم به خانه من بیایی.
  • نه مزاحمت نمی شوم.
  • چه مزاحمتی؟! قدمتان به روی چشم.

پسر خوبی بود. از او خوشم آمده بود شاید فرد خوبی باشد تا در کنار او باشم و بتوانم با شهر آشنا بشوم و راهی برای بازگشت به زمان خودم پیدا کنم. مقداری باهم صحبت کردیم سپس کاروان برای استراحت در کنار      رودخانه ای ایستاد. من به کنار رودخانه رفتم و آبی به صورت زدم و سپس کنار درختی نشستم و به آن تکیه دادم. هنوز سوالاتی در ذهنم میامد. دوستم الان کجاست؟ آیا او دارد دنبالم می گردد؟… هزاران سوال که پشت سر هم در ذهنم میامد. کاروان خواست حرکت کند. پس منم از جایم بلند شدم و به آنها پیوستم. تقریبا یک هفته در راه بودیم. در طول راه من یا با آرش صحبت میکردم یا مشغول فکر بودم. بالاخره ما به شهر رسیدیم. ورودی شهر یک دروازه بزرگ قرار داشت که چند نگهبان کنار آن ایستاده بودند. دو طرف دروازه، دو مجسمه شیر قرار داشت. مجسمه ها خیلی برایم آشنا بود. سپس بعد از اینکه کاروان دار با نگهبان ها صحبت کرد، در دروازه شهر باز شد و ما وارد شهر شدیم. آرش صدایم زد تا او را در بردن بارهایش کمکش کنم. او شاگرد آهنگر بود و برای خرید بار همراه این کاروان آمده بود. شهر بسیار شلوغ بود، از یه طرف صدای فریاد پارچه فروشان می آمد و از طرفی دیگر صدای ضربه چکش آهنگران. سپس همراه آرش رفتم. او من را به آهنگری که در آن کار می کرد برد و بارها را به استاد خود تحویل داد. فضای آهنگری برایم جالب بود. یک طرف کوره ای قرار داشت که آهن ها را در آن قرار می دادند و در طرفی دیگر، استاد آرش که با چکشی بزرگ به شمشیری ضربه میزد. آرش از استاد خود اجازه گرفت و من را به خانه خود برد. او با مادرش زندگی می‌کرد و پدرش را از دست داده بود. خانه ی زیبایی داشتند، دیوارهایش از کاهگل بود. در وسط خانه هم حوضی قرار داشت که گلدان هایی با گل رز بر لبه آن خود نمایی می‌کردند. برایم جالب بود انگار داشتم از یک بنای باستانی دیدن می کردم. مادر آرش زنی بسیار مهربان بود. هنگامی که من را دید، با سلامی گرم به استقبال من آمد. بعد اینکه مقداری باهم خوش و بش کردیم، آرش به آهنگری بازگشت و مادر آرش مرا به اتاقی برد تا در آن استراحت کنم. دوباره من تنها شدم و باز سوال هایی در ذهن من پدیدار شد

_ پدر و مادرم در چه حالی هستند؟ آیا کسی من را پیدا کرده؟

ذهنم پر شده بود از سوال های متعدد که نمی توانستم آن را از ذهنم بیرون کنم. ساعاتی گذشت و آرش به خانه بازگشت. من و آرش بعد از خوردن نهار به اتاقمان رفتیم و مشغول صحبت شدیم. آرش از من سوال های زیادی پرسید من هم مجبور شدم قضیه خودم را به او بگویم. بعد از او پرسیدم که اینجا چه شهریست او گفت: اینجا شهر پارسه است. دهانم از تعجب باز مانده بود. پایتخت هخامنشیان! مگر همچین چیزی امکان دارد؟! البته از این بابت خیلی خوشحال بودم زیرا من هخامنشیان را خیلی دوست داشتم و همیشه دوست داشتم کاخ کوروش کبیر را ببینم. از آرش خواستم که فردا شهر را به من نشان بدهد. او هم قبول کرد. صبح فردا مادر آرش برای صبحانه با کره و عسل محلی از من پذیرایی کرد. آن روز آرش نباید به آهنگری میرفت و این فرصتی شد که او شهر را به من نشان بدهد. او ابتدا مرا به بازار بود. برایم جالب بود زیرا بازار اینجا شبیه بازار دست فروشان بود و فقط پوشش مردم متفاوت بود. بعد از بازار در کوچه پس کوچه ها قدم میزدیم. دیوار بعضی از خانه ها از کاهگل بود و بعضی هم از سنگ های قیمتی. بعد گذشتن از مسیری میانبر به کاخ رسیدیم. کاخ بسیار با شکوه و مجلل بود، ستون های بلندی داشت و در سردرش دو مجسمه شیر قرار داشت. از آرش پرسیدم: آیا این کاخ مربوط به کوروش کبیر است. او لبخندی زد و گفت: آری، اما اکنون متعلق به داریوش سوم یکی از شاه های هخامنشی است. از شدت تعجب تعادلم را از دست دادم و بر زمین افتادم. باورم نمی شد. کاخی که من فقط خرابه ای از آن دیده بودم الان دارم خراب نشده آن را می دیدم. نگاهی به ورودی کاخ انداختم و با خودم گفتم: کاش می شد به داخل کاخ برم. سپس دیدم که سربازان زیادی از کاخ خارج می شوند. از آرش پرسیدم چه خبر است او گفت: چند وقتی است که اسکندر مقدونی به ایران حمله کرده. این سربازان هم به فرماندگی آریو برزن به جنگ با آنان می روند. دیگر مغزم توان فکر کردن نداشت. تمام اتفاقاتی که در کتاب ها خوانده بودم داشت جلوی چشم من اتفاق می افتد. اما این برایم کافی نبود. من هم میخواستم داخل کاخ را ببینم هم جنگی که آریو برزن با رومیان انجام می دهد را ببینم. به آرش گفتم: خوب می شد همراه آنها می رفتیم.

  • امکان ندارد.
  • چرا ؟! ما می توانیم مخفیانه با فاصله ای نزدیک از آنها همراهشان برویم.

آرش مخالفت کرد زیرا معتقد بود که این کار بسیار خطرناک است. بالاخره او با اصرار من قبول کرد، اما گفت قبلش باید چند کار انجام دهیم. ابتدا از مادر و استاد خود اجازه بگیرد و بعد باید دو زره جنگی پیدا کند. او با هر سختی که بود این کارها را انجام داد و ما سوار بر اسب به صورت مخفیانه پشت سر لشگریان هخامنشی راه افتادیم. روزها در راه بودیم. در طول مسیر آریو برزن نقشه جنگ را به سربازانش می گفت. من و آرش هم به صورت پنهانی به صحبت های آنها گوش می دادیم.

  • ما قرار است به تنگه ای که در منطقه بند پارس وجود دارد برویم و با دشمن روبرو شویم. ما باید…

من همانطور که داشتم به صحبت های آریوبرزن گوش می دادم متوجه سربازی شدم که به نزدیک من می آید. به خاطر همین مجبور شدم جایم را تغییر دهم و دیگر نتوانستم بقیه نقشه را بفهمم. گذشت و ما به مکان مورد نظر رسیدیم. آنجا تنگه ای بود که بند پارس نام داشت و سربازان اسکندر قرار بود از این تنگه عبور کنند. من و آرش با فاصله اندکی در پشت تخته سنگی شاهد کار آنها بودیم. برام خیلی جالب بود تمام آن چیزی که در کتاب ها خوانده بودم را داشتم از نزدیک می دیدم. آنها تخته سنگ هایی را در لبه تنگه قرار دادند. از دور سپاه اسکندر را دیدم که به تنگه نزدیک می شدند. تعداد آنها بسیار زیاد بود و سپاه آریو برزن توان مقابله تن به تن با آنها را نداشت به خاطر همین از این روش استفاده می کرد. هنگامی که سپاه اسکندر وارد تنگه شد، سربازان ایرانی شروع به هل دادن سنگ ها کردند. سربازان رومی یکی یکی در زیر سنگ ها له می شدند. سپس آریو برزن و سپاهیانش به آنها یورش بردند. اسکندر که می دید سربازانش دارند جان می دهند، مجبور به عقب نشینی شد. آریو برزن و یارانش این پیروزی را جشن گرفتند و چند روزی در آن منطقه ماندند. سربازان سپاه اسکندر از این اتفاق بسیار وحشت زده شده بودند. اما اسکندر توانست به کمک یکی از اسرای ایرانی، محل قرارگیری سپاه آریوبرزن را بفمهد. فردای آن روز او به همراه سربازانش به سمت آن تنگه رفت، اما از مسیری دیگر تا سپاهیان ایرانی را غافلگیر کند. سربازان ایرانی که هنوز پیروزی خود را جشن می گفتند ناگهان غافلگیر شدند و مجبور به جنگ دوباره با یونانیان شدند. آریو برزن و یارانش رشادت های فراوانی نشان دادند و تا آخرین قطره خون خود جنگیدند و کشته شدند. من و آرش که دیدیم دیگر جایمان امن نیست به سرعت به شهر بازگشتیم. ما بروی اسب هایمان به سرعت می تاختیم. در طول مسیر در فکر جنگ بودم. از یک طرف خوشحال بودم زیرا جنگی که در کتاب ها خوانده بودم را از نزدیک دیدم اما از طرفی دیگر از مرگ آریو برزن و یارانش بسیار ناراحت بودم. البته کاری هم نمیشد کرد. این اتفاق بالاخره می افتاد. بعد از مدتی در مکانی ایستادیم و مقداری استراحت کردیم سپس به حرکت خود ادامه دادیم. برای شب در کاروانسرایی ماندیم. هنگامی که در کاروانسرا مستقر شدیم، من و آرش مشغول صحبت شدیم.

  • واقعا جنگ بی رحمانه ای بود. به نظرت چه اتفاقی برای تخت جمشید می افتد؟

من هم که انگار قسمت های دیگر فیلم را دیده بودم، خنده تلخی کردم و گفتم: سلسله ی هخامنشیان نابود     می شود.

  • چطور ممکن است این اتفاق رخ بدهد؟!
  • خواهیم دید

خوابیدیم و فردا صبح زود به راه افتادیم. بعد از چند روز به شهر رسیدیم.

 

4

در مدتی که سپاه اسکندر در مسیر بود، من سعی کردم مخفیانه به قصر بروم و داخل آن را از نزدیک ببینم. قرار شد من و آرش لباس سربازان هخامنشی را بپوشیم و همراه زخمیان جنگ به داخل قصر برویم. کمی استرس داشتم. می ترسیدم هویتم لو برود. وارد قصر که شدیم. به گوشه ای رفتیم و سریع لباس های نگهبانی را درآوردیم و لباس های اشرافی که از قبل همراهمان داشتیم به تن کردیم. با این کار نگهبانان فکر می کردند که ما از اشرافیان قصر هستیم. فضای بیرونی قصر بسیار زیبا بود. پر بود از درختان میوه و گل های رنگارنگ. سربازان زخمی هم به گوشه ای از قصر منتقل می شدند تا طبیب به نزد آنها برود. بعد از اینکه از بین درختان گذشتیم وارد ساختمان قصر شدیم. در تمام جای قصر سعی می کردم تعجب خودم را مخفی کنم تا لو نروم. داخل قصر از آنچه که تصور میکردم مجلل تر بود. تمام ستون هایی که خرابه شان را دیده بودم، الان سالمشان را داشتم می دیدم. ستون های قصر بسیار زیاد بود. در تعجب بودم که چگونه این همه ستون فرو ریخته؟! مگر اسکندر چقدر وحشیانه حمله کرده بود؟!. میخواستم به اتاق داریوش هم بروم ولی آنجا خیلی محرمانه بود. البته بخاطر جنگ اینکار را کرده بودند و گرنه قبلا مردم می توانستند به آنجا بروند. بعد از اینکه در قصر چرخی زدیم تصمیم گرفتیم که از آن خارج شویم. هنگامی که میخواستیم از درب ورودی عبور کنیم نگهبانان جلویمان را گرفتند. من ترسیدم.

  • بایستید! به کجا می روید؟
  • به خانه خود می رویم
  • مگر شما از اشرافیان قصر نیستید؟
  • خیر ما مسافریم و برای دیدن شاه آمده بودیم.
  • شاه؟! نام شما چیست؟
  • من آرش و دوستم سعید است.
  • از کدام قبیله هستید؟

آرش خواست چیزی بگوید اما چیزی به ذهنش نیامد. من دیدم که فضایی بین نگهبانان وجود دارد که             می توانستیم فرار کنیم. سپس به آرش اشاره کردم. او هم سریع اقدام کرد و ما هر دو فرار کردیم. نگهبانان پشت سر ما می آمدند و من هم پشت سر آرش می دویدم. آرش از لا به لای جمعیت رد می شد و خودش را به کوچه ای رساند. سپس دم در خانه ای ایستاد و در آن خانه را زد. صدای نگهبانان می آمد. به آرش گفتم: چه می کنی؟ باید فرار کنیم!. سپس در خانه باز شد و آرش سریع به داخل خانه رفت و اشاره کرد که من هم بیایم. سریع به سمت خانه دویدم و پشت سرم در خانه را بستم. خانه حوضی داشت. سریع خودم را به آن رساندم تا صورتم را بشورم. از شدت خستگی نایی در بدن نداشتم. هم خسته بودم هم ترسیده بودم. بعد از اینکه آبی به صورتم زدم، نگاهی به خانه انداختم. دیوارهای این خانه هم مانند سایر خانه ها از کاهگل بود. حیاطش خیلی بزرگ نبود. همینطور که داشتم خانه را نگاه میکردم آرش صدایم زد. او داشت با یک پسر که تقریبا همسن خودش بود صحبت میکرد. سپس نزد آرش رفتم. او من را به دوستش معرفی کرد. نام دوست او سام بود. او یک عطار بود. این را از شیشه های عرقیات و کیسه های ادویه که در حیاط گذاشته بودم فهمیدم. سام تعارف کرد که ما به داخل برویم. داخل خانه سام مانند حیاطش پر از وسایل عطاری بود. از دستگاه های روغن گیری تا گلاب گیری. برایم جالب بود که دستگاه گلاب گیری سام با دستگاه گلاب گیری زمان من خیلی فرقی نداشت. این دستگاه تشکیل شده بود از یک دیگ مسی و یک در بزرگ بروی آن که لوله ای به آن وصل بود. همه ی این وسیله ها بر روی شعله هیزم گذاشته بود. من با فاصله اندکی از آرش و سام گوشه ای نشستم، اما حرف های آنها را میشنیدم…

  • وضعیت شهر وخیم است. سپاه اسکندر تا چند روز دیگر به شهر می رسد.
  • آری من هم این خبر را شنیده ام. اما هنوز بسیاری از مردم این خبر را باور نمی کنند و در شهر مانده اند.
  • ما باید از شهر برویم. معلوم نیست چند روز دیگر قرار است چه بلایی سر شهر بیاید.

صحبت های آنها را کامل شنیدم. بعد از مدتی سام بلند شد و از اتاق بیرون رفت. خودم را به آرش نزدیک کردم و گفتم:

  • من می دانم چه می شود. اسکندر به وحشیانه ترین حالت به شهر حمله میکند و تمام شهر را می سوزاند و حتی کاخ کوروش را تخریب می کند. به طوری که فقط خرابه ای از آن باقی می ماند.
  • واقعا؟! پس باید زودتر شهر را ترک کنیم.
  • تو اگر میخواهی برو ولی من در شهر می مانم. می خواهم حمله اسکندر را از نزدیک ببینم.
  • سعید اینکار بسیار خطرناک است. خودت که می دانی اسکندر به هیچ کس رحم نمیکند. همراه ما بیا تا از شهر خارج شویم.
  • نه آرش! من تمام این ها را در کتاب ها خوانده ام حالا می خواهم آنرا از نزدیک ببینم.
  • تو واقعا آدم عجیبی هستی. پس من در کنار تو می مانم.
  • نه آرش تو برو. نمی خواهم بخاطر من جانت را به خطر بیندازی.
  • نه. من در کنار تو میمانم. تازه به سام هم می گویم شاید او هم خواست پیش ما بماند.
  • بسیار خب. آرش اکنون برو و مادرت را به جایی امن و دور از شهر ببر تا آسیبی به او نرسد.
  • آری. حتما باید این کار را بکنم.

 

5

بعد از گذشتن چند روز سپاه اسکندر به شهر رسید. سپاه انبوه از جمعیت بود. آنقدر سپاه اسکندر بزرگ بود که سربازانش، کل شهر را اشغال کرده بودند. جمعیت زیادی از مردم در شهر مانده بودند. خیلی از مردم از حمله اسکندر اطلاعی نداشتند. وقتی سپاه اسکندر وارد شهر شد، مردم خواستند که از شهر خارج شوند اما راه فراری نداشتند، چون سربازان رومی راه های ورودی شهر را مسدود کرده بودند. وحشت کل شهر را فرا گرفته بود. من، آرش و سام در بادگیر خانه ای قرار داشتیم و جایمان امن بود. وقعا حمله وحشیانه ای بود. افرادی سوار بر اسب در شهر می تاختند و همه چیز را نابود میکردند. تعداد اسب ها آنقدر زیاد بود که وقتی می تاختند زمین می لرزید. سربازان داریوش تعدادشان بسیار اندک بود و توان دفاع کردن نداشتند. به همین خاطر آنها هم فرار می کردند. رومیان همه چیز را غارت می کردند. هر کسی را که در برابرشان مقاومت می کرد، می کشتند. بعد از اینکه خانه ها را غارت کردند آنها را آتش زدند. شهر در کمترین زمان به یک ویرانه تبدیل شد. شهری که ثروتمندترین شهر آن دوران بود، الان داشت در آتش می سوخت. رومیان از غارت سیر نمی شدند. هدف آنها نابودی تخت جمشید بود. داریوش که از حمله سپاه اسکندر به شهر با خبر شده بود قبل از رسیدن آنها شهر را ترک کرد و فرار کرد. ما برا اینکه بهتر شاهد اتفاقات باشیم از همانجایی که بودیم رفتیم و به پشت بام خانه ای که نزدیک به کاخ بود. وقتی رومیان به تخت جمشید رسیدند با تمام توان به سمت آن یورش بردند و آن را غارت کردند و سپس آتشش زدند. کاخ با آن عظمت در کمترین زمان فرو ریخت. من همیشه از این موضوع ناراحت بودم و با خودم می گفتم چرا اسکندر این کار را کرد. آتش بزرگی کاخ را فرا گرفت و دیواره ها فرو ریخت و فقط چند ستون سالم ماند. درست مانند خرابه ای که الان از آن به جامانده. ما وقتی فهمیدیم که اوضاع خراب تر از آنچه که فکرش را می کردیم است، از مسیری مخفی شهر را ترک کردیم.

 

6

بعد از گذشتن چند روز به کاروانسرایی رسیدیم. آنجا بسیار برایم آشنا بود. بعد از کمی دقت فهمیدم این همان کاروانسرایی هست که از آن آمدم. دوباره فکر و خیال آمد به ذهنم، آیا من در اینجا می مانم یا راهی برای برگشتنم پیدا می کنم. آن کتاب چه بود که این اتفاق برایم افتاد. پس بعد از کمی استراحت به آرش گفتم که می خواهم دنبال آن کتاب بگردم. از پیش آرش رفتم تا به دنبال آن کتاب عجیب بگردم. در مدتی که دنبال کتاب می گشتم مشخصات آنرا را در ذهنم مرور می کردم. کتابی با جلد چرمی و کاغذهایی قدیمی که در آن با جوهر نوشته شده بود. یک چیز برایم خیلی عجیب بود. مردی میانسال که بار اول در یکی از اتاق های کاروانسرا دیدم، دقیقا داشت همان کتاب را می خواند. وقتی داشتم از کنار او رد می شدم، نگاهی به کتابش کردم. کتاب او مشخصات همان کتابی را که من دنبالش بودم داشت، اما توجهی نکردم و به گشتن ادامه دادم. کل کاروانسرا را زیر و رو کردم اما اثری از کتاب نبود. شب را در کاروانسرا استراحت کردیم. صبح قرار بود که حرکت کنیم و به مسیرمان ادامه دهیم. اما من بیخیال آن کتاب نمی شدم. به همین خاطر در کاروانسرا ماندم. آرش هم کنار من ماند و گفت که با کاروان بعدی می رود. اما سام همراه کاروانی رفت و گفت که در شهری که نزدیک کاروانسرا بود منتظر ما می ماند. ما چند روز در کاروانسرا ماندیم، اما کتاب را پیدا نکردیم. پس تصمیم گرفتیم به شهری که سام به آن رفته بود برویم. فکر آن مرد از سرم بیرون نمیرفت. او که بود؟ چرا دوباره در کاروانسرا بود؟ سوالات زیادی در ذهنم می آمد. با صدای آرش از فکر بیرون آمدم. انگارکه به همان خونه ای که سام در آن بود رسیده بودیم. خانه ی خیلی بزرگی بود. بیشتر شبیه باغ بود تا خانه. حیاط خیلی بزرگی داشت. دور تا دور حیات پر از درخت بود. بیشتر شبیه ویلا بود اما از نوع سنتی. همینطور که داشتم حیاط رو نگاه می کردم، ناگهان مردی نزدیک من شد و سلام کرد.

  • خیلی خوش آمدین.
  • سلام! ببخشید حواسم به شما نبود. عجب خونه بزرگ و زیبایی دارید!
  • قابلتان را ندارد. خونه خودتان است.

آن مرد دوست سام بود. نامش کاوه بود. او یکی از تاجران بزرگ شهر بود. به همین خاطر ثروت زیادی داشت. بعد از کمی صحبت کردن به داخل اتاق رفتیم. بر خلاف حیاط، اتاق های خانه کوچک بود. اما هر کدامشان معماری خاصی داشت و واقعا زیبا بودند. اتاق ها کاشی کاری شده بودند. واقعا که هنر کاشی کاری ایرانی چقدر زیباست. من واقعا خسته بودم و میخواستم هر چه سریع تر بخوابم. بعد از اینکه ناهار را خوردیم، کاوه، من و آرش را به اتاقی راهنمایی کرد تا در آن استراحت کنیم. من که خیلی خسته بودم سریع دراز کشیدم تا بخوابم. بعد از یک خواب طولانی با صدای سام بیدار شدم. انگار خیلی خوابیده بودم. بیدار شدم و رفتم به اتاقی که بقیه در آن بودند. انگار منتظر من بودند. آرش که انگار بیشتر منتظر من بود گفت:

  • به به آقا سعید گل. معلومه که خیلی خسته بودی. ما هم صدایت نزدیم که بیدار نشوی. الان هم بیا بنشین که می خواهیم در مورد مسئله ای با تو صحبت کنیم.

رفتم و کنارشان نشستم. کاوه که از همه بالاتر نشسته بود گفت:

  • آقا آرش ماجرای شما را برای بنده تعریف کردند. راستش خیلی ناراحت شدم. چون می دانم که از خانه دور بودن چقدر سخت است. اما حال باید فکری کرد که آیا می توانیم شما را به زمان خودتان بازگردانیم یا خیر. ولی خب به چیزی نرسیدیم. منتظر خودت بودیم که ببینیم آیا راهی داری یا نه؟
  • راستش من خودم هم در فکرش هستم. همانطور که می دانید من چند شبانه روز در کاروانسرا بودم تا کتابی که دنبالش هستم را پیدا کنم، اما خب چیزی نیافتم. اما یک چیز خیلی برایم عجیب بود.
  • چه چیز؟
  • راستش روز اولی که من در کاروانسرا به دنبال کتاب بودم، مردی را دیدم که خیلی برایم آشنا بود. بعد از اندکی فکر کردن فهمیدم که این همان مردی است که وقتی تازه به دنیای شما آمده بودم ملاقاتش کرده بودم.
  • واقعا؟! خب او چگونه بود؟ چه لباسی پوشیده بود؟
  • او مردی کهنسال بود. لباس های او شبیه به تاجران بود، اما اصلا به غرفه ای که تاجران به آن می روند، نرفته بود. کتابی هم در دست داشت. همچنین او در دست چپش یک انگشتر سبز رنگ داشت.
  • راست می گویی؟
  • آری، او را میشناسی؟
  • او یکی از بزرگ ترین تاجران این شهر است. نام او رستم است. همیشه هم در حال تجارت است. معمولا برای تجارت به خارج از ایران سفر می کند.
  • واقعا! خب خانه اش کجاست؟ از او خبری داری؟
  • نمی دانم او همیشه در حال مسافرت است بعید بدانم خانه ای در شهر داشته باشد. آخرین بار شنیده بودم که برای بردن پارچه های ابریشمی به چین رفته.
  • این امکان ندارد من چند روز پیش او را از نزدیک دیدم. او حتما در ایران است.
  • حال نگران نباش. من از دوستانم می پرسم و به تو اطلاع می دهم. اکنون هم به تو پیشنهاد می کنم که همراه آرش و سام به شهر بروید و در آن چرخی بزنید. شاید دیگر همچین فرصتی پیدا نکنی.

من به ناچار قبول کردم. اما فکر آن مرد از سرم بیرون نمیرفت. من باید هرچه زود تر او را می دیدم. می دانستم که می داند من چطور به اینجا آمده ام. قرار شد من به همراه آرش و سام به بازار شهر برویم. بازار خیلی شلوغ نبود. خب البته طبیعی بود شهری که ما در آن قرار داشتیم خیلی بزرگ نبود. سام معمولا به عطاری ها می رفت. انگار که با عطار های شهر دوست بود. من و آرش هم به یکی از غرفه های لباس فروشی رفته بودیم. همینطور که داشتم لباس ها را نگاه می کردم، آرش صدایم زد:

  • سعید کدام یک ازاین لباس ها را می پسندی؟
  • این یکی. چطور؟
  • لباس های تو هم خاکی هست هم قدیمی باید لباس های نو بپوشی.
  • نه راضی به زحمت نیستم همین لباس ها کافی است.
  • بگذار به عنوان یک هدیه از طرف من این لباس هارا داشته باشی. شاید یه وقت رفتی و دیگر نیامدی. لاقل این را داشته باشی تا ما را فراموش نکنی
  • من را شرمنده خودت می کنی آرش

از لباس جدید خوشم آمده بود. انگار که داشتم از یه غرفه صنایع دستی خرید می کردم. سپس از حجره لباس فروشی آمدیم بیرون و به سام ملحق شدیم. در بازار خبری از میوه یا سبزی فروشی نبود. چون در آن زمان اکثر مردم کشاورز بودند و خودشان از محصول خودشان استفاده می کردند. تاجران و افراد ثروتمند هم یا باغ های خصوصی داشتن یا از کشاورزان می خریدند. البته فقط میوه نبود. گندم، برنج یا حتی گوشت و مرغ را هم مردم خودشان تولید می کردند. به خاطر همین بود که مردم در گذشته بیشتر عمر می کردند. در بازار معمولا عطاری، سفالگری، آهنگری و… قرار داشت. بعد از بازار به خانه کاوه بازگشتیم. من وقتی کاوه را دیدم از او پرس و جو کردم. او لبخندی زد و گفت: شما بفرمایید بنشینید تا من به شما بگویم. من و آرش خریدهای خود را در اتاق گذاشتیم و سپس به نزد کاوه رفتیم.

  • من از دوستان خودم در مورد رستم سوال کردم. انگار رستم چند هفته ای است که به چین رفته و هنوز هم بازنگشته
  • آخر چطور؟! من خودم او را چند روز پیش در کاروانسرا دیدم
  • شاید با شخص دیگری اشتباه گرفته ای

من این موضوع را باور نمیکردم. با خودم گفتم که باید شبانه بار دیگر به آن کاروانسرا بروم. شب فرا رسید. آرش، سام و کاوه همه خوابیده بودند. بهترین زمان بود برای رفتن. قبل از رفتن برای آرش نامه ای به عنوان خداحافظی نوشتم. شاید این آخرین دیدارمان بود.

 

7

با سرعت سوار بر اسب می تاختم. هدفم یک چیز بود پیدا کردن رستم. بعداز چند روز بی وقته تاختن، به کاروانسرا رسیدم. تک تک افرادی که در کاروانسرا بودند را مشاهده می کردم. کل کاروانسرا را به دنبال رستم بودم، اما اثری از او نبود. اما پا پس نکشیدم و چند روز در کاروانسرا ماندم. حتی شب ها هم بیدار بودم که شاید رستم را ببینم. اما خبری از او نبود. دیگر داشتم امیدم را از دست می دادم. رستم آخرین امیدم بود برای بازگشت. اما الان دیگر از او خبری نبود. بعد از گذشتن یک هفته تصمیم گرفتم همراه یکی از کاروان ها به شهر باز گردم. آهی از ته دل کشیدم و با اندوه به کاروانسرا نگاه کردم. حال می دانستم که هیچ امیدی برای بازگشت ندارم. در طول مسیر هم به فکر گذشته بودم. خاطراتم را مرور می کردم. یاد مهم ترین افراد زندگیم افتادم و دیگر هیچ وقت نمی توانستم آنها را ببینم. همنیطور که در فکر گذشته بودم ناگهان صدای مردی مرا به خودم آورد.

  • سفر خوش گذشت؟

من با تعجب به مرد نگاه کردم. چیزی را که می دیدم باور نمیکردم. او رستم بود. شخصی که من روز ها به دنبال او بودم حال روبروی من است.

  • واقعا هم تعجب دارد. من این تعجب کردن افراد را بار ها دیده ام
  • تو که هستی؟ با من چه کردی؟
  • همانطور که میدانی اسمم رستم هست. اکنون صلاح دانستم که خودم را به تو معرفی کنم تا حقیقت را به تو بگویم
  • چه حقیقتی؟
  • باید به مکانی خلوت برویم.

از کاروان جدا شدیم. در کنار درختی ایستادیم.

  • من سفیر زمانم.
  • سفیر زمان؟!
  • آری، این شغل من است. افراد را در زمان جابجا می کنم تا از گذشته یا آینده خود با خبر شوند. تو هم یکی از مسافرهای من هستی.
  • واقعا! خب من چطور می توانم به زمان خودم باز گردم؟
  • اکنون سفر تو به اتمام رسیده. من میخواستم تو را به گذشته بیاورم تا شاهد یکی از وحشیانه ترین حملات در تاریخ ایران باشی. اکنون تو به زمان خود باز می گردی؟
  • چطور؟
  • از طریق این کتاب.

با تعجب به کتاب نگاه کردم. این همان کتابی بود که من را به اینجا آورده بود.

  • پس آرش و دوستانم چه می شوند؟
  • نگران آنها نباش. وقتی به زمان خودت باز گردی آنها تو را فراموش خواهد کرد. حال این کتاب را بگیر و به همان کاروانسرایی که ازش آمده ای بازگرد و در همان اتاقی که این کتاب را پیدا کردی، کتاب را باز کن تا به زمان خودت باز گردی. فقط یادت باشد فقط در کاروانسرا این کار را انجام دهی و گرنه به زمانی دیگر منتقل می شوی.

نفسی عمیق از ته دل کشیدم. این پایان سفر من در گذشته بود. سفری که برای من خیلی ارزشمند بود. در این سفر توانستم بخشی از تاریخ سرزمینم را مشاهده کنم.

 

8

چشم هایم را باز کردم دیدم در همان اتاق هستم. با این تفاوت که دیگر اتاق سالم نبود و فقط یک خرابه بود. از جایم بلند شدم دیدم اطراف را نگاه کردم. دوستم هنوز در ماشین بود. برایم عجیب بود. انگار من فقط مقداری به خواب رفته بود. هیچ چیز تغیر نکرده بود. حتی دوستم هم متوجه نشده بود که من بیهوش شده بودم. یعنی تمام چیزهایی که دیدم خواب بود. به هر حال هرچه بود گذشت و من اکنون در زمان خودم بودم و از این بابت بسیار خوشحال بودم. بعد ها این سفر پر ماجرا را برای دوستانم تعریف کردم و آنها اصلا باور نمی کردند و می گفتند که خواب بوده. اما خب هر چه بوده برای من لذت بخش بود.

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.