ساحل شنی خاطرش را آزرده بود؛ شلوار جینش، جوراب های رنگین کمانی و کفش های سفیدش در شن های مرطوب که گاه گاه با موج های سنگین اما خاموش دریا نمناک میشدند، خیسانده شده بودند و چندان رغبتی برای پوشیدن آنها نداشت؛ وقتی پاهایش را که هنوز مقداری شن را حمل میکردند به اجبار و با درماندگی در جوراب و سپس در کفش هایش فرو میکرد، ذرات میکرونی شن که با تکاندن، رخت برنبسته بودند همچنان با پوستش تماس پیدا میکردند. ذرات کوچک شن آنقدر ریز بودند که مانعی برای راه رفتن او ایجاد نمیکردند اما او مدام سعی میکرد از شر آنها خلاص شود؛ بارها انگشتان پایش را به داخل کشید اما این رفتار مکرر عایدی برای او نداشت. سرانجام از عجز دربرابر آن ذرات ریز به ستوه آمد و دست از تلاش کشید.
بعد از آنکه از قسمت شنی ساحل دور شد و به سمت کناره ای از دریا رفت که با سنگ های بزرگ و به اصطلاح صخرهای پوشانده شده بود، توانست به اعصابش آرامش تزریق کند و بر روی تخته سنگی نه چندان راحت نشست؛ منظرهی روبهرويش آسمان و دريايي بيانتها بود كه در خط افق در هم ميآميختند و گويي در مرزي جدا كننده و در منتهايي دور و ناآشكار دريا چنان آبشاري به بركه اي عظيم مي ريخت. آن نقطه و به عبارتي همان حدود بين دريا و آسمان، شروع هر آن چيزي بود كه ميتوان ديد، هرآنچه در نظرش ميآمد از آن دوردست ها آغاز ميشد، پرندگان از آن نقطه شروع به حركت مي كردند، نيروي محرّكِ موج ها گويي در آنجا بود. موج هاي خروشان كه از آن خط فرضي و مجهول نشأت ميگرفتند، هرچه جلو ميآمدند، پرتوان تر میشدند. آسمان خاکستری و گرفته بود، ابرها اما، در آن خاکستری آسمان، سفید و درخشنده بودند؛ موج های خاکستری نیز میتاختند و آنچه در وهلهی نخست از خود نشان میدادند، کفِ حاصل از خروششان بود؛ چهرهی اولشان هشدار و عرضاندامی برای تماشاچیان بود. نگاهش به پرندگانی دوخته شده بود که در آن مبدأِ مبهم از نقطه ای تیره به پرندگان بالغی مبدل می شدند. آرامش در رگ هایش جاری و گزندی بر روح و جسمش وارد نبود.
صبح بود و هوا روشن. بعد از نقل مکان به این خانه، نصب پرده در فهرست اولویت ها جاخوش کرده بود و همچنان به گوشهي ديوار تكيه داده شده بود و پرتوهاي خورشيد كه مزاحم و مانعي بر سر راهشان نمی دیدند با تمام قدرت به فعاليت روزانهشان ميپرداختند، به همین دلیل بود که اتاقِ نیمه چیده شده و نامنظمش در آن وقت صبح روشنِ روشن بود. در آن حال که نزاعي خاموش بين قسمت هاي مختلف بدنش برقرار بود كه دوباره به خواب برود و مجبور نباشد از جايش بلند شود، پلک هایش را با قدرت روی هم فشرد اما این عمل تاثیری در اصابت پرتو های نور خورشید به پلک هایش نداشت و سلول های مفسر نور در چشمانش، در همان حال که پلک هایش بسته بودند، تصویری پوشیده از طیف رنگی زرد و قرمز برایش تفسیر می کردند و مضاف بر آن نور ِشکست ناپذیر، چندی بعد گرمای مهربان خورشید را بر پوست صورت و دستانش که از زیر ملحفه بیرون بودند حس کرد؛ سرانجام او بازندهی میدان بود و چشمانش را باز کرد. تختش را موقتا به موازات دیوارِ سمت چپ اتاق قرار داده بودند و در آن موقعیت که به پهلوی سمت چپش دراز کشیده بود، پنجره ی اتاقش رو به چشمانش قرار داشت؛ در آن لحظهي اول كه چشمانش را باز كرد، انگار كه دنيا پيش چشمانش در چرخشي دَوراني بود و سپس از حركت ايستاد. همانطور كه به پنجرهي اتاق كه به درخت هاي چندسالهي حياط پشتي مشرف بود، خيره شده بود، صداي تلفن كه به تازگي وصل شده بود را از اتاق پذيرايي شنيد، در آن لحظه بود كه تمام واقعيت هاي فراموش شده در خواب، دوباره راهشان را به زندگياش باز كردند، آن دنياي نوراني كه گرماي مهربانِ خورشيد تمامش را دربر گرفته بود، جايش را به همان گذشتهي تلخ و تاريك قبل از قرص هاي خوابآور داد. گويا نصيب او از دنيا تقاص دادن و اظهار ندامت دائمي بود؛ همين طور كه سرماي آن دنياي تاريك نزديك و نزديك تر ميشد، از سورت سرما زانوانش را در شكمش جمع كرد و با دست هايش صورتش را پوشاند و مانند جنين در شكم مادر، خود را زير ملحفه ي كرم رنگ پنهان كرد. تمام آنچه روزي از روي كنجكاوي بي حد و حصرش كسب كرده بود و آن شوق كه بعد از روزها تلاش به دست آورده بود، تنها چند ثانيه دوام داشت. با هربار به صدا درآمدن تلفن رعشه اي بر بدنش حس مي كرد، ديگر از آن تهمت هاي بي پايه و اساس ادارهي پليس خسته شده بود؛ انگار مقصر تمام اشكلاتِ شبكه ايِ ادارات او بود، يك نوجوان 15 ساله! از آن روزي كه براي چند دقيقه با ايستگاه فضايي بين المللي ارتباط گرفت و توانست به آن آرزوي كودكي اش كه با يك فضانورد حرف بزند، جامه عمل بپوشاند، همه چيز شروع شد؛ آن روز اول تلفن هاي خانهشان لحظه اي از صدا نمي افتادند و مدام از اين اداره و آن شبكه و فلان خبرنگار باهاشان تماس ميگرفتند تا بدانند چطور موفق به هک کردن چنین سیستم پیچیده ای شده است. اما همه چيز به اينجا ختم نميشود؛ با اينكه نزديك به دوسال از آن آرزوي بچگانه و دردسرساز گذشته است اما همچنان پليس او را مقصر هر اتفاق كوچك و بزرگي مي داند.
در تمام اين دو سال زندگي او در دراز كشيدن و به سقف نگاه كردن، كمي قدم زدن در نزديك ترين پارك يا فضاي سبزي كه پيدا مي كرد، خلاصه شده است. در اين دو سال در مدرسه همان شخصي است كه همهي كاسه و كوزه ها را سرش خراب مي كنند، همان دانش آموز جديدي است كه هيچ آشنايي ندارد و هربار كه وارد حياط مدرسهی جديد مي شود نمي داند كجا برود و به چه سمت و سويي پناهنده شود، بنابراين تنها كاري كه ميکند تماشا كردن گروه هاي دوستانهاي است كه هركدام در گوشه اي جمع شده و خنده سر ميدهند؛ او همان دانش آموزي است كه هيچ كس تمايلي به دوستي با او ندارد. روزهايي هست كه ديگر نميخواهد از جايش بلند شود، نميخواهد چشم هايش را روبه دنيايي باز كند كه جز جور و جفا چيزي برايش نداشته است؛ امروز هم از همان روزها بود با اين تفاوت كه بعد از ساعت پنج بعد از ظهر و قبل از آن كه غرشي در آسمان رخ دهد و رعدي اتاقش را كه آمادهي غروب خورشيد بود، روشن كند، همان طور در اتاقش دراز كشيده و منتظر بود تا براي اتهام نارواي بعدي كه به نامش وارد مي كنند آماده شود اما در همان آن كه رعد و برق به وضوح از پنجره ي بيپردهي اتاقش ديده ميشد، لحظهاي جرقهاي در ذهن خسته و سالخوردهاش روشن شد. سوييشرت خاكستري و شلوار كتان مشكي اش را به تن كرد و كتاني مشكي اش كه رگه هاي سفيدي داشت به پا كرد، همانطور که چند قدمي از خانه دور شد و در خيابان سوت و كور قدم مي گذاشت، دريافت كه در اين ثانيه تنها خودش است، تنها خودش است كه در آسفالت خيس خيابان كه در هر دو طرف آن درختان چنار به موازات يكديگر كنار هم ايستادهاند قدم ميگذارد، تنها اوست كه اين بشاشت را كه ماحصلِ باران است را ميچشد؛ دريافت كه اين تنها و آخرين باري است كه اين چنين شادمان است و اين شادماني مبين پايان ظلم ها و جفاي روزگار به اوست. ناگهان گويي نيروي مقدس و فرا انساني او را به دويدن وا داشت، آنقدر دويد كه هيچ گاه گمان نمی كرد توان طي كردن چنين مسافتي را داشته باشد، درست در مركز چهارراهي توقف كرد. آنجا بود که به تکرار همان احساس حرمان و شكست و عجز به سراغش آمد، همانجا بود كه دوباره گمان كرد در منجلاب ناتواني صدايش خاموش مي شود و هيچ كس بانگ كمك او را نمي شنود، باز شروع كرد به دويدن، اشك هايش از روي گونه سر مي خوردند و به باد مي پيوستند، آن عذاب خفقانآوري كه خود مسبب آن بود به يك باره از گلويش كه گويي سالها دردی را درون خود خفه کرده بود، خارج شد. به دنبال این آزادی، ضربه ای ناگهانی را در پهلوی سمت چپش حس کرد که چند متری او را عقب پرتاب کرد و باعث شد چند ثانیه بعد به دنبال آن، کوفتگیِ بیحد و حصری را در سمت راست بدنش حس کند؛ به دنبال این ضربات که انگار از آسمان نازل شده بودند، بوی خون به مشامش رسید و در همان حین که به سختی توانست چشمانش را باز کند، سمت چپ صورتش روی پستی و بلندی های کوچک آسفالت قرار داشت و بافت آن گونه اش را می آزرد؛ رودخانهای از خون و آب باران در شکاف های آسفالت جاری و در جهت شیب زمین حرکت می کردند. تمام بدنش در دردی غیرقابل توصیف محصور شده بود. آخرین چیزی که حس کرد تماس گرمای مایعی سرخ رنگ با پوست دستانش و صدای فریادهای ناشی از ترس مردی که گمان می کرد با او تصادف کرده باشد بود و بعد ان پلک هایش به آهستگی روی هم افتادند.
چشمانش را که باز کرد منظره ی روبهرویش دریای نامتناهی بود که به گونه ای برایش آشنا بود، گویی قبلا در آنجا بوده است؛ در کنارش جوراب های رنگین کمانی و لنگه های کفش سفیدش هر کدام به طرفی افتاده و آغشته به شن شده بودند، کمی جلوتر در فاصلهی یک یا دو متری از آب دریا، دختری با پیراهن سفید نگاهش را به دریا دوخته بود؛ لباس سفیدش در باد می رقصید و موهای قهوه ای رنگش هم آن را همراهی می کردند، انگارکمی از اون بزرگ تر و پخته تر بود، از چهره و اندامش اینطور به نظر می رسید اما شادمانی در چهره اش به سان کودکی خردسال می مانست. جلوتر رفت و اینطور گمان برد که او خودش است اما در سالهای پیشرو؛ که او هیچ وقت تصور نمی کرد بتواند آنهارا ببیند. آنقدر جلو رفت که کنار دختر قرار گرفت. دختر جوان چشم هایش را به دلیل وزش باد و نور کورکنندهی خورشید که از پشت ابرهای گرفته هم پرقدرت میتابید، تنگ کرده بود. دختر صورتش را به سوی او چرخاند و گمانش به یقین تبدیل شد که آن دختر خودش است؛ همانطور که بهت زده به دختر خیره مانده بود، صدای خودش را که کمی بم تر شده و اندکی خوابآلودبه نظر می رسید با دهان باز کردن دختر شنید: «چقدر شکسته شدهاي! انگار نه انگار كه جوان تري، اكنون كه نگاهت مي كنم ديگر دردهايت برايم آشنا نيست، انگار این زمان تاريكي و سياهي که درگیرش هستی دور تر از آني شده كه گمان مي كردم» میدانست دختر از چه چیزی حرف میزد، می دانست که این نشانه ای است برای برخاستن، می دانست سوال های بسیاری از خودِ آیندهاش دارد اما دندان به جگر فشرد و مهم ترین سوالی که در ذهنش بود را به زبان آورد:« فقط می خواهم بدانم این روزها تمام می شوند؟» دختر جوان لبخندی زد که انگار از سادگی او شوکه شده باشد. همان طور که باد قطعه ای از موهایش را به صورتش می کوبید، گفت: « یقین داشته باش که می گذرد، الان هم متاسفم اما باید به زندگی برگردی» ناگهان دستانش را روی پیشانی او گذاشت و او را به عقب هل داد و او انگار که بر روی تشک تخت فرود آمده باشد با حرکتی ارتجاعی بالا و پایین پرید و سپس که چشمانش را باز کرد صورت نگران مادرش را دید که از اشک خیس بود و در همان حال ناگهان مادرش لبخندی زد که گویی لاتاری برده باشد. از آن روز بود که تمام تاریکی ها در ذهنش خلعِ قدرت شدند و او زندگی جدیدی را آغاز کرد و لحظه شماری می کرد تا خود را در ان جسمِ شادمانِ دخترجوانِ کنار ساحل ببیند.