رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

مقر ماه آبی

نویسنده: کوثر کریمی نیا

همه چیز تکرار میشوند دوباره و دوباره .چند روزیست که اتفاقات برایم تکراری هستند وقتی صبح بیدار میشوم میدانم صبحانه چیست یا اینکه قرار است در مدرسه پایم زخمی شود اما نمی دانم چرا! حتی دوستانم هم نمی فهمند .
ساعت 12و40 دقیقه است به سمت خانه میروم و آفتاب چشمم را می زند ،خیابان ها شلوغند و همه جا پراز سر و صداست اما این روز پاییزی دقیقا مثل دیروز است.سرم را به چپ گرداندم در این چند روز همیشه یک گودال توی کوچه خودنمایی می کند ولی وقتی بی توجه رد شدم چیز عجیبی دیدم آرام آرام عقب رفتم .
فریاد زدم ((یک سنجاب شیش دم بنفش!))
با فریادی که زدم سنجاب لرزشی کرد و پرید داخل گودال.
_هی صبر کن !
نمی دانم با خودم چه فکری میکردم ولی من هم به درون گودال پریدم.
وووش. داشتم پایین و پایین تر میرفتم ،صدای باد توی گوشم می پیچید و تازه فهمیدم چقدر احمق هستم اگر این گودال به لوله های بزرگ خالی راه داشته باشد چه؟ اصلا شاید آن سنجاب وهم و خیال بوده چرا دارم خودم را به کشتن می دهم؟
وقتی جلوی پایم نور زردی را دیدم جیغ کشیدم یعنی داشتم می مردم؟
اوووخ!
پشتم درد میکرد با دستم محل ضربه خورده را مالیدم و چشمانم را باز کردم .امکان ندارد!
درست جلوی چشمانم چند نفر را میدیدم ،یک پسر قوی هیکل 17 ساله با موهای سیاه وچشمان نافذ قهوه ای که با تعجب مرا می پایید دو دختر هم سمت راستش بودند یکی از آنها 8یا9 سال بیشتر نداشت و روسری قرمزی برسر و لباس چین دار سبزی به تن داشت؛ کنارش هم دختر دوم با افاده و غرور به من نگاه میکرد. شال سرش بود و مانتوی جین داشت تقریبا 16 سالش میشد شاید هم بیشتر .
به زمین نگاه کردم که سنجاب راببینم اقلا اگر مرده بودم قاتلم را پیدا میکردم !ولی در کمال تعجب پاهای اضافی ای پشت پسر نظرم را جلب کرد کمی خودم را جا به جا کردم و پسری کوتاه قد را دیدم که با خجالت پشت دوستش پنهان شده بود و کمی از موهایش بنفش بودند.
با تعجب زمزمه کردم :((خدایا!من مردم؟))
دختر بزرگ تر خنده ای تحویلم داد و گفت :((نخیر سر خوردی!)) و به پشتم اشاره کرد.سرسره ای قرمز که از جنس پلاستیک سفت بود.
_تعجب نمی کنم پشتم تیر میکشه!
دختر کوچکتر با ناراحتی جواب داد:((ببخشید ،بیشتر روش کار میکنم! ))
در همان لحظه پسر بزرگ با اخم براندارم کرد و پرسید:((چطوری اومدی اینجا؟))
بلند شدم و خودم راتکاندم سپس با حالت مرموزی انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم .
_من اون سنجاب شیش دم بنفش رو دیدم بعد اون نور رودیدم الانم اینجام !
_سنجاب؟ تو بودی سام؟
سام با لکنت جواب داد:((خوب…چیزه…رفته بودم که سر و گوش آب بدم و ببینم راه بازه یا نه.))
من گفتم :((هی!من الان کجام؟))
پسر بزرگتر زیر لب گفت :((اون نور رو دیده اما…))
_دختر خانم تو اون رو میبینی؟
به پشت سرش اشاره کرد.
_آره یک آینه ی سیاهه لرزانه .
لبخند زد .
_ من سیاوش هستم اون هم محدثه است (به دختر بزرگ اشاره میکرد)این هم مینا کوچولویه و اینم خوب سامه!
_خوشبختم !منم فاطمه ام…خوب شما تو این آلونک چیکار میکنین ؟
همه جا با کارتن پوشیده شده بود و ریسه های زیادی به سقف آویزان بودند چند مبل و کامپیوتر عجیب و یخچالی در آنجا به چشم میخورد.
محدثه گفت :((من اینجا رو درست کردم )) بد چشم غره رفت .
_آم …خیلی هم خوبه.
سیاوش گفت :((خیلی خوبه که بیشتر شدیم. خوب قضیه از این قراره که همه چیز تکراری شده…
وسط حرفش پریدم ((الهی شکر یکی فهمید))
ادامه داد:(( همه ما به وسیله اون گودال اینجا اومدیم و این راه یک کانال ارتباط بین دنیای ما و دنیای رویا هاست!))دستانش را به هم قفل کرد.
_چرا فقط ما ؟مگه راه های دیگه ای نیست؟
دستی به سرش کشید (( چون بقیه داخل دام تکرر افتادن و برای سوال دوم چرا هست اما نمیتونیم ازشون خارج بشیم و فقط میشه وارد شد همین راه مونده ولی فقط در صورت تغییر شکل میشه ازش استفاده کرد که همه نمیتونن.))
_حالا باید چیکار کنیم؟
این دفعه همه باهم جواب دادند ((بجنگیم))در صدای هر کدام احساس متفاوتی وجود داشت،ناراحتی،غرور
هیجان وامید.
همه چیز جدی بود.
_خوب وظیفه من چیه؟
اینبار محدثه جواب داد.
_ما باید با کاسن ها بجنگیم اون ها مجموعه ای از افسردگی ها وناامیدی های همه ی مردم جهانن ،ما سعی کردیم وقتی ضعیف و کوچیکن نابودشون کنیم ولی زود زیاد میشدن حالا هم گنده تر شدن .
_راه حلی دارین؟
مینا گفت :((ما سعی کردیم اون ها رو با امید و رویا های خوب از بین ببریم آخه توی این دنیا خوب و بد وجود داره اما اینطوری فقط رویا ها نابود میشدن.))
_ما که قدرتی نداریم !
نمی فهمیدم این بچه ها به چی دلخوش کرده بودند.
سام جلو آمد و روبه رویم ایستاد با لحن مطمئنی جوابم راداد:(( قهرمانا که نباید توپ و تانک داشته باشن مهم عزم و اراده ماست !تازه ما هم یک سری قدرت داریم.))
محدثه باغرور لب به سخن گشود:((شاید توی ایجاد کردن خوب نباشم ولی میتونم خوب بجنگم و غیب بشم.))
مینا نیز با خوشحالی اضافه کرد:((من ایجاد کننده ام یعنی میتونم اسلحه و زره و خیلی چیزای دیگه براتون ایجاد کنم !))
خوشحال شدم.
_عالیه!
_من و سام هم جنگنده ایم منتهی من بهتر میجنگم و اون میتونه تغییر شکل بده گرچه نمیتونه این کار رو به طور کامل انجام بده.))
خوب پس حالا دو تا جنگنده یک غیب شونده و یک ایجاد کننده داشتیم.
_نقشه چیه؟
سام نقشه ای را از کیفش بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت سیاوش نیز آن را گشود و شروع کرد به توضیح دادن.
نقشه خشکی وسیعی را نشان میداد که چند بخش داشت بخش شمالی کوه های تاریک محل زندگی نا امیدی ها و کابوس های بزرگ بود ،بخش شرقی درختی داشت به نام محافظ دل که رویا ها در آنجا وجود داشتند بخش غربی نیز دریاچه افکار زودگذر بود و در آخر بخش جنوبی( بازار برین) آنجا پر از دوستان خیالی و رویا هایی بود که در بیداری ایجاد میشدند .علاوه بر این ها روی نقشه طرحی از راه های بسته شده بود که رویشان ضربدر خودنمایی میکرد همینطور جایی که ما بودیم،باور نمی کردم که ما درون یک لوله مسدود شده هستیم درست زیر بازار ولی هیچ صدایی نمی آمد.
سیاوش نحوه حمله را توضیح میداد:(( مینا اینجا میمونه اینجا امنه و برای ما اسلحه میسازه ،من ، تو و سام و محدثه هم میریم بازار . ما از طریق مانیتور ها فهمیدیم که همه ی کاسن ها دارن یکجا جمع میشن پس باید به اونجا بریم .سوالی هست؟))
من گفتم :((به نظرم باید یه وسیله ی ارتباطی مثل بیسیم داشته باشیم که بتونیم اسلحه مورد نظرمون رو به مینا بگیم.))
سام با چهره ای گشاده حرف مرا تصدیق کرد((فکر خوبیه.))
محدثه اظهار نظر کرد:((ما نمیدونیم اون چه قدرتی داره.))صدایش خیلی کنایه آمیز بود.
سیاوش با اطمینان جواب داد:((امشب تو و محدثه باهم تمرین میکنید و فراد صبح زود راه میوفتیم.))
مینا درخواست کرد:((من میخوام تمرین کنم داداشی!))
_اگه ذهنت خسته بشه…
مینا با معصومیت در صورتش زل زده بود.و زمزمه میکرد((خواهش!لطفا))
سیاوش با دوانگشتش چشمانش را فشرد و گفت :((فقط یک ساعت باشه؟))
مینا خودش را در آغوش سیاوش انداخت و با خوشحالی از او تشکر کرد سپس در نزدیکی مبل دیواری کشید وبه سام و سیاوش شب بخیر گفت.من و محدثه هم به آنها شب بخیر گفتیم (زمان دراینجا سریعتر می گذشت) سپس او مرا به ت دری فلزی هدایت کرد درحالی که موذیانه لبخند میزد.
وقتی در را گشود نور زیادی به صورتم تابید و مجبور شدم چشمانم را بپوشانم .
_زود بیا تو عادت میکنی.
چشم هایم را گشودم و اتاق را نگام کردم سالن طویلی بود با دیوار های آبی کم رنگ و لامپ های سفید پر نور آخر اتاق هم چند آدمک بودند تقریبا مثل اتاق تمرین تیر اندازی بود.
محدثه چند قدم جلو رفت سپس دستش را به کنار تکان داد و یک میله از دل زمین بیرون آمد روی آن یک عینک و یک اسلحه شبیه به چاقو بود ولی تیغه اش میدرخشید درست مثل شیشه. محدثه دستش را عقب برد و با فشار چاقو را پرتاب کرد چاقو پانند صاعقه صدا میداد و به سمت ادمک ها میرفت و با جرقه های خود همه آنها را به دونیم تقسیم کرد.
_واوو
محدثه به سمت من برگشت و نگاه پیروز مندانه ای تحویلم داد.
_برای محافظت از خودت باید اینجوری مبارزه کنی!
با انگشت اشاره اش به من اشاره کرد من هم جلو آمدم و کار اورا تقلید کردم عینکی که تازه بیرون آمده بود را به چشم زدم و اسلحه را به طور هنرمندانه ای به دست گرفتم در این فاصله آدمک ها بازسازی شده بودند.
چاقو را باتمام توانم پرت کردم و…وان جلوی پایم افتاد .خیلی خجالت کشیدم ولی برخلاف اتظارم محدثه اسلحه دیگری تحویلم داد و گفت :((هرکسی تو یک چیزی خوبه مثلا من هدف گیریم خوبه و سیاوش هم با داس کار میکنه .))
_داس؟
_اون کشاورزی بلده !
بعد توپی را به دستم داد.
_این رو امتحان کن.
من خیلی تلاش کردم عرق سرتا پام را پوشانده بود ولی نگاه های مایوسانه دوستم را میدیدم من بدرد نخور بودم؟
عینک را برداشتم آن را به محدثه دادم و آرام گفتم :((میرم بخوابم.))
در راباز کردم محدثه خیال نداشت بیاید او واقعا مصمم بود که از اینجا بیرون برود و سخت تمرین میکرد من هم دوست داشتم ولی….. اشک مهمان چشمانم شد .
مینا روی صندلی خوابش برده بود ،کمی به اطراف چشم دوختم دری باز بود و آن بیرون میتوانستم ستارگان درخشان را ببینم .رفتم بیرون بلکه خود را کمی تسکین دهم درونم پر از آشوب بود پر از احساسات متفاوت پایم به چمن های تر و تازه میخورد و وقتی جلوتر رفتم اطرافم پر از نور های رنگارنگ شد.
کرم های شبتاب کمی آرامم کردند.
صدای سام را شنیدم کمی میلرزید.
_کی اونجاست.
_منم اومدم هوا بخورم!
کمی جلوتر رفتم کرم های شبتاب جلوی دیدم را گرفته بودند.
سام روی تنه درخت زیبایی نشسته بود درختی که گلبرگ های صورتی و سفید داشت ،زیرنورماه ابی همه چیز طور دیگری بود.
به سمتش دویدم و کرم های بیشتری را پراکنده کردم.وقتی کنارش نشستم به من لبخند زد و چشمانش را کمی مالید.
معلوم بود گریه کرده .باصدایی آرام پرسیدم :((حالت خوبه؟))
خنده ی عصبی ای کرد و جواب داد :((اره ،اره خوبم.))
ولی اینطور به نظر نمی آمد.سعی کردم بحث را عوض کنم.
_ماه خیلی قشنگه نه؟
نفس عمیقی کشید:((آره خیلی….-بغضش ترکید-…باید به یکی بگم! نمیتونم تحمل کنم!
قطرات درشت اشک مانند مروارید های درخشان از صورتش سر میخوردند،باید کمکش میکردم.
_ اِم..اگه چیزی شده به من بگو به کسی نمیگم.
با صدای لرزانش جواب داد:((من…میترسم..اگه منم مثل رویا هایی که نابودشدن بمیرم؟…
حرفش راقطع کردم((تو که رویا نیستی تو یک انسانی!))
_اما هیچ تضمینی نیست!
حق با او بود.
_من …نمیخواستم در رو چک کنم ..میخواستم فرار کنم!برم و بقیه رو رها کنم….هنوز باورم نمیشه. من پرورشگاهی ام همیشه فکر میکردم میتونم چیز های دیگه باشم حتی یک سنگ هیچکس منو قبول نمیکرد اولش برام مهم نبود…ولی (دوباره به هق هق افتاد)
بعدش احساس کردم تنهام ! اونا منو نمیبردن چون پدرم زنده بود میترسیدن اون بیاد و منو ببره.ازش متنفرم!
_من…بهت حق میدم ولی نباید احساس بی ارزشی کنی!تو میتونی تغییر شکل بدی ویعنی خیلی عالی هستی!
با تعجب و اندکی امید نگاهم کرد((واقعا؟))
_آره!و چون قبول نداری که یک سنگی نمیتونی کامل تبدیلشی چون تو سامی! توی درونت ،توی قلبت به خودت باور داری . در ضمن حتما پدرت دلیلی داشته که نتونسته از تو نگهداری کنه اگه هم دلیلی نداشته چه اهمیتی داره تو به کسی نیاز نداری! خدا همیشه پشتته توی همه ی سختی ها یه لذتی هست و ما نمیفهمیمش.
سپس اضافه کردم :(( من به تو باور دارم. همه به تو باور دارن.))
خندید و اشک هایش را پاک کرد.
_ممنون فاطمه تو خیلی خوبی!
به رویش خندیدم احساس بزرگی میکردم.
_شبت بخیر سام!
_شب تو هم بخیر!
سام به آلونک برگشت گرچه وقتی به در نگاه کردم رویش با خط خرچنگ فورباغه ای نوشته بود(مقر ماه آبی).خندیدم من ناراحت بودم ولی به کس دیگری دلداری دادم . من ناراحت نیستم اکنون احساس میکنم آتشی در وجودم میسوزد حتی اگر قدرتی نداشته باشم هنوز امید دارم .
*
از روی مبل بلند شدم و به سمت مینا رفتم تا درباره نوع زره ای که میخواهم برایش توضیح دهم.وقتی از کنار محدثه و سیاوش رد شدم فهمیدم درباره من حرف میزنند اما مهم نبود من تمام تلاشم را میکردم.
سام زودتر به بازار رفته بود .
_ مینا میشه لطف کنی و یک زره ای برام درست کنی که پاهام و دست هام رو هم بپوشونه.
او خندید و پرسید:((جنسش چی باشه؟))
_مثل پلاستیک سبک باشه و مثل لباس ضد گلوله مقاوم.
_باشه حتما و اسلحه چی؟ اها فهمیدم نکنه مثل محدثه چاقو میخوای؟
نگاهم را از مینا دزدیدم منو چاقو؟ من که نمیتونم .
_نه یک چیزی مثل مسلسل باشه.
_ چی هست؟
نمیدونست مسلسل چیه !لبخند زدم: ((چیزی که توی چند صدم ثانیه یک عالمه تیر پرتاب کنه.))
مینا دستش را مشت کرد وروی کف دست دیگرش کوبید:(( گرفتم فکر خوبیه!))
برایش دست تکان دادم و به سمت محدثه و سیاوش رفتم قرار بود مینا در مقر بماند و با استفاده از میکروفون هایی که توی گوشمان گذاشتیم با ما ارتباط برقرار کند و نوع اسلحه ای که در طی جنگ میخواهیم را به او بگوییم علاوه بر این ها جایش هم امن بود.
من و محدثه و سیاوش هم به بازار میرفتیم آنجا پر از کاسن بود زیرا آنها از رویا های زود گذر که در بیداری ایجاد میشدند تغذیه میکردند.
زره های محدثه و سیاوش خیلی خفن بودن .زره محدثه به رنگ طلایی و سفید بود بالاتنه اش را کاملا می پوشاند و سر شونه هایش نیز چند لایه از زره به طرح اژدها وجود داشت از شانه تا مچ دستش نیز پارچه سفید براقی قرار داشت تا راحت باشد ،پایین تنه اش هم دامنی از جنس فولاد بود درست مثل بالاتنه اش سفید و طلایی و از زانو به پایین باز و به دوقسمت تقسیم میشد و شلوار سفیدی نیز به تن داشت چاقو ها در ردیفی روی کمرش خودنمایی میکردند و بسیار برنده بودند.
زره سیاوش واقعا جذاب بود. چکمه های بلند چرم و ساعد بند های مشکی که بسیار مقاوم به نظر میرسیدند زره ی او مانند چرم و به مقاومت فلزات بود دو داس هم پشتش قرار داشت البته طول هر تیغه حدودا” یک متر میشد و در مبارزه نزدیک کاربرد داشت.
سیاوش با نگاهی جدی براندازم کرد ((زره ت کو؟))
مینا با عجله به سمتم آمد((ببخشید الان درستش میکنم داداشی!))
مینا تفنگ عجیبی در دست داشت لوله ی استوانه ای بزرگی داشت که درونش پر از تیر بود.
_بفرما این مسلسل حالا یکم صبر کن .
دستانش را روی گیجگاهش گذاشت و فشار داد ناگهان اطرافم آکنده از نور شد. اکنون زره ای زیبا بر تن داشتم به رنگ شکوفه های بهاری گیلاس با نقوش چند پرنده بزرگ و الماس نشان حاشیه ها و برآمدگی های زره سفید بودند زره پاها و دستانم رانیز احاطه کرده بود ولی وزنی نداشت.
محکم بغلش کردم: ((ممنونم مینا جونم!))
سرخ شد:((خواهش میکنم))
سیاوش با تحکم گفت :((وقت رفتنه))
محدثه دستش را به سمت آینه سیاه و مواج برد با کمال تعجب دستش درون آن فرو رفت سپس به درون آینه پرید .
_نوبت توئه!
من نیز با دستور سیاوش خود را در جهان تاریک آینه غرق کردم. بدنم به جلو کشیده میشد و صداهایی به گوشم میرسید .کم کم نور ملایم به سویم آمد و خود را درون بازاری یافتم ،محدثه جلویم بود به من نگاه کرد و گفت:(( بیا این ور تا سیاوش بتونه رد بشه.))
خود را به سمت اوکشیدم پشت سرم یک تابلوی تبلیغاتی درباره مرغ و خروس های طلایی بود.
صداها واقعا عجیب بودند بعضی درباره اجناس خود میگفتند برخی میرقصیدند و نمایش اجرا میکردند و عده ای سوار بر اسب و اژدها و شتر مرغ به اطراف میرفتند.
سیاوش از درون تابلو بیرون آمد و مارا به جلو هدایت کرد . در راه علاوه بر صداها بوهای مختلفی نیز حس می شد .بوی ادویه،سبزی تازه،فلز گداخته حتی بوی مشمئز کننده ی معجون های جادویی. مردم نیز لباس های عجیبی داشتند برخی ردا بعضی هم شنل و باشلق ،کت و شلوار همچنین لباس های قدیمی مردم کشور های متفاوت .
محو مناظر بودم چقدر ذهن انسان بزرگ و متفاوت است و جالب اینجا بود همه در آنجا از همه ی ذهن ها حضور داشتند.
کمی جلوتر سام به چوبی تکیه داده بود و سیبی را گاز میزد وقتی ما را دید به طرفمان آمد.
_باید به سمت میدون شهر بریم اونجا خیلی خلوته به دلیل ناپدید شدن برخی از رویاها کسی پاش رو اونجا نمیگذاره .
سیاوش با حرکت سر تایید کرد و ما پشت سر سام به سمت میدان شهر به راه افتادیم. زمانی که به میدان رسیدیم سام و محدثه از ما جدا شدند و به درون کوچه های تاریکی رفتند وقتی که علت کارشان را از سیاوش پرسیدم توضیح داد:((اون ها میرن که کاسن ها رو به اینجا بکشونن الان که کاسن ها به هم متصل شدن شاید 5 یا 6 تن بزرگ شده باشن.))
مسلسلم را در دست فشردم پشت سرمان خالی از جمعیت بود حتی اگر آنها رویا بودند بازم جان داشتند و نمی شد آنها را به خطر انداخت سیاوش میگفت: (( ممکن است جان آنها به خطر افتد و صاحبشان نیز آسیب ببیند))
کم کم صداهایی مهیب و بلند اطرافمان را فرا گرفت. خاک بر میخواست و بنگ بنگ خورد شدن سطح زمین قطع نمیشد ناگهان کوچه های جلویمان پر از خاک شدند .مجبور شدیم صورتمان را بپوشانیم.
صدای فریاد سام را شنیدم :((آماده باشین اومدن!))
چشمانم را گشودم سام با شمشیر و محدثه با چاقو به آن موجودات ضربات سنگینی وارد کرده و آنها را به طرف میدان میکشاندند. غول های بزرگ سیاه رنگ که اندازه ی آنها به 50 متر هم میرسید هزاران هزار چشم قرمز رنگ روی سرشان قرار داشت و با چهار دستشان خانه های اطراف را خرد میکردند،بی وقفه خرناس میکشیدند و زمین و زمان را میلرزاندند.
سیاوش جلو پرید داس هایش را بیرون کشید و به سمت پاهایشان حمله ور شد سپس آنها را برید.نقشه اش را فهمیدم میخواست کاسن را زمین گیر کند .سریع پشتیبانی اش کردم و مسلسلم را کشیدم بالا تنه کاسن را هدف گرفتم و شلیک کردم صدای مسلسل مثل رعد طنین انداخت.
هزاران هزار سوراخ درون بدن کاسن جای گرفت سپس او با فریادی بلند از بین رفت.(برای اولین بار بدنبود!)
سیاوش همچنان پاهای کاسن هارا جدا میکرد و محدثه با چاقو یش سرشان را از بدن جدا میکرد همه فاصله ی بخصوصی با کاسن ها داشتند اما سام و سیاوش وقتی جلوتر میرفتند آثار ناراحتی در چهره شان معلوم بود.
دستم را روی میکروفون گذاشتم .
_مینا!من یک جفت اسکیت میخوام که بشه باهاشون پرواز کرد.
_ حتما!
یکدفعه معلق شدم! اسکیت های قرمز رنگ خوب کار میکردند و قشنگ معلوم بود مینا به رنگ قرمز علاقه دارد.
_ممنون.
بالاتر رفتم تا نزدیکی قفسه سینه ی کاسن ها البته اگر داشته باشند بدنشان درست مانند میلیون ها مار سیاه بود که در هم می لولیدند.
مسلسل را بالا آوردم و شلیک کردم تیر های نورانی بدن کریه و زشت آن کاسن را سوراخ سوراخ میکردند و او جیغ میزد نه از روی درد بلکه از روی تنفر.
به سمت دیگر کاسن ها رفتم . سام پاهایش را موشک کرده بود و با شمشیرش دستان کاسن راقطع میکرد برایم کارش عجیب بود اما وقتی چشمم به محدثه افتاد همه چیز را فهمیدم .
کاسنی که محدثه با آن در گیر بود دستانش را به درون ساختمان ها قفل کرده و ذره ذره آب میشد او خود را کوچکتر میکرد محدثه نیز سعی داشت با سلاح جدیدش اتصال راقطع کند آن پایین سیاوش کاسن های کوچکتر را با تیر میزد .
به سمت سام رفتم آثار ناراحتی در صورتش هویدا بود من هم وقتی به کاسن نزدیک شدم همین حس را داشتم مطمئن هستم به دلیل امواج منفی آنها باشد.
فریاد زدم :((سام برو کنار.))
سپس با مسلسلم بالا تا پایین آن پیکر شیطانی را دریدم اما با تعجب کاسن به چند قسمت تقسیم شد و به سمت سیاوش و محدثه رفت!
_وای خدای من!
بدنم یخ کرد چرا از بین نرفت؟
سام سرفه میکرد و سینه اش را میفشرد. به سمتش رفتم.
_حالت خوبه؟
صدایش از لای دندان های چفت شده تیز و دردناک بود:((بدنم…میسوزه!..فکر کنم..از من تغذیه کرده!))
_ سام بیا بریم یک گوشه تا من…سام..سام!
یک کاسن بال دار سام را در هوا چنگ زد و با خود کشید . بدنم یخ کرد ((حالا چیکار کنم؟))شمشیر سام در هوا بود فوری آن را قاپیدم.
سام بی وقفه جیغ میزد و در وضعی نبود که از مینا اسلحه طلب کند.
_فاطمه ؟چرا همه فریاد میزنن؟
_مینا!.. زود چند تاچیز دبفرست که از تمام بدن محافظت کنن.
_سعی ام رو میکنم!
به سمت کاسن حمله ور شدم و شمشیر را در دو کتفش فرو کردم. مصمم بودم امید داشتم و کاسن نابود شد .
سام بین هوا و زمین بود یقه اش را کشیدم در همان لحظه احساس سنگینی ای روی کمرم نشست .
مینا گفت:(( اومدن!))
فوری یکی از آن توپ هارا فعال کردم و سام درنوری آبی غرق شد. به پایین نگاه کردم سیاوش و محدثه در محاصره کامل کاسن ها بودند .
فریاد زدم :((مراقب بالای سرتون باشین اونا پرواز میکنن !))
سپس به سمتشان رفتم و یکی از آن سلول های محافظتی را به سمتشان پرتاب کردم اکنون آنها در حین جنگ مشکلی نداشتند.
سیاوش در بین صداها فریاد زد:((ما به سمت بازار میریم تا جلوی اونها رو از رفتن به اونجا بگیریم!))
در چهرشان آثار درد و رنج خود نمایی میکرد و کاسن های اطرافشان به شدت شاد و خرسند می نمودند ناگهان دست یک کاسن تبدیل به چاقوی بلندی شد و روی بدن آن دو خراشی ایجاد کرد .
باور نمیکردم آخر چرا چه چیزی باعث میشود این نا امیدی ها قوی شوند چه چه؟
ذهنم روشن شد! جواب خودشان است اگر نا امید شویم حتی اندکی، آنها راه ورود را به درونمان پیدا میکنند.
دومین سلول را به سمت سیاوش و محدثه گرفتم وبه محافظ دل نگاه کردم. باید به آنجا میرفتم اما آنجا خیلی دور بود! و اگر نجنبم رویاها و دوستانم نابود میشوند . داد و فریاد اهل بازار بلند شده بود آنها در معرض حمله کاسن های پرنده قرار گرفته بودند. خوب بود که سیاوش و محدثه هنوز جان داشتند و جلوی زمینی هایشان را میگرفتند.
((چرا بدرد نمیخورم ؟ نه نباید نا امید شوم اگر فقط دری بود که بتوانم به محافظ دل برسم . درونم غرق شادی شد چشمانم را گشودم دریچه ای نورانی جلویم بود و آنطرفش درختی به رنگ های گوناگون خود نمایی میکرد محافظ دل!
خود را به درون دریچه انداختم.
نسیم مطبوعی می وزید و بوی خوش عطر همه جا را در برگرفته بود با عجله به سمت درخت رفتم و دستم را رویش کشیدم به امید دری به درونش میخواستم رویا های خوب را پیدا کنم .
اما وقتی دستم روی درخت خورد دیگر آنجا نبودم!
من کربلا رفتم به پابوس سید الشهدا رفتم و هر روز رویای دوباره دیدن معشوقم را داشتم!
درونم پر از شادی شد بی اختیار زمزمه کردم:((یا امام حسین! چطور با اون همه درد نا امید نشدی از رحمت خدا؟ خودت کمکمون کن !))
لحظه ای بعد در حالی که گونه هایم خیس بودند درخت را دیدم غرق در نور طلایی! رویا های خوب از درخت بیرون می آمدند .نمره ی خوب در امتحان،مادر شدن، رفتن به زیارتو هزاران هزار رویای شیرین آنها به سمت دریچه میرفتند! میرفتند که نا امیدی ها را پاک کنند و در آن لحظه ما پیروز شدیم!
*
اکنون که چشمانم را گشودم روی زمین کنار چاله افتاده بودم مینا،سام محدثه و سیاوش هم صحیح و سالم کنارم بودند.
سام پرسید :((من اون نور رو دیدم ما..ما موفق شدیم!))
سیاوش در حالی که گریه میکرد گفت:(( من مامانم رو دیدم! به من گفت که خیلی شجاع ام.))
مینا خودش را در بغل برادرش انداخت و با گریه گفت: ((مامان به تو افتخار میکنه!))
محدثه نگاهم کرد و پرسید :((چطور این کار رو کردی؟))
با خنده جواب دادم:(( با کمک آقا امام حسین!))
از آن به بعد هیچ وقت نا امید نشدم،هنوز هم با دوستانم در ارتباطم اکنون بیشتر مولایم را دوست دارم.

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.