خداوند مرا به شکل زیبایی آفرید با بویی شیرین که همه را محو خود می کند،او به من رنگ و لطافت را داد.تا با این همه نعمت در زمین او آشکار شوم.
من گلی سرخ و زیبا بودم و از زیبایی که خداوند به من داده بود،شاکر بودم و خداوند را سپاس می گفتم. دراین هنگام بچّه ی آدمی را دیدم که دستش را به ساقه ی من نهاده و مرا می کشد،درد و ترس درون بدنم جاری شده بود که یک دفعه صدای قطع شدنم از بوته را شنیدم کار تمام شده بود انگار بدنم را هزار تکه کرده اند چطور در چند ثانیه از عرش و فرش رسیدم بچّه ی آدم بعد چند دقیقه بازی با من مرا در میان بوته ی خارها انداخت.
خارها بدنم را سوراخ کردند،به سختی نفس می کشیدم سختی روزگار امانم را بریده بود.میدانستم مرگم به زودی خواهد رسید امّا من ترسیده بودم از اینکه برای همیشه از این دنیا محو شوم.خارها هر بار بیشتر درونم فرو می رفتن امّا این درد در برابر درد جدا شدن از معشوق هَستیم خدا سخت نبود.از چشمانم اشک سرازیر می شد گلبرگ هایم دانه دانه به زمین می افتادند من دیگر به زیبایی گذشته ام نبودم زشت و خشک شده بودم با خود خندیدم و گفتم:چرا؟چرا من؟چرا؟چرا؟ چرا!!!.
گرمی هوا لبانم را خشک کرده بود دیگر حسی نداشتم دیگر فکرنمی کردم ذهنم در نیستی بود در دل گفتم:چه زود دیر شد؛با این جمله درون مرگ رفتم؛ همه جا تاریک بود،من سر نوشتم را پذیرفته بودم که ناگهان صدایی را شنیدم:با من می آیی؟ ناخودآگاه جوابش را بدون فکر کردن دادم:بله!بله می آیم.
او مرا با خود برد و مرا بخشی از روحش کرد گرمایی لذّت بخش بود و نور تمام مرا فرا گرفته بود،من تمام شدم و به او پیوستم من به پیش او رفتم.