کاغذ را از وسط تا کرد. صدای جیغی از ته سالن بلند شد و این صدا بعد از چندبار چرخیدن بین میزهای غذاخوری، میان صداهای دیگر گم شد طوری که انگار هیچوقت وجود نداشته.
دختر قاشقی از غذای تو ظرف استیل خورد. مثل همیشه بینمک بود. تای دیگری به کاغذ زد. رویا بدو بدو از در غذاخوری وارد شد و خودش را به آخرین میز چسبیده به دیوار رساند.
غزل… اسم واقعیاش غزل بود اما هیچکس نمیدانست چرا انقدر اصرار دارد که رویا صدایش بزنند.
رویا خنده کنان روسری صورتی کمرنگش را سفت کرد:
– دختر یه زن جدید آوردن، صدای جیغ اون بود.
گلرخ خط تای کاغذ را تیز کرد:
– زن بیچاره؛ برای چی آوردنش؟
رویا ناخنهای زخم و زیلیاش را جوید:
– از اون دختر پرروعه که تزریقاتیه شنیدم زنه مواد کشیده و پسرشو کشته…
قهقهه زد و دندانهای زردرنگش را به نمایش گذاشت:
– خیلی جذابه مگه نه؟ اه بابا ول کن اون کاغذ لامصبو دختر!
انگار که درحال حل مسئلهی مهمی باشد، انگشت اشارهاش را به چانهاش چسباند و به میز خیره شد؛ :
-میگما گلرخ بنظرت میتونم از زنه مواد گیر بیارم؟
کلمات را آرام و با احتیاط بیشتری به زبان آورده بود.
گلرخ موشک کاغذیاش را برداشت و بلند شد:
– چرا که نه، حتما میتونی!
و به سمت پنجرهی غذاخوری رفت. پشت میلههای فلزی ایستاد، به آسمان نگاه کرد و مثل یک سال گذشته موشک را از بین میلهها به سمت کلاغهای درحال پرواز پرتاب کرد…
روی کاشیهای سفید و توسی راهرو پا گذاشت که هوای سرد راهروها تا استخوانش نفوذ کرد. کسی چه میداند؛ شاید تمام این سرماها بخاطر نفرت مردم این ساختمان باشد.
دیگر مثل یک ماه پیش با بوی نمِ آمیخته با زنگآهن سالنها،به خودش نمیلرزید.
گلرخ یک انگشتش را به پیچ طرهای از موهایش که از روسری بیرون آمده بود پیچید، انگشت دست دیگرش را هم روی دیوارهای توسی که احتمال میداد روزی سفید بوده باشند، گذاشت و راه افتاد. از کنار بیمار اتاق پنجاه و شش که با کمری خمیده راه میرفت گذشت و بعد از او، پرستار مرد تازهوارد را پشت سر گذاشت و به راهروی سمت راست پیچید. حالا میتوانست زنی که رویا دربارهاش حرف میزد را ببیند.
صورت استخوانیاش غرق عرق بود. دست و پا میزد و سعی داشت از دست پرستارها و پلیسی که دورش بود، فرار کند.
دختر پوزخندی زد و از کنارشان رد شد.
ظهرها تعداد پرستاران کم میشد؛ بیشترشان برای خوردن ناهار میرفتند و حالا هم همان تعداد کم باقیمانده مشغول زن تازه وارد بودند.
گلرخ قبل از اینکه به راهروی اصلی بپیچد، ایستاد و از لبهی دیوار نگاهی به پذیرش انداخت. خالیِ خالی بود. همانطور که ناخنهای کوتاه و بلند اما رنگارنگش را روی دیوار میکشید، قدم برداشت و نزدیکتر شد.
دستش را انداخت و تلفن بیسیم را از زیر کاغذها برداشت؛ نه اینکه تلفن را همان وسط ول کرده باشند، نه… گلرخ خیلی خوب جای آن را میدانست.
صدای قدم هایی را از پشت سرش شنید. با عجله تلفن را زیر سویشرت سیاهش قایم کرد و قدمهایش را از سر گرفت.
-گلرخ؟ کاری داشتی؟
دختر پلکهایش را روی هم فشار داد و لبش را گزید. دستش را توی جیب سویشرتش گذاشت و چرخید:
-نه؛ فقط داشتم میرفتم سمت اتاقم.
سرپرستار که اندامی درشت داشت برای چند ثانیه با چشمهای پف کردهاش به گلرخ نگاه کرد. سری تکان داد و بعد مشغول جمع کردن کاغذها شد…
– 67، 68، 69 و آخری…
گلرخ در سفید و پلاستیکی اتاق آخر را باز کرد و قبل از وارد شدن نگاهی به چپ و راست سالن انداخت.
از کنار تخت توسی رنگ وسط اتاق گذشت، پردههای سفید پنجره را کشید و سایهی تاریکی را به اتاق مهمان کرد.
مقابل آینهی کوچک کنار تخت نشست و تلفن را از زیر سویشرتش بیرون کشید. به چشمهای مشکی دختر درون آینه خیره شد:
– اینبار دیگه جواب میده؛ نبینم غصه بخوری گلرخ.
اعداد را پشت سرهم فشار داد.
بوق اول…
بوق دوم…
بوق سوم…
بوق ششم بود که صدای همان زن همیشگی در گوشش پیچید:
– مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد، اگر پیغامی دارید بعد از صدای بوق اعلام کنید…
و همان جملههای انگلیسی که گلرخ آنها را از حفظ بود.
قطره اشکی که بین کک و مکهایش درحرکت بود را پس زد و شروع کرد:
– سلام، دوباره منم. فکر کردی اگه جواب ندی من بیخیالت میشم؟ نخیر جناب…
لبخندی روی لبهای کشیدهاش نشست:
– من که مثل تو بیوفا نیستم. میگما نمیخوای بیای ملاقاتم؟ اصلا بیا بهشون بگو که منو بیخودی اینجا نگه داشتن؛ من که مشکلی ندارم. فقط… فقط یکمی دلتنگم؛ دلتنگ تو. یوقتایی همین دلتنگیه بغض میشه تو گلوم و یهو عین یه بادکنک میترکه؛ فکر کنم بخاطر همینه که منو اینجا نگه داشتن وگرنه من که دیوونه نیستم، هستم؟ اینجا هر روز و هروقتش غروب جمعهست!
سرش را تندی به چپ و راست تکان داد و دستش را روی دماغ خیسش کشید:
– عب نداره. من بازم منتظرم؛ انقدر منتظر میمونم تا یروزی بیای ملاقاتم…
صدای پچ پچهایی از راهرو هرثانیه نزدیکتر میشد.
– من باید برم. مراقب خودت باش!
سریع بلند شد و تلفن را زیر بالشتش پنهان کرد.
چندی بعد سرپرستار به همراه چند دختر جوان-دست به سینه- در چهارچوب در نمایان شد. رویا هم میان آنها بود.
گلرخ که حالا داشت حیاط را نگاه میکرد، چرخید و لبخندی زد:
– وقت قرصام رسیده؟
یکی از پرستارهای جوان پوزخندی زد و به چهارچوب در تکیه داد. ابروهای سرپرستار درهم پیچید و قدمی جلو آمد:
– تلفن کجاست؟
گلرخ آب دهانش را قورت داد:
– کدوم تلفن؟
زن جلوتر رفت، بالشت روی تخت را محکم به سمت دیوار پرت کرد و تلفن را برداشت:
– این تلفن!
گلرخ مشغول بازی با انگشتانش شد و با من من جواب داد:
– خب… راستش… آخه میدونی…
با داد زن، گلرخ ترسید و یک قدم عقبتر رفت.
– این بار چندمه که دارم بهت تذکر میدم گلرخ؟ این چندمین باره که داری دزدی میکنی و دروغ میگی؟ چرا دست از این کارات برنمیداری؟!
به سمت یکی از پرستارها چرخید:
– بهش بگو بیاد تو…
دختری قد بلند و لاغر با تعداد زیادی موشکهای کاغذی میان دستانش وارد اتاق شد و آنها را روی تخت ریخت.
گلرخ با دیدن موشکها لبش را گزید و سعی کرد تودهای از غم و ترس را که درگلویش لانه کرده بود، قورت دهد.
سرپرستار یکی از موشکها را برداشت و در هوا تکان داد:
– همهی این موشکها رو نظافتچی از توی حیاط پشتی پیدا کرده.
با هرجمله صدایش بالاتر میرفت:
-این نامههایی که روی این کاغذا نوشتی چین گلرخ؟ برای کی میخواستی بفرستی؟ برای نامزدت؟
با گفتن این حرف صدای جیغ گلرخ همراه با صدای گریهاش تا حیاط پشتی رفت:
– ولم کنین… از همتون بدم میاد… از اینجا برین بیرون!
گلرخ خودش را روی زمین انداخت. گریههایش اوج گرفته بود.
سرپرستار بازدم صدادارش را بیرون داد و روی زمین، جلوی گلرخ نشست:
– دختر خوب، چرا نمیخوای با واقعیت روبرو شی؟ بهم نگاه کن!
با گفتن این حرف صورت گلرخ را بالا آورد و با انگشتش، صورتش را ناز کرد:
– بهم بگو چرا تو رو اینجا نگه داشتن؟
جیغهای گلرخ به هقهقهای آرامی تبدیل شد.
زن ادامه داد:
– آفرین عزیزم! بعد از تصادف تو رو اینجا آوردن؛ تصادفی که نامزدت توش کشته شد!
گلرخ به چشمهای زن زل زد. چشمهایش به تاریکی خانهای متروکه بود و جز سیاهی چیزی دیده نمیشد.
انگار که برای اولین بار این خبر را شنیده باشد، بلند شد. آرام روی تخت خزید، بدن لرزانش را زیر پتو پنهان کرد وارد دنیای خودش شد….
•••••••••
با نگاهش پرستار را که از اتاق زن تازه وارد خارج میشد، دنبال کرد.
دختر اطرافش را از نظر گذراند و با قدمهایی آرام به طرف اتاق رفت. از کنار سربازی که به خواب رفته بود گذشت و وارد شد. زن تازه وارد روی تخت نشسته بود و به دیوار سفید روبرویش نگاه میکرد. هنوز دستبند به دست داشت.
گلرخ روبروی زن ایستاد:
– کمکت میکنم از اینجا بری بیرون.
اما زن هیچ توجهی به گلرخ نکرد؛ حتی یک نگاه کوچک.
دختر روی تخت نشست:
– مگه نمیخوای بری پیش پسرت؟
زن همچنان به نقطهای ثابت زل زده بود.
گلرخ آهی کشید. سرش را جلوتر برد و در گوش زن زمزمه کرد:
– من دیدم که تو چند ساعت قبل کلیدو از نگهبان دزدیدی!
درنهایت نگاهش از آن نقطه به صورت گلرخ سر خورد. چندثانیه در سکوت گذشت. انگار در چشمهای گلرخ به دنبال چیزی مثل اعتماد میگشت و در آخر لبهایش از هم فاصله گرفتند:
– چرا میخوای بهم کمک کنی؟
گلرخ لبخند زد و جواب داد:
– من راه فرار از اینجارو بلدم، توهم کلید داری؛ باهم میتونیم فرار کنیم.
زن که همچنان به گلرخ زل زده بود چشمهایش را ریز کرد و پرسید:
– چرا؟
گلرخ پلکی زد:
– منم میخوام برم پیش نامزدم، منتظرمه!….