رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

رسم سفید

نویسنده: حانیه سادات حسینی

-اون مُرده!

-عقابی مُرده؟ خدای من چطور ممکنه؟

-پیرمرد بیچاره! همین دیروز پیشش بودم.

– پرویز عقابی، صاحب شرکت ” پردیس” مرده؟!

-پس جانشین چی؟ اگه شرکت روهوا بمونه، تکلیف ما چیه؟

می گویند مرگ حق است و این را نمی‌توان از آدمی گرفت. پرویز عقابی، مؤسس و رئیس شرکت مهندسی پردیس، درست مانند همه اعضای خانواده‌اش، خانواده اصیل عقابی، در شبی سخت و در حال مبارزه با سرطان، پیمانه مرگ را سر کشید.

بر اساس رسم قدیمی خانواده، تصویر عضو متوفی باید به دقت روی بوم بزرگی کشیده و پس از مراسم چهلم آن مرحوم بر دیوار عمارت خانواده عقابی، و در کنار تصویر نقاشی شده دیگر اعضا آویخته شود. رسمی قدیمی و عجیب که از سالیان دور توسط این خانواده بزرگ انجام می‌شد.

عجیب‌تر آنکه همیشه تصویر کشیده شده توسط نقاش با  تصویر واقعی متوفی تفاوت داشت. چرا که بر اساس رسوم، نقاش همیشه باید فردی خارج از خانواده می‌بود؛ کسی که هرگز متوفی را ندیده و نشناخته باشد. هیچ عکس یا تصویری نیز به نقاش نشان داده نمی‌شد تا از روی آن چهره را روی بوم بیاورد. بر اساس این رسم قدیمی، اعضای درجه یک خانواده می‌بایست آخرین تصویر و انعکاس از متوفی را که به یاد دارند برای نقاش شرح دهند تا او با توجه به شنیده‌های خود قلم مو را به تصویر درآورد.

تصویرگران و نقاشان بسیاری برای انجام این رسم خانوادگی استخدام شدند اما هر یک به نوبت، پس از کشیدن یک تصویر از متوفی و آویختن آن به دیوار، از کار استعفا می‌داد؛ و به همین دلیل بود که پایِ هرتابلو از چهره گذشتگان خانواده عقابی امضای یک نقاش مشهور یا ناشناخته دیده می‌شد.

هر نقاش، به هر اندازه که در کار خود خبره بود اما نمی‌توانست گفته‌های تمام اعضای خانواده را با هم منطبق کرده و چیزی بی‌نقص تحویل دهد. هر کس از میان اعضای خانواده عقابی، نزدیکان یا حتی خویشاوندان دور، تصویر خاصی از فرد متوفی در ذهن داشت و همان را بازگو می‌کرد. تصاویری که شاید مربوط به سال‌های کودکی و نوجوانی متوفی بوده و با چهره امروزی او تفاوت داشته باشد.

هیچ نقاشی، از هیچ کشور و سرزمینی تا به حال نتوانسته بود به عنوان نقاش ثابت این تصاویر، امضایش را پای تابلو‌ها ثبت کند.

و حالا، هامون عقابی، برادر کوچکتر پرویز عقابی، درحالی که در”تالار درگذشتگان” عمارت قدم برمی‌داشت، به این فکر می‌کرد که ریشه این رسم عجیب در کجا بوده و چه لزومی داشت این رسم را برای برادرش که پس از سال‌ها مبارزه با سرطان جان خود را باخته بود، اجرا کنند.

آیا می‌توانستند نقاشی ماهر پیدا کنند که چهره حقیقی پرویز را روی بوم به تصویر در بیاورد؟ هامون روبه‌روی تصویر نقاشی شده پدرش ایستاد. سالی که پدرشان مرد، به پیشنهاد پرویز نقاشی که استاد طراحی چهره در دانشگاه سوربن فرانسه بود، برای کشیدن چهره پدر بر اساس رسم قدیمی به ایران آمد. با وجود تلاش‌های نقاش، چهرۀ پدر هیچ شباهتی به خود واقعی‌اش نداشت. و حال که هامون به آن نقاشی خیره شده بود احساس می‌کرد مقابل مرد دیگری ایستاده است. هر فردی، به جز پدرش.

تنها از یک چیز مطمئن بود؛ اینکه با تمام وجود، نمی‌خواست این احساس را سال‌ها بعد، زمانی که به تصویر برادر بزرگش نگاه می‌کند، داشته باشد.

روز بعد، و چه بسا روزهای بعد، خانواده عقابی در شلوغ‌ترین حالت خود به سر می‌برد. انجام کارها و آمادگی برای مراسم تدفین به عهده هامون و عموی بزرگش بود و همه می‌دانستند باید منتظر خیل عظیمی از مردم در مراسم‌ها باشند. هامون عقابی به عنوان برادر کوچک متوفی و صاحب عزا مسئولیت‌های فراوانی داشت و به عنوان وکیل رسمی شرکت بزرگ عقابی کارهای قانونی بسیاری باید انجام می‌شد. با توجه به سن کمش، گمان برده می‌شد که دیر یا زود از همه چیز خسته شده و کار را رها خواهد کرد.

غم از دست دادن برادری که تا قبل از آن، به چشم کوهی که می‌توانست به آن تکیه کند، در کنار سخت‌گیری‌های بزرگان خانواده بار سنگینی روی دوشش بود. عموی بزرگ که ریش سفید خانواده محسوب می‌شد و هامون و پرویز از کودکی از او حساب می‌بردند، اصرار داشت تا نقاش تازه‌ای برای کشیدن چهره پرویز استخدام شود تا رسوم خانواده به درستی اجرا شوند.

در شب مراسم خاکسپاری پرویز، عمو گفته بود:”این رسم خیلی سال بیشتر از تعداد تارموهای من و تو، توی خانواده بوده عمو جان! نمیشه آنقدر راحت به تاخیر بندازیش. نقاش باید روز بعد از مراسم خاکسپاری پرویز کارش رو شروع کنه اما کو نقاش؟! مردم انتظار دارن روز مراسم چهلم، تصویر برادرت را روی بوم ببینند.”

هامون هم در جواب پاسخ داده بود:” عجولید عموی من! عجولید. پرویز خدابیامرز هم درست مثل خودتان بود. کلی کار برای انجام داریم. حالا کو تا مراسم چهلمِ داداش؟”

-” زمان سریع‌تر از من و تو حرکت می‌کنه پسر! چشم به هم بزنی چهل روز گذشته. باید دنبال یه هنرمند درست و حسابی باشیم.”

-“با این رسم عجیب خانواده ما، کدوم نقاش و تصویرگری حاضر میشه بدون دیدن چهره یا عکس پرویز، روی بوم طرح بزنه؟ پیدا کردن کسی با این مهارت و کسی که شروط ما رو قبول کنه کار ساده‌ای نیست.”

به دنبال این گفت و‌گو، هامون تمام روز را در پی انجام کار‌های قانونی شرکت و انتقال اموال برادرش به شرکت بود و به حرف‌های عمویش فکر می‌کرد. می‌دانست دیر یا زود، بعد از آرام گرفتن جو خانواده، تمام افرادی که از این رسم آگاهی داشتند سراغ مراحل کار را از او می‌گرفتند.

روز بعد، مراسم خاکسپاری پرویز عقابی، بر اساس رسم خانوادگی، بدون کمترین نقصی انجام شد. پرویز را در قبرستان مخصوص خانواده و در کنار پدر و پدربزرگش به خاک سپردند. آن روز هامون، صرف نظر از اندوه عمیقی که در قلبش حس می‌کرد، نگرانی از بابت برادرزاده‌اش پردیس، او را بیشتر به هم می‌ریخت.

پردیس دختر جوان پرویز عقابی بود که چند سالی می‌شد بعد از اتمام تحصیلاتش در آلمان، به ایران بازگشته و در آموزشگاهی زبان آلمانی تدریس می‌کرد؛ حالا پردیس با مرگ پدر فشار عصبی بسیار زیادی را بر دوش می‌کشید و هامون، اطمینان نداشت زمان مناسب برای در میان گذاشتن شک‌هایش درباره این رسم‌ها با پردیس، چه زمانی خواهد بود.

پس از مراسم خاکسپاری، هامون عموی بزرگش را دید که به سختی، خود را از میان ازدحام مردم به او می‌رساند. عمو را در آغوش گرفت و برای لحظه‌ای به یاد برادری افتاد که روزگاری او را تکیه‌گاه امن خود می‌دانست. بغض را عقب راند و خود را از آغوش عمو بیرون کشید. به چشمان عمو نگاه کرد و گفت:” به چی فکر می‌کنید عمو جان؟”

بزرگترین عضو خانواده عقابی دستی به مو‌های جو گندمی‌اش کشید و گفت:”‌دیشب با دکتر فرزانه حرف میزدم و، فکر می‌کنم فرد مناسب برای انجام رسم رو پیدا کردم.”

هامون نگاهی به پشت سر عمو انداخت و پرسید:” دکتر فرزانه؟ منظورتون هم‌دانشگاهی پرویز خدابیامرزه؟”

عمو به نشان تایید سری تکان داد و ادامه داد:” همون طور که حدس می‌زدم، کمتر کسی از جزئیات رسم ما خبر داره و دکتر فرزانه‌ام با وجود اینکه دوستی عمیقی با برادرت داشته با شنیدن حرف‌های من خیلی تعجب کرد. حتی پیشنهاد کرد رسوم را کنار بزاریم.”

-“این هم مهر تایید حرف‌های من! این ها همه رسم‌اند عمو جان؛ قانون نیستند که کسی اجازه شکستن یا کنار گذاشتنشون رو نداشته باشه. ”

“-حتی اگه حق با تو یا دکتر فزرانه هم باشه، از بین بردن رسم و رسوم کار ساده‌ای نیست. باید ذره ذره کنار گذاشته بشن. به هر حال دیشب، دکتر کسی رو به من معرفی کرد که به گفته جناب فرزانه بهترین فرد برای کشیدن چهره پرویزه. اسمش ماندانا فرزانه ست.”

-“تا جایی که یادمه دکتر فرزانه خواهر نداشت. ”

– “درواقع میشه دختر عموی دکتر فرزانه‌ای که ما می‌شناسیم. به هر حال بهش ایمیل زدم و فردا ظهر در دفترم باهاش قرار ملاقات گذاشتم تا جزئی‌تر در مورد این موضوع حرف بزنیم. ”

-“در مورد اینکه نباید حتی عکس پرویز رو ببینه باهاش حرف زدید؟”

-“اینم یکی از چیزاییه که فردا باید باهاش درمیون بزاریم. ”

بخش دوم:

روز بعد، هامون در دفتر عمویش نشسته و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. با رسیدن عقربه‌ها به عدد دوازده، منشی دفتر، حضور خانم فرزانه را اعلام کرد.

هامون که ناخوداگاه کنجکاوی عمیقی برای دیدن و شنیدن حرف‌های این خانم حس می‌کرد، مشتاقانه به در اتاق چشم دوخته بود.

طولی نکشید که در باز شد و قامت زنی با اندامی کشیده و قدی بلند نمایان شد. ماندانا پا به اتاق گذاشت و با قدم‌هایی بلند، خود را سمت میز بزرگی که وسط اتاق قرار داشت رساند و رو به روی هامون نشست.

هامون تمام مدتی که عمویش و ماندانا فرزانه مشغول گفت‌ و‌گو در مورد مسائل روزمره بودند، صرفا شنونده بود و گاه‌به‌گاهی سرش را برای موافقت و تایید حرف عمو تکان می‌داد. چهره‌ای که مقابل خود می‌دید، آنچنان که در تصور خود داشت شبیه به یک هنرمند نبود. در نظر هامون، زنی که مقابلش نشسته و مانند یک سیاستمدار یا وکیل حقوقی با عمویش حرف می‌زد، هیچ شباهتی به یک نقاش نداشت. چهرۀ کشیده با چشم‌هایی نافذ و عمیق که هیچ احساسی را منعکس نمی‌کرد، هامون را بیش از پیش سردرگم کرده و تصویر احتمالی که از او در ذهنش ساخته را نابود کرده بود.

در نهایت عمو، رشتۀ افکار هامون را پاره کرد و گفت:” بسیار خب خانم فرزانه. من در مورد مهارت شما شکی ندارم. به نظر میرسه که شما هم در مورد رسم خانوادگی ما اطلاع دارید. نظرتون چیه؟”

هامون تمام حواسش را معطوف ماندانا کرد. با وجود عدم شناختی که از او داشت، عمیقاً امیدوار بود او هم در مورد شکستن رسومات موافق باشد. ماندانا گفت:”مهارت من در برابر هنرمند‌هایی که شاید سال‌ها قبل برای انجام این کار استخدام شدند اصلا به چشم نمیاد؛ اما مطمئناً کارشون شما رو به نتیجه مطلوب نرسونده که به ناچار سراغ من اومدید. واقعا مشتاقم بدونم آقای عقابی، ریشه این رسم از کجاست؟”

هامون، از گوشه چشم نگاهی به عمویش کرد و زمانی که سکوت او را دید گفت:”باور کنید خانم فرزانه، این سوالیه که من بیشتر از شش ساله از خودم می‌پرسم. برادرم پرویز قبل از اینکه درگیر سرطان بشه، مدتی در مورد پیشینۀ این رسم تحقیق می‌کرد اما انگار اون هم به نتیجه‌ای نرسید.”

ماندانا، کمی به جلو خم و شد رو به هامون پرسید:” پس، چرا هنوز در انجام این رسم مصرید؟ فکر نمی‌کنید در قرن بیست و یک انجام این رسم‌ها کمی قدیمی شده باشه؟”

عمو با کلافگی گفت:” شاید اگه دلیلی برای شکستن رسوم داشتیم این کار راحت‌تر بود اما، شرکت ما، یعنی شرکت بین المللی پردیس، سهامدار‌هایی داره که در واقع از افراد  همین خانواده هستن و تصمیم برای انجام ندادن این رسم ممکنه بین اعضای خانواده اختلاف ایجاد کنه و در صورتی که به توافق نرسن شراکت ما به هم بخوره. این موضع فقط باعث بدتر شدن اوضاع میشه.”

هامون که نمی‌توانست منطق عمویش را به عنوان وکیل شرکت درک کند، برای تغییر موضوع صحبت رو به خانم فرزانه گفت:”به هر حال خانم فرزانه فکر می‌کنید با این شرایط امکان همکاری با ما رو دارید؟”

ماندانا کمی فکر کرد و با وجود آنکه انتظار داشت موفق شود خانواده عقابی را از ادامۀ انجام این رسم عجیب منصرف سازد؛ با کمی مکث، موافقت خود را اعلام کرد اما به آن شرط که نه آن دو و نه هیچ یک از اعضای خانواده عقابی، انتظار معجزه نداشته باشند. پس از آن، روز‌هایی در هفته مشخص شد تا اعضای درجه یک خانواده پرویز به دیدن ماندانا رفته و آنچه از چهره پرویز عقابی به خاطر دارند برای او بازگو کنند.

ماندانا، با شنیدن جزئیات بیشتر درمورد این رسم و شروطی که برای او به عنوان تصویرگر تعیین شده بود، احساس کرد ممکن است اعتماد به نفسی که تا آن لحظه در برابر هامون عقابی حفظ کرده بود از دست بدهد؛ با لبخندی تصنعی قرارداد را امضا کرد و از دفتر خارج شد.

 

 

روز بعد، روز‌های بعد، و حتی هفته‌های بعد، ماندانا در اتاق کارش نشسته و به بوم خالی رو‌به‌رویش خیره نگاه می‌کرد. با وجود اطلاعاتی که اعضای خانواده عقابی درباره پرویز به او داده بودند و ماندانا تمام آن‌ها را مو به مو یادداشت کرده بود اما، به هیچ نتیجۀ منطقی نرسیده بود.

به چندین طرح اولیه‌ای که تلاش کرده بود از چهره پرویز، با توجه به گفته‌‌های خانواده‌اش بکشد نگاه کرد. کمتر می‌شد میان آن همه اتود و طرح نقطه مشترکی پیدا کرد. اکثر اعضای خانواده پرویز که به گفته خود، او را به خوبی می‌شناختند، سال‌ها از او دور بوده‌اند و هر کدام تصویری از نوجوانی، یا جوانی او را روایت می‌کردند.

بر اساس قراری که از پیش گذاشته شده بود، هامون عقابی بعد از‌ظهر آن روز به عنوان نزدیک‌ترین فرد به پرویز، به دیدن ماندانا می‌رفت تا تصور خود از برادرش را برای هنرمند جوان بازگو کند. با توجه به آنکه پرویز مدت زیادی به عنوان وکیل کنار برادرش کار کرده بود؛ ماندانا امیدوار بود اطلاعات بیشتری به دست بیاورد. با خودش می‌گفت، اگر این بار هم تلاشش برای کشیدن طرح درست موفقیت آمیز نباشد، ناتوانی خود را در انجام این مأموریت اعلام کند.

حدود ساعت پنج بعدازظهر آن روز، هامون روی مبل راحتی خانۀ ماندانا نشسته و رو به رویش بوم بزرگ و سفیدی قرار داشت. ماندانا لیوان چای را روی میز گذاشت و با تردید گفت:” خب جناب عقابی، به نظر میاد شما جز آخرین نفراتی باشین که به دیدن من میاید.”

هامون ابرویش را بالا داد و گفت:”احتمالاً برای همین طراحی رو شروع نکردید؟ چون کاملا مطمئنم بومی که رو به روی من است سفیده. انگار این کار سخت‌تر از چیزی که فکر می‌کردید بود، درسته؟”

ماندانا که به وضوح متوجه طعنۀ هامون شده بود پاسخ داد:” اینجا دادگاه نیست آقای عقابی؛ من هم مجرم نیستم که مثل یک وکیل از من بازجویی می‌کنید. اگر تا حالا کاری نکردم به خاطر اینه که از طرح نهایی مطمئن نبودم.”

-“حالا که حرف همه رو شنیدید، از چی مطمن نیستید خانم فرزانه؟”

-” من دنبال جزئیاتم جناب. جزئیاتی که بهم کمک کنه به اطلاعات دقیق‌تری برسم. شما که از من انتظار ندارید بدون اطلاعات از خاک رس، آجر بسازم؟!”

-” دقیقا دنبال چه اطلاعاتی هستین؟”

ماندانا نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:” معمولا جزئیات کوچک هستن که حقایق رو برملا می‌کنند. هر چیزی که شما با توجه به نزدیکی که به برادرتون داشتید به من کمک کنه، چیزی که در حالت عادی، اطرافیان موفق به دیدنش نمیشن”

هامون کمی فکر کرد و پاسخ داد:” میدونم به نظر احمقانه‌ست اما حرف زدن درباره برادرم اصلاً کار ساده‌ای نیست. بیماری، پرویز رو کاملا از پا درآورده بود و سخت می‌شد تشخیص داد که اون مردی که روی تخت بیمارستان افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه، برادر پر شور و همیشه سرحال منه.”

ماندانا با کمی مکث گفت:”خواهش می‌کنم آقای هامون! لطفاً ادامه بدین. نگران احساساتی شدن هم نباشید. به من گفتن شما و برادرتون از خیلی جهات به هم شبیه بودید. میخواید کمی بیشتر در این مورد حرف بزنید؟”

هامون کمی از فنجان چای نوشید و ادامه داد:”خب، به طریقی درست گفتن. البته بیشتر از نظر اخلاقی. انگار ما هر دو زیادی جاه‌طلب و لجباز بودیم؛ آه بله! مهم‌ترین چیزی که میتونم بهش اشاره کنم اینه که پرویز بینی عقابی داشت. با چشم و ابروهای نسبتا پر پشت مشکی، که این اواخر مثل موهای سرش تقریبا  سفید شده بود.”

ماندانا همانطور که در دفترچه‌اش گفته‌های هامون را یادداشت می‌کرد پرسید: “بینی عقابی؟ درست مثل خودتون؟”

هامون با خنده تلخی پاسخ داد:” بله فکر می‌کنم این یکی تو خانواده ما ارثی باشه. من، پرویز، عمو و پدرمون و حتی برادرزاده‌ام پردیس، هم این ویژگی رو داریم.”

-“برادرزاده تون؟ پردیس عقابی؟ عجیبه که تا الان ملاقاتشون نکردم. به ایشون درباره من و کارم توضیح دادید؟”

-“بله اما پردیس، اصلا در وضعیت روحی مناسبی نیست وهنوز با غم از دست دادن پرویز کنار نیومده. فکر کردم وقت بیشتری برای پیدا کردن خودش و کنار اومدن با اوضاع نیاز داره. ”

-“اما زمان زیادی برای من باقی نمونده. تقریبا یک ماه گذشته و کمتر از دو هفته برای به اتمام رساندن کار وقت دارم. همینطور که می‌بینید من هنوز به طرح نهایی کاملی نرسیدم.”

-” از من میخواید چیکارکنم؟”

ماندانا از جای برخاست و به سمت در رفت. به سمت هامون برگشت و گفت:” فکر می‌کنم باید هرچه سریع‌‌تر با برادرزادتون حرف بزنید و متقاعدش کنید که به دیدن من بیاد. اگه یک نفر بتونه به من کمک کنه، اون پردیس”

با وجود آنکه هامون ترجیح می‌داد تا حد امکان پردیس را از آن شرایط و صحبت درباره رسوم دور کند اما، در این مورد با ماندانا توافق داشت. از جا بلند شد و قبل از خروج از خانۀ خانم فرزانه، نگاه دیگری به بوم خالی انتهای سالن انداخت. از خانه بیرون رفت و با پردیس تماس گرفت. تا جایی که  هامون می‌دانست، پردیس قصد داشت پس از مراسم چهلم پدرش ایران را ترک کند و به آلمان برگردد.

پردیس پس از مراسم خاکسپاری پدرش، حتی برای لحظه‌ای موفق نشد برای از دست دادن پرویز عزاداری کند. رفت و آمد‌هایش به سفارت و اتمام کارهایش در آموزشگاه مجال هر کاری را از او گرفته بود. حال، به عنوان تنها فرزند پرویز عقابی، انجام برخی از رسوم به عهده او بود؛ مانند قرائت وصیت نامه فرد متوفی پس از مراسم چهلم، که باید توسط فرزند ارشد انجام می‌گرفت. پرویز تنها یک فرزند داشت.

پردیس آرزو می‌کرد کاش در خانواده دیگری بدون این رسم‌های عجیب و پیچیده و با حاشیه امنیت بالاتری به دنیا آمده بود. چند روز قبل، پردیس وصیت‌نامه پدرش را در کشوی اتاق کار پرویز که قفل شده بود پیدا کرد و درست تا آن لحظه، در برابر حس کنجکاوی‌اش برای خواندن پیش از موعد آن مقاومت کرده بود. اما در لحظه‌ای کوتاه، تمام تلاشش برای مقاومت در هم شکسته شد و وصیت نامه پدر را باز کرد. با هر خطی که می‌خواند، صدای پرویز در گوش‌هایش زنگ می‌زد و کلمات، مانند دستی نوازش‌گر بر موهای دخترک می‌نشست.

با خواندن وصیت‌نامه، پردیس احساس می‌کرد بیش از پیش به پدرش و ذات پاکی که داشت افتخار می‌کند و اشک بر گونه‌های ظریفش جاری شد. در همین لحظه زنگ تلفن همراهش را شنید و با دیدن نام عمویش هامون، بغض را در گلو پایین داد و گفت:” جانم عمو جان! چیزی شده؟”

هامون از آن طرف خط پاسخ داد:” کار مهمی داشتم پردیس. می‌تونی خودت رو به دفتر من برسونی؟”

پردیس:” اتفاقاً منم با شما کار خیلی ضروری داشتم. سعی میکنم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم.”

هامون:” باشه عمو جان، می‌بینمت.”

بعد از این مکالمه، هامون تماسی با منشی دفتر کارش گرفت تا تمام قرارهایی که آن روز با موکل‌هایش داشت را به روز دیگری انتقال دهد و خود نیز به سمت محل کارش حرکت کرد.

 

-بزار یه بار دیگه مرور کنیم. تو وصیت‌نامه پدرت رو پیدا کردی و امروز اون باز کردی؟ وصیت‌نامه‌ای که من اصلا از وجودش خبر نداشتم! فکر کردم قوانین رو خوب میدونی پردیس. وصیت‌نامه باید چهل روز بعد از خاک سپاری خونده بشه.

پردیس در حالی که روی یکی از صندلی‌های دفتر وکالت هامون نشسته بود، با تردید گفت:” این فقط یکی دیگه از رسم‌های مضحک این خانواده‌ست که معلوم نیست کی قراره بیخیالش بشین. فکر کردم اگه یک نفر باشه در مورد شکستن رسوم با من موافق باشه اون شمایید.”

هامون که تا آن لحظه مدام در طول و عرض اتاق قدم میزد، روی صندلی نشست و گفت:” بعداً در موردش حرف می‌زنیم. ازت خواستم بیای اینجا تا درمورد یک نفر باهات حرف بزنم. احتمالاً ماندانا فرزانه رو می شناسی؟”

-“دختر عموی دکتر فرزانه؟ دوست و شریک بابا؟ فکر کنم چند باری که تو آلمان نمایشگاه گذاشته بود ملاقاتش کردم. اما عمو منظورتون این نیست که.. ”

در همان لحظه، چند ضربه کوتاه به در خورده و ماندانا وارد اتاق شد و گفت:” امیدوارم دیر نکرده باشم آقای عقابی گفتید میخواید منو ببینید؟”

سپس نگاهی به پردیس انداخت و با لبخند ادامه داد:” شما باید پردیس باشید درسته؟ بابت اتفاقی که برای پدرتون افتاد واقعا متاسفم.”

ماندانا مقابل چشم‌های گیج شده پردیس، بر صندلی که درست رو به روی او قرار داشت نشست. هامون گفت:” بله خانم فرزانه اتفاقاً تا همین چند لحظه پیش ذکر خیرتان بود. انگار شما و برادرزاده من از قبل دیدار کوتاهی داشتید. پردیس جان ایشون برای انجام رسم تصویرگری استخدام شدن.”

پردیس نگاهش را از ماندانا به عمویش انداخت و گفت:” تصویرگری؟ همون رسمی که باید چهره رو روی بوم بکشن و روز چهلم جلوی همه به دیوار تالار آویزان کنند؟”

هامون سری به نشانه تایید تکان داد. ماندانا گفت:” بله خب و من فکر کردم تو میتونی خیلی بهم تو این موضوع کمک کنی. میدونی، منظورم اینه که به هر حال تو بیشتر از همه به ایشون نزدیک بودی.”

پردیس دستش را داخل کیفش برد و وصیت نامه را بیرون آورد. در همان حال گفت:” فکر نمیکنم دیگه لازم به این کار باشه.”

هامون سرش را بالا آورد و پرسید:”منظورت چیه؟ امیداورم کار غیرعاقلانه دیگه‌ای نکرده باشی پردیس.”

-براساس همون وصیت‌نامه‌ای که انگار شما از وجودش خبر نداشتید عمو جان، بابا از قبل کار ما رو راحت کرده. تو این نامه وصیت کرده که این رسم حداقل برای اولین بار شکسته بشه و دیگه انجام نشه. یا حداقل برای اون انجام نشه.

هامون با کلافگی نفسش را بیرون فرستاد و گفت:” متوجه نمی‌شم. یعنی چی که برای اون انجام نشه؟ فکر میکنی با این نامه ساده میشه خیلی راحت جواب صد نفر فامیل دور و نزدیک رو داد؟”

پردیس کاغذ را رو به هامون گرفت و پاسخ داد:” با یه نامه ساده نه. اما با یه وصیت‌نامه کتبی که مهر و امضای بابا پایش هست و با وجود وکیلی که قبل از فوتش برای رسمی کردن وصیت‌نامه گرفته، مطمئنم میشه.”

ماندانا که از این گفت وگو گیج شده بود پرسید:” میشه واضح‌تر توضیح بدی؟ مگه توی اون وصیت نامه چی نوشته؟”

پیش از آنکه پردیس فرصت حرف زدن پیدا کنه، هامون در حالی که خیره به وصیت‌نامه بود پاسخ داد:”پرویز وصیت کرده که این رسم برای همیشه باطل بشه. انگار دستور رسمیش رو هم از قبل داده. تمام عمارت خانوادگی رو هم وقف کرده. فقط، چیزی که متوجهش نمیشم اینه که چرا نیومده سراغ خودم.”

پردیس گفت:” بابا به جز شما وکیل دیگه‌ای گرفته، نه به خاطر اینکه بهتون اعتماد نداشته. احتمالاً نمی‌خواسته شما در مورد وقف عمارت باهاش مخالفت کنید.”

ماندانا نگاهی به هامون انداخت و گفت:” با وجود این وصیت‌نامه، تکلیف چیه؟ هنوزم لازمه روی نقاشی کار کنم؟”

هامون پاسخ داد:” با چیزی که من می‌بینم، بر اساس وصیت‌نامه پرویز، تمام اموال به دخترش پردیس تعلق می‌گیره. از اونجایی که سند مالکیت عمارت خانواده به اسم پرویز بود، همه چیز به تصمیم پردیس بستگی داره.”

ماندانا نگاه از هامون گرفت و به پردیس خیره شد. پردیس گفت:” نمی خوام کسی بعد از مراسم چهلم با وصیت پدر مخالفتی داشته باشه. وقف عمارت باید انجام بشه. عمو جان ممکنه خودتون دنبال کارهای وقف باشید؟ میخوام تا حد امکان دیگران رو در عمل انجام شده قرار بدم.”

هامون گفت:” پس خودت چی؟”

-“به هر حال بعد از مراسم‌های بابا من از ایران میرم. میخوام یه مدت از این فضا دور باشم. بعد از برگشتنم هم میتونم با پولم از سهام شرکت یه آپارتمان بگیرم و مدیریت شرکت رو به شما بسپارم. ”

سپس رو به ماندانا کرد و گفت:” و در مورد کار شما خانم…”

-“فرزانه هستم. ماندانا فرزانه. ”

– “بله. خانم فرزانه، فکر میکنم با توجه به این وصیت دیگه نیازی به نقاشی چهره نیست. اما برای ظاهر سازی تا روز چهلم، باید وانمود کنیم که شما هنوز مشغول کار هستید. ”

هامون با تردید به برادرزاده‌اش نگاه کرد و گفت:”حتی اگه تا روز مراسم پدرت طوری وانمود کنیم که انگار همه چیز بر اساس رسوم پیش میره، در آخر باید جوابگوی خیلی‌ها باشیم. به نظر خیلی کار درستی نمیاد”

مدت کوتاهی سکوت حکم فرما شد. گویی که هر سه، در تلاش برای یافتن راهی مناسب، سردرگم شده بودند. در نهایت، فکری به ذهن ماندانا خطور کرد:” فکر می‌کنم میدونم چطور می‌تونیم به قول شما خانم عقابی، همه رو در عمل انجام شده قرار بدیم.”

هامون پرسید:” فکر تازه ای دارید خانم فرزانه؟”

-“ما تا روز مراسم همون چیزی رو که همه انتظار دارن بهشون تحویل می‌دیم. اما با روش خودمون. به طوریکه وصیت مرحوم عقابی هم انجام شده باشه و این رسم دیگه انجام نشه. ”

– “میشه کمی واضح‌تر توضیح بدین؟ دقیقا قراره چیکار کنید؟”

-“اتکا به واقعیات. این، در واقع ساده‌ترین روش منه. به هر حال اگر عمارت وقف بشه جایی برای چهره‌های کشیده شده روی بوم که به دیوار عمارت نصب شده، باقی نمیمونه. فقط کافیه تا روز مراسم به من فرصت بدین. ”

پردیس که از ادامه گفت و گو خسته شده بود گفت:” بسیار خب؛ فکر نمیکنم لازم به توضیح بیشتر باشه. برای مراسم که تشریف میارید خانم فرزانه؟”

-” حتماً. تا دوهفته دیگه برای مراسم پدرتون حتما کار رو آماده می کنم. ”

هامون بر خلاف ماندانا و پردیس، هیچ احساس رضایتی از آن گفت و گو نداشت. سال‌ها قبل در دوران دانشگاه، استاد بزرگی داشت که از او شنیده بود:”شناخت نیات زن‌ها بسیار دشوار است. جزئی‌ترین حرکت آن‌ها می‌تواند چندین جلد معنا داشته باشد.” حرف‌های ماندانا، او را گیج‌تر کرده بود. او یک وکیل بود و از کار‌های بدون برنامه‌ریزی و هماهنگی بیزار. حالا یک نقاش ساده که کمتر از یک ماه از آشنایی‌شان می‌گذشت، قصد انجام کاری نامعلوم داشت. پس از گذشت سه هفته از گفت و گویی که ماندانا با هامون و پردیس داشت، تقریباً به هیچ یک از سوالات هامون درباره نقشه‌ای که در سر داشت، پاسخ نداد.

روز مراسم چهلم، هامون در حالی که پیش از همۀ مهمان‌ها در عمارت حاضر شده بود تا روند کارها را مدیریت کند، دو کارگر را که حامل تابلوی بزرگی بودند، دید. روی تابلو با پارچۀ سیاه رنگی پوشیده شده و تنها لبه‌های قاب طلایی آن پیدا بود. کارگر‌ها تابلو را به داخل عمارت بردند؛ و هامون در آن لحظه، متوجۀ قامت بلند ماندانا فرزانه شد که با لباسی بلند و سراسر سیاه به دنبال کارگر‌ها داخل عمارت رفت.

به تدریج تمام میهمان‌ها رسیدند و  نزدیک قبر پرویز، جایی که با سنگ مرمر تمیز و صیقل خورده پوشیده شده بود، ایستادند و کمی بعد برای ادامه مراسم توسط خدمه به داخل عمارت دعوت شدند.

تا پایان مراسم که به شکل شایسته‌ای انجام گرفت، هامون نگاهش را از آن تابلو با پارچۀ سیاهش، که مقابل میهمان‌ها به دیوار تکیه داده شده بود، بر نداشت.

در انتهای مراسم، برای همگان واضح بود که بر‌اساس رسوم، باید چهرۀ پرویز که به انتظار بزرگان خانواده به شکل قابل تحسینی بر بوم سفید کشیده شده بود؛ نمایش داده شود و به دیوار، در کنار تصاویر دیگر آویخته شود.

پردیس، در گوشۀ سالن ایستاده و با چهره‌ای نگران به تابلو چشم دوخته بود. غم در عمق چشمان خسته‌اش فریاد می‌زد و آرزو کرد که چیزی که در پس تابلو قرار داشت، برخلاف انتظار و وصیت پدرش نباشد.

با وجود آنکه تمام تلاشش را برای حفظ تمرکز کرده بود؛ اما پردیس هیچ یک از حرف‌های عموی پدرش را نشنید. زمانی که پارچۀ سیاه، به آرامی از روی تابلوی بزرگ کنار رفت، برای لحظه‌ای چشمانش را بر آنچه قرار بود ببیند بست؛ ‌ثانیه‌ای بعد، با صدای همهمۀ مردم، پلک‌هایش را گشود. از آنچه در برابرش می‌دید حیرت می‌کرد. انتظار داشت با باز کردن چشمانش، تصویری بی روح و بی شباهت به پدرش ببیند؛ اما آنچه در مقابل می‌دید، سفیدی بود. سفیدی محض.

پلک‌هایش را بر هم فشار داد تا شاید چیزی در اطرافش تغییر کند. از کنار سالن، با قدم‌های لرزان خود را به بوم سفیدی که در انتهای سالن قرار داشت رساند. دستش را بر تابلو کشید؛ بومِ تابلو، بی هیچ رنگ و طرحی، دست نخورده باقی مانده بود. هیچ تصویری در کار نبود؛ سفیدی بوم با رنگ طلایی قاب دورش، لبخندی از سر رضایت بر لب‌های پردیس نمایان ساخت.

بی توجه به همهمۀ حضار، و در حالی که می دانست مسئول توضیح دادن همه چیز است، قدمی به عقب برداشت تا بهتر به تابلو نگاه کند. نگاه آسودۀ عمویش هامون را در کنارش حس کرد؛ و در همان لحظه، توجه‌اش به لوح کوچک مستطیل شکلی که به لبۀ پایین قاب وصل شده بود جلب شد. لوح کوچک، زرین و براق، به رنگ قاب دور تابلو بود و نوشته‌ای که در میانش به زیبایی حک شده بود، لبخند عمیقی پس از چندین ماه بر لب پردیس آورد.

سطح لوح و نوشتۀ رویش را لمس کرد با صدای بلند، طوری که هامون که کنارش ایستاده بود بشنود، متن را خواند: “تصویری سپید، تقدیم به سپیدی روح اش”

پردیس، چندین بار جمله را با خود تکرار کرد و قطره اشکی که ناخوداگاه از چشمانش جاری شده بود، با دست پاک کرد. کار ماندانا را با تمام وجود در دل تحسین کرد. پرویز، پدرش، لیاقت تصویری سفید داشت. سپید، به مانند پاکی وجودش.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.