رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

داستان مادربزرگ من

نویسنده: رزا منصوری

با چهره ی نسبتا ناراحت به مادرم خیره شدم، می خواسم نشان بدهم چقدر از دستش دلخور هستم اما مادرم تا نگاهش به من افتاد زد زیر خنده.
_این دیگه چه قیافه ای که به خودت گرفتی امیر؟
_ مامان حالا حتما باید مادربزگ رو دعوت می کردی بیاد خونمون؟
_ به خاطر اینکه مادربزرگ هم می خواد تو مهمونی تولد باشه ناراحتی؟ من که با مامان محسن حرف زدم گفت مشکلی نداره.

خودم را روی تخت انداختم و زیرلب گفتم مادر محسن تاحالا مادربزرگ رو ندیده پس نمی تونه راجع به مشکل اظهار نظر کنه. کاش مادربزرگ یه زمان دیگه میومد خونمون.
مادربزرگم را خیلی دوست داشتم ولی خب خجالت می کشیدم او را به جمع دوستانم ببرم. اهل گشت و گذار در شهر نبود و ترجیح می داد تنها در خانه ی روستایی اش زندگی کند برای همین خیلی کم پیش میامد به شهر و برای دیدن ما بیاید. او زنی مهربان و خوش اخلاق بود و مرا خیلی دوست داشت هر موقع که به دیدنش می رفتیم با غذاهای خوشمزه از ما پذیرایی می کرد و هیچ موقع نمی گذاشت کسی غمگین از خانه اش خارج شود. او نمونه ی یک مادربزرگ کامل بود فقط ایرادی کوچک داشت و آن هم این بود که نمی توانست خودش را با چیزهای امروزی وفق دهد.
_ انقدر غر نزن دیگه. مادربزرگ فقط سه روز اینجاست بعد دوباره بر می گرده روستا.
به چهره ی خودم داخل آینه خیره شدم و زیرچشمانم را آهسته ماساژ دادم.
_مامان ببین زیر چشامو چقدر گود افتاده و سیاه شده! به نظرت دوستام بهم نمی خندن؟اینا همش تقصیر مادربزرگه بعد تو همش طرفداریش رو میکنی.
_ به اون بیچاره چه ربطی داره؟ تقصیر خودته می خواستی شب زودتر بخوابی.
_ اگه مادربزرگ صبح انقدر زود بیدارم نمی کرد بعید میدونم این شکلی می شد.
یاد صبح افتادم که مادربزگ دقیقا چند لحظه بعد از طلوع خورشید بالای سرم ظاهر شد و با صدای آرام گفت:امیرجان بلندشو مادر صبح شده.
من هم که شب تا دیروقت بیدار مانده بودم پتو را روی سرم کشیدم و بی توجه به حرف های مادربزرگ دوباره خوابیدم اما مادربزرگ ول کن نبود!
اول چند بار صدایم کرد بعد که دید جواب نمی دهم یکی از پاهایم را گرفت و مرا کشان کشان به سمت سفره ی صبحانه برد بعد دستمالی خیس را محکم به صورتم مالید تا به قول خودش صورتم تروتمیز بشود. این عادت هرروزش بود که صبح خیلی زود مرا اینطور از تختم بیرون بکشد و سر سفره بیاورد بعد، از آنجا که من برای رفتن به دستشویی تنبلی می کنم خودش با دستمال صورتم را پاک کند و برایم لقمه های دراز پنیر محلی بگیرد و با خنده بگوید:از قدیم میگن سحرخیز باش تا کامروا باشی.
وقتی بچه بودم این خاص بودنش را دوست داشتم ولی موقعی که چهارده سال سن داشتم دیگر چنین فکری نمی کردم ومی ترسیدم امروز که تولد دوستم بود مادربزرگ با کارهایش آبرویم را ببرد.
بی حوصله تیشرت آبی رنگم را به تن کردم هنوز بابت اینکه مادرم امروز شیفت بود و مادربزرگ باید با من به تولد می آمد ناراحت بودم. قبلا با خود فکر می کردم مادربزرگ نمی تواند تنها در خانه بماند؟ ولی مادرم با مادر محسن حرف زده و اجازه ی مادربزرگ را هم گرفته و در اصل بخاطر مادربزرگ بود که من می توانستم به تولد بروم آخه جشن در کافه ی برادر محسن برگزار می شد و مادرم میگفت: کافه جای خوبی برای بچه ها نیست!
_ امیرآماده شدی؟
لباسم را مرتب کردم و گفتم:بله.
مادرم سرتاپایم را برانداز کرد و لبخندی پر مهر زد. او پرستاری مهربان بود و همه دوستش داشتند. خواستم بغلش کنم که ناگهان در اتاق باز شد و مادربزرگ که حاضر شده بود داخل آمد. قدش کوتاه بود و پیراهن صورتی گل گلی به تن داشت و روی آن چادر مشکی اش را پوشیده بود چشمان مهربانش از پشت شیشه ی عینک مستطیل شکلش می درخشید و چین و چروک های صورتش نشان از باتجربگی و پختگی اش میداد. مادرم با مهربانی به سمتش چرخید:
_ حاضرشدی مامان جون؟
_ بله دخترم فقط یه مشکلی هست… کفشام…
یاد دیروز افتادم که مادربزرگ از روستا به خانه ی ما آمد. اتوبوسش کمی زودتربه ترمینال رسیده بود و تا ما خودمان را برسانیم ترمینال، مادربزرگ رفته بود داخل مسجد و همانجا خوابش برده بود چون معمولا کمی بعد از غروب آفتاب می خوابید. همان وقت یک نفر از خدا بی خبر آمده و کفش های مادربزگ را دزدیده بود و حالا مادربزرگ کفش نداشت.
_ مامان من چندتا کفش دارم بپوش ببین اندازه میشه.
همگی باهم به سمت جاکفشی رفتیم و مادرم از داخلش سه تا کفش پاشنه بلند بیرون آورد و سمت مادربزرگ گرفت. مادربزگ با دقت کفش ها را برانداز کرد و بعد پا زد. پاهای تپلش داخل کفش های پاشنه بلند صورتی خیلی بامزه شده بود و مرا به خنده وا می داشت. او چند قدمی با آن کفش ها راه رفت ولی بعد پایش پیچ خورد و افتاد. مادرم هی کوتاهی کشید و رفت دستش را گرفت و او را بلند کرد.
_ببخشید مامان کفشای راحتیم رو گذاشتم تو کمد بیمارستان. می خوای برم برات دمپایی بیارم؟
با شنیدن این حرف یخ کردم. تمام مردمی که به کافه می رفتند لباس های قشنگ و با کلاس داشتند آن وقت مادربزرگ من با چادر مشکی و دمپایی می خواست برود؟ حتی تصورش هم وحشتناک بود برای همین تا قبل اینکه مادربزرگم بخواهد حرفی بزند گفتم: نه مامان جون دمپایی می خوای چی کار؟ یکم با اینا راه بری درست می شه. تازه قدتونم بلندتر می کنه. اصلا ببینید چقدر رنگش خوشگله!
شروع کردم به تعریف وتمجید از کفش.
_آخه امیرمامان جون ممکنه با این کفشا راحت نباشن و نتونن…
_مامانی داره دیرمون می شه نمی تونیم دنبال کفش مناسب باشیم.
با التماس به مادربزرگ نگاه کردم تا ببینم نظرش چیست در دل خدا خدا می کردم قبول کند که بالاخره گفت: باشه نوه ی گلم این بار به خاطر تو این کفش ها رو می پوشم. با شنیدن حرفش خوشحال شدم و او را در آغوش کشیدم بعد با عجله کادوی دوستم را برداشتم و از پله ها پایین رفتم.
سوار ماشین که شدیم مادربزرگ فوری کفش هایش را در آورد و نفسی عمیق کشید هرچند که با اینکارش هوای آلوده را وارد ریه هایش کرد و به سرفه افتاد. من عقب نشسته بودم و با هیجان به جشن تولد فکر می کردم البته نگران رفتارهای مادربزرگ هم بودم ولی سعی می کردم به چیزهای بهتری فکر کنم. کل راه مادربزرگ و مادر با هم حرف زدند و مادبزرگ از وضعیت شهر و زندگی آپارتمانی گلایه کرد. مادرم هم می خندید و حرف هایش را تایید می کرد. وقتی رسیدیم مادرم کمک کرد تا مادربزگ از ماشین پیاده شود و از جوب عبور کند سپس خودش سوار ماشین شد تا به بیمارستان برود. هنوز وارد کافه نشده بودیم که مادربزرگ شروع کرد به غر زدن در مورد کفش ها. او می گفت:حیف کفشای خودم نبود؟ با اینا که راه می ری باید هر لحظه حواست باشه پات پیچ نخوره. آخ کمرم درد گرفت! اصلا مردم برای چی از این کفشا می خرن؟ کفش برای راحت راه رفتنه نه عذاب کشیدن. خدایا چه مشقتی!کفشای خودم به قدری راحت بود که نگو! واسه ی همین که دزد کفشام رو برد.
برای اینکه ناله های مادربزرگ را تمام کنم به چند تا دختر جوان که کفش های پاشنه بلند پوشیده بودند اشاره کردم و گفتم:ببین مامان جون اونا هم دقیقا شکلشمان فقط کمترغر می زنن چون اینکار اونا رو با کلاس تر نشون میده.ما هم امروز باید باکلاس باشیم مگه نه مادرجون؟ ولی وقتی سرم را به سمتش چرخاندم دیدم اصلا گوشش با من نبود و به دختران زل زده بود.
او با حالتی مضطرب قدم های لرزانی به سمت دختران برداشت و جلوی آنها ایستاد. چهار تا دختر نوجوان; که پوستشان را با انواع اقسام کرم سفید کرده بودند، رژهای لب زرشکی زده بودند و خط چشم هایشان خیلی پررنگ و تابلو بود. خودم را به مادربزگ رساندم و دستش را گرفتم: مادرجون مشکلی پیش اومده؟
_ این دخترا نیاز به کمک دارن.
با تعحب سعی کردم حرف مادربزرگ را هضم کنم. توجه دختران نیز به ما جلب شده بود و ما را نگاه می کردن خواستم چیزی بگویم که مادربزرگم فریاد کشید کمک! کمک! دکترخبر کنید!
_چی شده آخه؟
_امیرمادر باید دکتر بیاریم. کمک! این دخترا دارن خفه میشن! کمک!
_چرا باید خفه بشن؟ مادربزرگ بیاین بریم!
_یکی از همسایه هامون سیب گیر کرد تو گلوش اول رنگش پرید و مثل گچ سفید شد بعد همه جاش بنفش و کبود شد مثل این دخترا که لباشون داره کبود میشه. کمک! کمک!
_ نه مامان جون تو داری اشتباه می کنی این قیافه تو شهر مده!
_ مد چیه پسرم؟ دخترای مردم دارن خفه میشن!
دست مادربزرگ را محکم کشیدم بیاید برویم. دخترا بعد از شنیدن حرف هایش با نفرت نگاهمان می کردند و چند نفر جمع شده بودند تا ببیند چه اتفاقی افتاده. داشت ابروریزی میشد که برادر محسن به دادمان رسید با خوشحالی سمش دویدم، مادربزرگ را به او معرفی کردم و گفتم جریان از چه قرار است و او هم با خنده مردم را دور و ما را به داخل کافه دغوت کرد.
کافه اش شلوغ بود و صدای موسقی بی کلام از همه جا به گوش می رسید در گوشه ای از کافه محسن، امید و آرش روی صندلی نشسته بودند و بی خبر از اتفاقات بیرون با هم حرف می زدند و می خندیدند نزدیکشان شدم و آنها با گرمی از من استقبال کردند. هدیه محسن را به او دادم و تولدش را تبریک گفتم بعد هم مادربزرگ را که با تعجب افراد داخل کافه را می نگریست به آنها معرفی کردم. محسن خیلی مودبانه مانند برادرش با مادربزرگ حرف زد بعد مرا محکم در آغوش کشید. امید هم برای من و مادربزرگ صندلی آورد تا بنشینیم.
ما چهار نفر از کلاس سوم ابتدایی با هم دوست بودیم و خانواده هایمان شناخت کاملی از هم داشتند. محسن و احسان دو برادر مودب بودند که مادرم خیلی دوستشان داشت. همین که نشستیم آرش منوی کافه را به سمتم گرفت و با خنده گفت هر چی خواستی سفارش بده امروز مهمون محسنیم. انقدر سفارش بده تا داداشش ورشکست بشه بعد نیشش تا بناگوش باز شد و محسن هم آرام با آرنج به پهلویش زد. منو را سمت مادربزگ گرفتم که هنوز مات و مبهوت تیپ بقیه بود و گفتم مامان جون چی سفارش می دی؟ مادربزگم از جا پرید و با گیجی نگاهم کرد حرفم را دوباره تکرار کردم و منو را دادم دستش بعد از خواندن اسامی داخل منو با حالتی گنگ به من خیره شد.
– امیر مادر اینا چیه؟ شانس آین؟ اسپرمستو؟
با حرف مادربزرگ بچه ها زدند زیر خنده و من سعی کردم به او بفهمانم اینها یک نوع دسر و نوشیدنی هستند.
_ چرا انقدر اسماشون سخته مادر؟
_ اینجوری با کلاس ترن دیگه. توشهر اینجور اسما مده.
_ بلا به دور!مردم شهر چقدر عجیب غریبن. من همون چایی سفارش میدم اگه دارن. اسمشو سان شانس!
زیرلب گفتم مامان جون اون سان شاینه و با شرمندگی به دوستانم خیره شدم که هنوز درحال خندیدن بودند. بعد از انتخاب محسن گارسون را صدا زد.
پسری جوان تقریبا 25 ساله که ابروهایش را برداشته، موهایش را مدل داده و برق لبی ضایع زده بود، جلویمان ظاهر شد و سفارشمان را پرسید. همین موقع بود که مادربزرگ (که با بدبینی به پسر چشم دوخته بود) گفت: دخترم زشته جلوی این همه پسر بدون روسری می گردی. پسر با شنیدن این حرف سرخ شد ولی مادربزرگم سرش را بیشتر نزدیکش کرد و ادامه داد به خاطر خودت می گم مادرجون ممکن پسرای بی ادب بهت زل بزنن فردا پس فردا که می خوای بری خونه ی شوهرت…
_ مادرجون ایشون آقا هستن.
با این حرفم مادربزرگ از جا پرید و اول با تعجب قیافه ی ناامید من و بعد چهره ی سرخ شده ی پسرک را نگرسیت.
_ واقعا شما دختر نیستی؟
_ نه خانم بزرگ.
اینبار چهره ی متعجب مادربزگ خشمگین شد و با عصبانیت گفت:به حق چیزای ندیده! پسر هم انقدر لوس!؟ موهاش از موهای من بلند تره ابروهاش رو نگو! چقدرم بی ادبانه زل زده به من ایش.
گارسون تا اینها را شنید بیشتر خجالت کشید و سریع میز ما را ترک کرد صدای خنده ی آرش، امید و محسن بلند شده بود و من نمی توانستم ساکتشان کنم. مادربزرگ با غرولند سمت ما برگشت و گفت: والا آدم نمی دونه اینا چطور می خوان فردا پس فردا برن دختر مردمو بگیرن یکی باید خود اینا رو بگیره. زیر لب گفتم:مادرجون اینا تو شهر مده تو رو خدا بی خیالشو.
مادربزرگ که فهمید ناراحتم سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت و اجازه داد ما بچه ها با هم حرف بزنیم مدتی گذشت و بالاخره سفارش هایمان آماده شد و احسان آنها را همراه با کیک تولد محسن آورد.
با شادی اهنگ خواندیم و دست زدیم. محسن اول آرزو سپس شمع ها را فوت کرد. موسیقی بی کلام تبدیل به آهنگ تولد شد و با اینکه کلی آدم داخل کافه بودند هیچکس نگاهی به ما نکرد انگار جشن گرفتن در آنجا امری طبیعی بود. محسن کاردی برداشت، کیک را برید و بین ما تقسیم کرد ولی همین که خواستیم سهممان را بخوریم صدای مادربزگم بلند شد:یک لحظه وایستین!
بعد دست توی کیفش کرد و یک ظرف بیرون آورد. همه ی ما با تعجب به او زل زده بودیم. آرام در ظرف را باز کرد و از داخلش کلوچه های له شده بیرون آورد بعد با لبخند گفت:بفرمایین! این کلوچه ها رو تازه پریروز پختم شاید ظاهرش خوب نباشه ولی خوشمزه تر و سالم تره.
آرام سرم را نزدیک گوش مادربزرگ بردم و کنارگوشش پچ زدم مامان جون این کیک تولدا رو داداش محسن می پزه و مواد اولیه ش رو از جای خوب می خره نیازی نیست نگران باشی اما مادربزگم پایش را کرده بود توی یک کفش که: نه خیر تو از کجا می دونی؟ کلوچه های من خیلی بهتر از چیزای اینجاست تازه پایدار تر از اون چیز سبز آبی روی میز که با یه ضربه ی آروم شروع می کنه به لرزیدن. انگشت مادربزرگ را که دنبال کردم فهمیدم منظورش چیست حدس می زدم که تا به حال ژله ندیده باشد و حالا حدسم به یقین تبدیل شد. آرش برای اینکه دعوایی بین من و مادربزرگ صورت نگیرد چند کلوچه از داخل ظرف برداشت و شروع کرد به خوردن. با اینکارش مادربزرگ خوشحال شد و دوباره از داخل کیفش یک بسته در آورد که داخلش پر بود از آبنبات های رنگارنگ بهم چسبیده. بچه که بودم عاشق آبنبات هایش بودم ولی اکنون با دیدنشان که بی نظم کنار هم قرار گرفته بودند اوعقم گرفت. خیلی حس بدی داشت که مثل قدیم ها نمی توانستم مادربزرگم را دوست داشت باشم. در واقع از وقتی به شهر آمده بودم دیگر نمی توانستم او را درک کنم. به نظرم مسخره می رسید شب ها کمی بعد غروب بخوابم و صبح زود با صدای خروس بیدار شوم. دمپایی های گنده بپوشم و بجای استفاده از وسایل مد روز و تکنولوژی از چیزهای قدیمی استفاده کنم. وقتی هفت سالم بود به شهر آمدیم و خیلی ها مرا بخاطر روستایی بودنم مسخره می کردند و من سعی کردم مثل آنها باشم تا دیگر به من نخندند حالا هم دوست نداشتم مادربزرگم را مسخره کنند. هر کاری می کردم تا عادت های قدیمی اش را کنار بگذارد و به قولی با کلاس تر رفتار کند اما او گوشش بدهکار نبود و ساز خود را می زد و هربار که به شهر می آمد ابروریزی می کرد. نمی دانستم دقیقا چطور او را تغییر بدهم. در همین افکار غرق بودم و با کیک بازی بازی می کردم که صدای جروبحثی مرا به خود آورد.
_ اوه اوه دخترم ببین با شلوارت چی کار کردی!
_خانم بزرگ گفتم که این مدلشه…
_غصه نخور مادر من درستش می کنم تا مادرت نفهمیده.
با تعجب دیدم که مادربزرگ روی زانوی دختری که چند میز آن طرف تر نشسته بود، خم شده و داشت محل پارگی شلوار دختر (که این روز ها پوشیدن شلوار پاره مد بود) را بررسی می کند.
بعد بررسی کامل او دستش را داخل کیفش برد و یک جعبه ی کوچک نخ و سوزن بیرون آورد و درحالی که نخ و سوزن را به سمت من گرفته بود گفت:پسرم اینو برام نخ می کنی؟ من چشمام خوب نمی بینه.
با حرص نخ و سوزن را گرفتم و روی میز گذاشتم. برخاستم و با عصبانیت فریاد کشیدم اینا مده مادرجون می فهمی؟ تو شهر اینجور چیزا مده! شما باید اعقاید قدیمیت رو دور بریزی و به چیزای جدید فکر کنی.
بعد بی توجه به نگاه های دیگران از کافه خارج شدم. نزدیک غروب بود و باد ملایمی می وزید. سعی کردم مثل همیشه با راه رفتن و فکر کردن خودم را آرام کنم برای همین قدم زنان وارد کوچه ی پشتی کافه شدم.
_زیادی تند رفتی امیر. اگه مادربزرگ من زنده بود این رفتار رو باهاش نمی کردم.
دست امید را از روی شانه ام پس زدم و گفتم چرا اومدین دنبالم؟ می خوام تنها باشم. آرش هم به تقلید از امید دستش را روی آن یکی شانه ام گذاشت و رو به من گفت مثلا ما رفیقاتیم تو باید ناراحتی و مشکلا ت رو با ما در میون بذاری. _مشکل من مادربزرگمه که نمی تونه کارای دیگران رو درک کنه دیگران هم نمی تونن کارای اون رو درک کنن. دیدین چطوری می خواست شلوار دختر رو بدوزه؟
محسن با خنده گفت خیلی باحال بود! کوچه باریک و تاریکتر می شد ولی ما به راه خود ادامه می دادیم و اصلا برایمان مهم نبود به کجا می رویم.
_ محسن ناراحت نیستی که تولدت رو خراب کردم؟
_شوخی می کنی؟ این خنده دار ترین تولدی بود که داشتم و همش هم به لطف مادربزرگت بوده.
آرش دستی به شکمش کشید:تازه کلوچه هاش هم خوشمزه بود. از حرفشان تعجب کردم. پس از دست مادربزرگ ناراحت نبودند!؟
_بچه ها واقعا از کارای مادربزگ ناراحت نیستین؟
_ نه. اون زن خیلی خوبیه. تازه خیلی رکه.
_آره. یادتون میاد چطوری به اون پسر گفت دخترم؟
همه با یاد آوری آن لحظه بلند بلند خندیدند و من فهمیدم کسی جز من از دست مادربزرگ ناراحت نیست.
_شاید این تویی که باید رفتارت رو عوض کنی امیر.
_من؟
_بله تو. چون رفتارت باعث ناراحتی مادربزرگت شد. درحالی که مادربزگ تمام مدت سعی داشت به بقیه کمک کنه. تو باید زاویه دیدت رو تغییر بدی.
حالا که فکر می کردم حق با بچه ها بود. مادربزگ تمام تلاشش را می کرد تا به مردم مهربانی کند ولی چون این روش ها روی مردم شهر درست جواب نمی داد باعث شده بود من فکر کنم مادربزرگ عقاید کهنه و مسخره ای دارد.
امید دستم را کشید و با مهربانی گفت:حالا بیاین برگردیم تا از مادربزگت معذرت خواهی کنیم.
_کجا می خواین برگردین کوچولوها؟
با تعجب چرخیدیم و پشت سرمان را نگاه کردیم چهارتا پسر لاغر و قد بلند که بنظر می رسید اراذل اوباش باشند آنجا ایستاده بودند.
_محسن!
یکی از آنها محکم با دست دهان محسن را گرفته بود و زیر گلویش چاقو گذاشته بود آرش با ترس پرسید:از ما چی می خواین؟
چهار مرد خندیدند و گفتند:اول هر چی دارین رد کنید بیاد بعد مثل پسرای خوب سوار اون ماشین مشکی بشین بدون اینکه صداتون در بیاد. اگه بخواین داد و فریاد کنید یه بلایی سر دوستتون میارم.
با عجله جیب هایمان را خالی کردیم. هیچکداممان موبایل همراهش نبود به پلیس زنگ بزند و از ترس اینکه اتفاقی برای محسن بیفتد هم نمی توانستیم فریاد بزنیم. مرد ها که لباس های سیاه پوشیده بودند با تمسخر مارا نگاه می کردند و من خود را لعنت می کردم که چرا از کافه بیرون آمدم.
در دل از خدا کمک خواستم و دنبال راه فرار گشتم اما هیچ راهی نبود. دیگر داشتیم سوار ماشین غریبه ها می شدیم که ناگهان مردی که محسن را اسیر کرده بود بی جان روی زمین افتاد و محسن از دستش فرار کرد. همه چشم ها را به او دوخته بودیم که متوجه شدیم کسی ضربه ای به سر مرد زده و آن فرد کسی نبود جز:
_مادرجون!
مادربزرگم چادرش را مرتب کرد و درحالی که با کفش های پاشنه بلندش به سختی راه می رفت و چوبی در دست داشت به مردها نزدیک شد.
_دست به بچه ها بزنی من می دونم با شما.
دو مرد به طرف مادربزرگ یورش بردند و مادربزرگ مانند شوالیه ها چوبش را بالا برد و همانطور که سعی می کرد از خودش دفاع کند فریاد زد: امیرجان مادر ببخشید که آبروریزی کردم. خودت می دونی که من با سیستم شهر آشنا نیستم. از این به بعد سعی می کنم خودم رو تغییر بدم تا مایه ی خجالتت نباشم.
اشک در چشمانم جمع شده بود و از رفتار خودم پشیمان بودم.
_مادرجون من اشتباه کردم. کسی که باید تغییر کنه منم نه شما! باید می فهمیدم شما هدفتون خوشحال کردن منه و الان می دونم شما مایه ی افتخار من هستین!
مادربزگ لبخندی زد و فریاد کشید: شاید تو شهر صورت به رنگ گچ، پسرای شکل دختر، شلوارای پاره و کفشای بلند مد محسوب بشه ولی فکر کنم هنوز مثل قدیما دزدی و قلدری مد نیست.
بعد چنان با چوبش به جان مرد ها افتاد که باور کردنی نبود. همه با تعجب نگاهش می کردیم و او قهرمان سالخورده ی چادر پوشمان بود که برخی عقایدش باما فرق می کرد. از چهار مرد سه نفر زخمی روی زمین افتاده بودند و مادربزرگ به نوبت آنها را با چوب می زد ولی یکی که دور تر بود وسایلمان را برداشت و زد به چاک.
خواستیم دنبالش برویم که مادربزرگ گفت:نه این یکی هم مال خودمه!
بعد کفش های صورتی اش را در آورد و با دقت سر مرد درحال فرار را نشانه گرفت. لنگه کفش در هوا چرخید و چرخید; محکم به سر مرد برخورد کرد و او را نقش بر زمین ساخت. مادربزگ خندان گفت:بالاخره فهمیدم کاربرد این کفشا چیه.
سپس همه مار ا در آغوش کشید. محسن با شوق پرسید:چطوری تونستید انقدر خوب از پس دزدا بربیاین؟ مادربزگ جواب داد:اینکه چیزی نیست پسرم. من تو روستا دست تنها با گرگا می جنگیدم. همه با حیرت ایولی گفتیم.
_امیر میگم اینکه دزدا رو وسط کوچه ول کنیم مده؟
با خنده جواب دادم نه. مادربزرگ لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر پس یکی بره پلیس بیاره.
آرش رفت پلیس خبر کند و ما همانجا ماندیم و من آن روز فهمیدم شاید بزرگتر ها کارهایی می کنند که درکش برای ما آسان نیست و با عقایدمان جور در نمیاید ولی تمام اینها فقط بخاطر خودمان است تا سحر خیز شویم، خفه نشویم، با عفت به خانه ی بخت برویم، سالم بمانیم، توسط والدین تنبیه نشویم و…

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.