رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ضایعاتی

نویسنده: بهاره کرباسیان مقدم

لباس‌های کهنه برتن دارد. صورتی خسته و اگر با دقت نگاه کنی برگونه‌اش خط اشکی چرک دیده‌ میشود. صورتش دوده خورده‌است. بخاطر بار سنگینی که بر کول دارد به جلو خم شده. موها و ریش‌های بلند و نامنظمش صورتش را خسته‌تر کرده. بارش سنگین است، این را از دندان‌هایی که روی ‌هم میفشرد میتوان تشخیص داد.

برگوشه‌ی دیوار نفسی تازه کرد و دوباره شروع به حرکت کرد. برای فرار از ماموران شهرداری که بار ضایعاتش را مفت و مجانی از چنگش درنیاورند مجبور بود راهش را دورتر کند و از داخل دالان‌های بازار رد شود. فقط بخاطر اینکه زحمت‌های چندروزه‌اش تو این گرمای پوست انداز یکهو پوچ نشود، راهش را که دورتر میکرد هیچ، مجبور بود بخاطر این آهن قراضه‌ها پول کمتری هم بدهد؛ چون دلال قبلی دستش را با مامورها یکی کرده بود. البته عادت میکرد. همان‌طور که تا الان به این زندگی و سخت کوشی عادت کرده بود.

همیشه باخود میگفت:« اگر قرار به این باشه که هرکی بیشتر زحمت میکشه پول بیشتری دربیاره، من باید سلطان این شهر بودم. من بیشتر عرق میریزم و دست و پام از کارزیاد تا مرز قطع‌شدن درد میگیره یا اون کارخونه داری که تو دفترش زیر بادکولر فقط ادا کسایی که دائم از کارگراش حرص میخوررو درمیاره؟  گیریم که از بچگی درس خونده تا به اونجا رسیده، خب من که از بچگی جون کندم تا پول دربیارم. من که زودتر از اون دنبال پول درآوردن بودم.»

همیشه هم حرص نمیخورد. گاهی وقت‌ ها عمیق مشغول قضاوت کسانی که بلند بلند باهم، یا با تلفن راجب مسائل شخصیشون حرف میزدند میشد. به داستان‌هایی که درعرض چندثانیه میشنید، شاخ و برگ میداد. گاهی به خودش می آمد و میدید در نقش آن آدمی که تو ذهنش است با بقیه زیرلب دعوا میکند. گاهی اوقات به بدبختی‌هایی که تا الان کشیده بود و حسرت‌هایی که داشت، فکر میکرد و آنقدر برای خودش دلش میسوخت که چشمانش تر میشد؛ بعضی‌وقت ها هم زورش به مهار اشک هایش نمیرسید و قطره‌ای سر میخورد و باعث آن رد چرک میشد.

زمانی فکر میکرد هیچ‌وقت کاری نشد ندارد؛ اما الان هرچقدر فکر میکرد راه روشنی برای بازگشتش پیدا نمیکرد. بازگشت به زندگی نرمال نه حتی زندگی رویاهایش؛ اشک نداشت؟ غصه نداشت؟ این زندگی بغض جاخوش کرده درگلو نداشت ؟

آینده‌اش را در جان کندن میدید. حالا به هر دلیلی، یا بخاطر گشنگی، یا بخاطر نئشگی، یا بخاطر فشار پای مامورهای شهرداری بر گردنش، یا بخاطر کتک‌هایی که حاصل عبور بی‌سروصدا از کنار دعواهای خیابانی بود یا شاید هم زندگی بازهم یار نبود و آنقدر بماند و زندگی کند تا براثر کهولت سن جان بکند.

جای خالی خیلی چیزها در آینده‌اش تو ذوق میزد و زندگی‌اش را بی‌معنی کرده بود. خبری از پیشرفت، خانواده، دورهمی، دل‌خوشی، خبر از اینها نبود هیچ، حتی خبری اززندگی بی‌دغدغه‌ی فکری راجب مایحتاج زندگی‌اش مثل آب و غذا و مسکن هم نبود. انگار در زندگی‌اش هیچی نبود، هیچی.  البته چرا بدبختی بود. بدبختی‌ای که اسمش شده بود زندگی.

هرچقدر میخواست ناامید نباشد، نمیشد. هرکاری که به ذهنش برای شروع میرسید، با یادآوری خاطره‌ای کور میشد. بیشترچیزها را امتحان کرده بود. دیگران به خاطرسرووضعش حاضر نمیشدند او را به مغازشان راه دهند چه برسد به اعتماد برای کار کردن.

باز هم باذهنی سنگین‌تر از بار بر دوشش به مقصد رسید. با قدم‌های سریعتر خود را به در گاراژ رساند و با ناله‌ای بیصدا بار را بر زمین گذاشت.  کمی ایستاد، سرش را بالاتر گرفت تا کمی بهتر نفس بکشد. دستی بر کمرش کشید و بی‌توجه به نگاه‌های تشنه‌ی بقیه که دنبال فرصت دزدی از بارش بودند، با صدایی بلند صاحب گاراژ را صدا کرد.

میدانست نباید اینکار را کند. صاحب گاراژ که خود را کم از رئیس جمهور نمیدانست، دفتری قراضه با دیوارهای ساخته شده از لاستیک‌های ماشین‌ درست کرده بود و انتظار داشت همه اول به دستبوسش بروند و نکرم، چاکرم سردهند و بعد با سری افتاده طلب خرید آهن قراضه‌هایشان را کنند. پس اینکه از دم در باصدایی انداخته درگلو او را صدا زنند یعنی کمه کم نصف پول بار، پر.

اما گاهی اوقات خستگی از حجم گرفتاری‌ها آدم را متقاعد به انجام کارهایی به ضرر خود میکند.

دوباره باررا برشانه گذاشت و دولا دولا، زیر تابش سوزناک آفتاب که باعث شده بود چشمانش را جمع کند، رفت تا بارش را بر باسکول گذارد.

صدکیلو! لعنتی. اینهمه جون بکن بازهم مثل همیشه. هردفعه فکر میکرد ایندفعه بیشتر از قبل جمع کرده اما اینطورنبود. شاید انقدر خسته بود که تفاوت سنگینی بار شانه‌اش با بار ذهن خسته‌اش را تشخیص نمیداد.

پولش را گرفت. فقط پول ضایعاتش، نه پول زحمت و عرقی که تو این چندروز برای جمع کردنشان کشیده بود.

حالا که باری بر دوش نداشت راحت‌تر میتوانست راه برود. در جیب‌هایش دنبال چیزی گشت. چند ثانیه بعد سیگاری برلب آتش زد و راه افتاد. آفتاب مستقیم بر چشمانش میتابید و گرمای هوا با سیگار لای انگشتانش تناسخ داشت، اما میکشید چون عشقش میکشید. گاهی برای انجام کاری که میدانست منطقی نیست یا درست نیست، اجازه‌ی فکر کردن به خودش نمیداد، سریع دست‌به‌کار میشد. با خودش میگفت:« گوربابای این‌ زندگی. بسه هرچقدر خوشی‌هارو از خودم منع کردم، چیشد؟ شد این! بزار بفهمم چیه این لامصب. بزار هرکاری عشقم میکشه انجام بدم! چطور فلان جا که گفتم نکن عیبه به فلان دلیل، بعدش فلانم فلان شد. حالا از این به بعد هرکاری عشقم میکشه میکنم. حال و هول میخوام بکنم. مِن بعد پولی که درمیارم خرج عشق و حالم میشه نه هیچ چیز دیگه. مثلا تا الان خواستم جمع کنم چیشد؟ یا غریب و آشنا تیغم زدن، یا خودم یهو هاپولی کردم ، یا هزار کوفت و زهرمار شد. حالا الانم میکشم خوبم میکشم، حتی شده تو گرما، چرا؟ چون عشقم میکشه.

خاک برسرت! خاک برسرت که سیگار له شده و نم خورده‌ی ته جیبت که ملوم نیست از کدوم قبرستونی پیدا کردی و انداختی تو جیبت شده ته عشق و حالت. برو ببین ملت چکار میکنن. منتظرن تابستون بیاد برن گمشن ویلاهاشون، خودشونو ول بدن تو استخرشون. تا خوده شب سگ مست کنن بعد هم برن حال و هول‌های تو اتاقشونو بکنن. تهشم میگن وای حالم خوب نی. افسرده شدم. فلان شدم. بیسار شدم. حمالا ننه غریبم بازی میکنن برای من.

حمال چیه؟ حمالن اونا اخه؟ حمال منم. بدبخت منم. فلان فلان شده‌ی دوعالم منم، من».

سیگارش را برزمین انداخت. نای فشردن با پایش را نداشت. رد شد و رفت.

از سر یک فکر ساده دعوایی با خودش راه انداخت و به زمین و زمان فحش داد تا آرام شود. آرام که نشد هیچ به قول خودش بدتر اعصابش خط ‌خطی شد.

صدای کولبرها و دست‌فروش‌ها عصبیش میکردند. نیاز به سکوت و آرامش داشت. تنها جایی‌ که افتخار کشفش را به نام خود کرده بود آرام ترش میکرد.

همیشه بعد ازاینکه دست مزدش را میگرفت، برای اینکه حالی به خودش دهد، ناهار جمع و جوری برای خودش دست و پا میکرد و میرفت تو یکی از دالان‌ها‌ی دورافتاده که هیچ کدام از مغازه‌هایش باز نبود و هیچ‌کس هم رفت و آمد نداشت. میرفت ساعت‌ها در گوشه‌ی پشتی مینشست تا کسی نبینتش و از سر کنجکاوی هم که شده حتی به اندازه‌ی یک کلمه با او هم‌کلام نشود. صدای هیاهوی بازار آنجا کمتر میامد. نه که نیاید، می‌آمد اما خفه‌تر.

قرارش شده بود عشق و حال کند. بالاخره عشق و حال هم هزینه داشت، ساندویچ سوسیس با پنیر‌وقارچ گرفت. چشم های فروشنده که او را میشناخت ازاینکه همچین چیزی میخواست گرد شد. فروشنده کمی تعلل کرد، فکرش را خواند، خاک برسری به بخت خود نثار کرد و گفت:« نترس بابا پولشو میدم. خیال کردی مفتکی میخوام. »

ساندویچ را در همان کنج خلوتش خورد. باز آن وجه غرغرویش شروع به بلبل زبانی کرد:« نمردیمو ساندویچ پنیروقارچ‌دار خوردیم. مالیم نبود همچین. ملت از بدختیشتون نمیدونن چکار بکنن. واسه این چیزا له‌‌له میزنن؟ آی آی! اگر بودن دست‌پخت ننه‌ی منو میخوردن چکار میکردن؟ آخه به اینم میگن غذا که واس خاطرش صدساعت تو صف وایمیسن؟ً!

یکی نیست بگه آخه حمال چی زارت و پورت میکنی. خودت از ذوق مردی تا ساندویچو از مغازه بیاری دالون بخوریش.» کم کم داشت دعوا با خودش اوج میگرفت که خوابش برد. همان کنج خلوت.

خسته بود. امروزش را که مدام زیر آفتاب گذرانده بود. دیروز هم که مشغول جمع کردن ضایعات بود، شبش هم موقع خواب به پست چندتا دله دزد خورد و از ترس اینکه چیزی از بارشو کش نرن، درست حسابی نخوابید.

حتما الان دوسه ساعتی میخوابد. حتی با وجود نعره‌های کولبرها که سر ظهری ویر کارکردنشان گرفته بود.

حالا دیگر عمیق خوابش برد. خداکند خوابی ببینید. مثل فیلم‌ها از توی خواب بفهمد چه‌کار کند تا از این لجن دربیاید. اگر این خوابش هم مثل بقیه خواب‌هایش بدون الهام‌شدن باشد، باید دوباره حمالی را شروع کند.

شاید هم معجزه شد و بین آهن قراضه‌ها و قوطی‌های آلومینیوم طلا پیدا کرد.

شاید هم به پست پولدارترین وخیرترین آدم شهر خورد.

شاید هم….

اصلا گند بزنه زندگی‌‌ای را که خوب شدنش با هزارتا شاید و باید پیش بره.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.