رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

تاریخ مقلوب نمی شود

نویسنده: کسری دکاندار

روی لبه ی حوض نشسته بودم و به گربه ی نارنجی رنگ روی پشت بام نگاه می کردم. روی لبه ی پشت بام بود و داشت بال هایش را لیس می زد. به بال های بزرگ و درخشانش نگاه کردم. رنگ بال هایش با رنگ سایر قسمت های بدنش متفاوت بود. از چندین رنگ درخشان و زیبا تشکیل شده بودند که این تنوع رنگ ها باعث شده بود که بال هایش به زیبایی رنگ های طاووس باشند.

دوباره روی کتابم متمرکز شدم. کتابی که کلاً در مورد چنگیز خان مغول بود. نامش را گذاشته بودم: دایرة

المعارفی در مورد چنگیزخان.

مشغول خواندن قسمتی از کتاب بودم که مربوط به حمله ی چنگیز خان به سمرقند بود. با خواندن متن آن بخش از کتاب دلم به حال آن آدم های بی گناهی که به دست چنگیز کشته شده بودند سوخت. مثل همان موقع که برای اولین بار معلم مان در مورد چنگیرخان برایمان توضیح داده بود؛ دوست داشتم چنگیزخان را خفه کنم! نمی دانم پسرعمویم چرا این کتاب پر آشوب را برای کادوی تولدم خریده بود.

در همان حال که به تصاویر کتاب نگاه می کردم؛ از گوشه ی چشم توجهم به آب حوض جلب شد. صورتم را برگرداندم و به آب حوض نگاه کردم. در کمال تعجب متوجه شدم با اینکه هوا آفتابی بود و خبری از باد هم نبود؛ آب حوض شروع به حرکت کرد. آبی که چند لحظه پیش نور خورشید را به زیبایی بازتاب می داد، حالا به طرز عجیبی موج می خورد و بالا و پایین می رفت!

در همین هنگام متوجه شدم که کف حوض نیز در حال تغییر است. رنگ فیروزه ای حوض داشت جای خود را به رنگ های تیره و تاریک می داد. در میان رنگ های قهوه ای و سیاهی که به رنگ حوض اضافه شده بودند، رنگ هایی همچون زرد و قرمز نیز نمایان شدند. رنگ های جدید همچون قطره های آب رنگ با رنگ فیروزه ای حوض ترکیب و پخش می شدند؛ سپس با رنگ های دیگر در هم می آمیختند و می چرخیدند. در میان این رنگ ها تصویری در حال شکل گرفتن بود… تصویری زنده از طبیعت… از صحرایی طولانی… .

صدای مادرم از آشپزخانه آمد:«آرش! بیا مشقاتو بنویس! کلاس آنلاینت داره تموم می شه. هنوز هیچی برای معلمت نفرستادی!»

درحالی که نگاهم به حوض دوخته شده بود لام تا کام نتوانستم چیزی بگویم. انگار لال شده بودم. آن قدر متعجب بودم که کتاب چنگیز خان مغول از دستم افتاد.

– آرش! مگه با تو نیستم؟! می دونم تو حیاطی. تا سه می شمرم زود بیا پسر گلم… یک.

حالا آب حوض همچون گردبادی شده بود که انتهایش تصویری از یک صحرا مشخص بود. آب انگار پلی میان خانه ی ما و صحرا شده بود. صحرا واقعی بود.

– دو.

آب همچنان در جوش و خروش بود. حالا با سرعتی فوق العاده زیاد می چرخید! قطره های آب از شدت چرخش به هر سو پرتاب می شدند. با سرعت گرفتن آب احساس می کردم که ارتفاع کف حوض نیز مدام بیشتر می شود. مطمئن بودم که کف حوض به سمت پایین حرکت می کند و دور می شود. تا آنجا که فقط آب پیدا بود و تصویر صحرا محو شده بود.

– سه! …

قسمتی از آب به سمتم آمد. شیشه ای و شفاف بود و به دست هشت پایی می مانست. بوسیله ی نیرویی خاص به سمت من حرکت می کرد. آب انگار به موجودی زنده تبدیل شده بود. همین که مادرم کنار در ورودی ظاهر شد؛ دست آب من را گرفت و قبل از اینکه بتوانم مخالفت یا موافقتی بکنم به دورن حوض کشیده شدم!

– آآآآآرََََََش…!

درحالی که به همراه آب و به سوی مقصدی نامشخص به حرکت افتاده بودم؛ دهن و بینی ام را محکم با دستانم بستم؛ چون احساس کردم درون دریایی افتاده ام. با خود فکر کردم که همین الان است که از خواب بپرم؛ اما متأسفانه خواب نبودم؛ متوجه شدم که همه ی این اتفاقات واقعی بودند؛ چون اگر واقعی نبودند بوسیله ی چنین خوابی عجیب در عرض چند ثانیه از خواب می پریدم.

بدون شک جایی که در آن قرار داشتم حوض کوچک خانه یمان نبود. جایی فراتر از آن بود.

مطمئن بودم حالا است که خفه شوم، سنگینی آب را احساس می کردم. این احساس را داشتم که رو به پایین کشیده می شدم. انگار داخل اقیانوسی پایین می رفتم. هر چه زور زدم نتوانستم خودم را به بالا بکشم. احساس می کردم با زنجیر دست و پایم را بسته اند. به سمت بالا نگاه کردم. نور اندکی که از بالای سرم می آمد داشت محو می شد. کم کم تاریکی داشت همه جا را فرا می گرفت. دست و پایم را با سرعت تکان دادم؛ اما کاری از پیش نبردم. دیگر نمی توانستم نفسم را در سینه حبس کنم. داشتم از حال می رفتم. دستم از روی دهن و بینی ام رها شد و درست در لحظه ای که احساس کردم آب به درون ریه هایم سرازیر می شود؛ دنیا جلوی چشمم تاریک شد!

*

احساس کردم روی سطحی خاکی هستم. نور خورشید چشمانم را آزار داد. چشمانم را باز کردم و پس از چند بار مالیدن چشمانم اطرافم را نگاه کردم. باور نکردنی بود. با باز کردن چشمانم خود را وسط صحرایی دیدم! صحرایی خشک و تشنه. تا چشم کار می کرد تپه های کوچک و بزرگ قرار داشت. تپه هایی به رنگ قهوه ای و خاکستری. در دوردست نیز کوه های بلندی قد علم کرده بودند. کوه هایی که بعضی از آنها از ابرها نیز برافراشته تر بودند. ابرهایی که زیبایی وصف نشدنی ای داشتند.

به پشت سرم نگاه کردم. باز هم دشت ها و کوه ها قرار داشتند؛ اما با این تفاوت که در فاصله ی چند صدمتری ام نقاطی را دیدم. هنگامی که با دقت بیشتری به آن نقطه ها خیره شدم متوجه شدم که خانه هستند. به روستایی بزرگ می مانست. از طرفی به دلیل تعداد زیاد خانه ها احساس کردم که شهر باشد.

خواستم که نگاه دقیق تری به اطرافم بیندازم که چشمم به پاهای خودم افتاد. همین که پاهای خودم را دیدم جیغی زدم و سریع از جایم پریدم!  دوباره به خودم نگاه کردم. شوکه شده بودم. چیزی را که می دیدم، باور نمی کردم! به بازو و پاهایم نگاه کردم. جثه ام بزرگ و تنومند شده بود! بدن لاغر و استخوانی ام، به بدنی عضلانی تبدیل شده بود! به خوبی حس می کردم که قدم نیز بلند شده است.

– سلام آرش!

با شنیدن این صدا برگشتم و به دور و برم نگاه کردم. مطمئن بودم که به غیر از خودم هیچ موجودی در آن اطراف نبود. اما این صدا از کجا آمده بود؟

– من آب هستم… آب حوض خانه یتان.

دوباره به اطرافم نگاه کردم؛ اما باز هم کسی را آن اطراف ندیدم. چطور ممکن بود؟ دوباره همان صدا را شنیدم که این بار گفت:«من به درون بدنت وارد شده و تو رو به این شکل درآورده ام.»

فریاد زدم:«چنین چیزی امکان نداره!»

– چرا امکان داره. عقلت رو به کار بنداز. اگه امکان نداشت چطوری به این شکل در اومدی؟ چطوری جثه و قدت بزرگ تر از قبل شده؟

دوباره به دور و برم نگاه کردم. «… اینجا کجاست؟… اصلاً تو چرا وارد بدن من شدی و منو به این شکل در آوردی؟»

– اینجا سمرقنده. در ضمن وارد بدنت شدم تا بهت نیرو ببخشم و تو این جنگ بزرگ قدرت کافی رو داشته باشی.

– سمرقند؟! جنگ؟! داری راجع به چی حرف می زنی؟

در همان لحظه و درست در سمت راستم از بالای تپه ی آن سو نقطه هایی سیاه همچون مورچه نمایان شدند. آن نقطه های ریز هر چیزی که بودند داشتند درست به این طرف می آمدند. همچنان به آن قسمت از صحرا خیره ماندم. وقتی نقطه های سیاهی که تعدادشان هر لحظه بیشتر می شد دقیق تر نمایان شدند به موهایم چنگ زدم و گفتم:«نکنه آن نقاط ریز سربازهای سوار بر اسب باشن؟!»

– اونا فقط سربازهای سوار بر اسب نیستن.

سربازها همچون دریا از تپه پایین می ریختند.

– پس اونا چی ان؟!

مشخص بود که تعداد سربازها بسیار زیاد است. چون با اینکه از سر انبوه بودنشان کوه به سیاهی می زد، باز هم از پشت کوه سربازهای جدید می آمدند و به تعداد سربازها افزوده می شد. کم کم داشتند کل کوه را در بر می گرفتند؛ با اینکه همچنان از پشت کوه پایانی نداشتند. انگار آب اقیانوس بودند که سرازیر شده اند.

– اونا سپاه مغول هستن.

با شنیدن کلمه ی مغول همه ی بدنم سست شد. درحالی که نمی توانستم باور کنم که واژه ی مغول را شنیده ام  تته پته کنان گفتم:« داری شوخی می کنی! درست می گم؟!»

– نه دوست عزیزم. دارم راستش رو بهت می گم.

آن کلمه ها را آن قدر با قاطعیت گفت که شکی در آن باقی نگذاشت که آن سربازها سپاهیان مغول هستند؛ پس بی معطلی داد زدم:« منو سریع برگردون! سریع! تو رو خدا… »

– من تو رو بی هدف به هشتصد سال پیش و شهر سمرقند برنگردوندم. تو قراره به عنوان یک غول اسمت تو تاریخ ثبت بشه.

احساس می کردم تنم به لرزه در آمده است. «نمی خوام! چطوری می تونم به حیاط خانه یمان برگردم؟!»

– کاری نداره. فقط کافیه چنگیز خان مغول رو بکشی.

در حالی که با شنیدن این حرف احساس کردم که سطلی آب یخ رویم ریخته اند فریاد زدم:« چیییییییییی؟!چ… چ… چی کار کنم؟! چنگیز خانی که کل ایران رو یک تنه نابود کرده بود رو بکشم؟ چطوری؟!»

دوباره نگاهی به سمت لشکر عظیم مغول انداختم. هیکلی گنده داشتند. شکی در این نبود که مغول های درنده هستند. نیزه به دست و سوار بر اسب به سمتمان می آمدند و هر لحظه نزدیک تر می شدند.

– حواستو جمع کن!… کمانی که به پشتت آویزون شده رو بردار.

با شنیدن حرف او سنگینی جسمی را روی پشتم احساس کردم. دستم را به سمت پشتم دراز کردم. طی این چند دقیقه آن قدر سردرگم شده بودم که اصلاً متوجه کمان و کیف تیرها نشده بودم. کمان قدیمی و چوبی را برداشتم. همین که نگاهم به کمان افتاد گفتم:« با این باید چنگیز خان رو بکشم؟!»

– دقیقاً باید با همین کمان اونو بکشی.

– این که خیلی کهنه ست!

– کهنه بودن کمان مهم نیست. قدرت تو هستش که مهمه.

در آن هنگام به آن پسر معمولی ای فکر کردم که هر روز در آیینه می دیدم. من چه ویژگی خاصی داشتم که دچار این سرنوشت شده بودم؟ پسری معمولی با چشمانی قهوه ای و مویی بور؟ تا قبل از ورودم به آنجا نه قهرمان بودم؛ نه تا الان کسی را نجات داده بودم؛ پس چرا؟ از آب پرسیدم:« اصلاً چرا منو انتخاب کردی؟ مگه من چه جور آدمیم که باید به سمت چنگیز خان تیر پرتاب کنم؟»

– چون تو ماهرترین تیر اندازی هستی که تا حالا دیدم… علاوه بر این یه مدت می شه که می دیدمت که کنار حوض می نشستی و درمورد چنگیز مطلب می خوندی… ببین، الان این حرف ها ارزشی ندارن. اگه تا چند دقیقه دیگه جلوی چنگیز رو نگیری همون طور که در تاریخ ثبت شده در چند کیلومتری اینجا جنگی بزرگ بین ایرانیان و سپاه مغول درمیفته. باید چنگیز خان رو بکشی…

– اصلاً تو چه طوری منو به چند صدسال پیش برگردوندی؟ چرا من باید کمان به دستم بگیرم و چنگیز خان رو بکشم؟

نگاهم همچنان به سپاه مغول بود. سپاهی که هر لحظه به ما نزدیک تر می شد.

-… چند روز قبل تو کتابت رو کنار حوض جا گذاشتی. اون کتابی که در مورد چنگیزخانه و همیشه می خونیش… شب وقتی همتون خواب بودید کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندنش. وقتی ماجرا رو خوندم؛ طاقت نیاوردم. نتونستم دست رو دست بزارم. می خواستم کاری انجام بدم که مانع این همه کشت و کشتار بشم. پس در نهایت دیروز راهی پیدا کردم و تونستم به گذشته برگردم…

پریدم وسط حرفش:« چطوری تونستی به گذشته برگردی؟»

– من می تونم به هرزمان که دوست داشته باشم برگردم. من آب هستم. آبی که از آغاز خلقت وجود داشته و وجود خواهد داشت…

پس از اینکه آهی کشید ادامه داد:«… خب بعدشم سریع نقشه ای کشیدم. فهمیدم که اگه تو رو به گذشته برگردونم تو می تونی بوسیله مهارتت در تیر اندازی چنگیز رو بکشی و ایران رو از نابودی نجات بدی… من می خوام بوسیله ی قدرت آب بودنم کمک کنم تا ایران از دست چنگیز ظالم نجات پیدا کند.»

به کمان قهوه ای رنگی که در دست داشتم نگاه کردم. نقش و نگارهای روی آن را لمس کردم. خط ها و اشکال جالبی روی آن حک شده بودند. از جمله تصویری از آب. تازه متوجه خاص بودن کمان شده بودم. علاوه بر این در دست داشتن کمان حسی عجیب را به من منتقل می کرد. حسی شبیه به حس غرور و شجاعت.

دستم را به سمت پشتم دراز کردم. دستم را داخل کیف تیرها بردم و یکی از تیرها را بیرون کشیدم. از آن تیرهایی بود که عاشقشان بودم: از جنس چوب و دارای استحکام بالا. به آرامی انتهای تیر را لمس کردم. چنان تیز بود که احساس می کردم هر چیزی را خواهد شکافت.

هنگامی که تیر را در کمان گذاشتم آب گفت:«سپاهیان مغول خیلی نزدیک شده اند. بدون شک تنها یه فرصت داری… اگه تیرو به چنگیز زدی ایران رو از نابودی کامل نجات می دی و در غیر این صورت تاریخ به همان مسیر خود ادامه می دهد و دست نخورده باقی می ماند.»

به زور آب دهانم را قورت دادم. ضربان قلبم بالا رفته بود. عرق از سر و رویم می چکید. احساس می کردم که الان است از حال بروم.

آب ادامه داد:«به خودت باور داشته باش. مگه تو به کلاس تیر اندازی نمی ری؟ مگه همیشه تو حیاط خونه تون برای تمرین با کمان به هدف های مورد نظر تیر پرتاب نمی کنی؟ مگه همیشه همه ی تیرهات به هدف برخورد نمی کند؟»

حالا صورت چنگیز خان در جلوی سپاه عظیمی که پایان ناپذیر بود نمایان شد. سبیل، ریش و موهایی بلند و بافته شده داشت. تنومند بود و لباس های جنگی پوشیده بود. صورت چنگیز خان همچون عکسی بود که در کتاب هایم دیده بودم. با این تفاوت که چشمان باریک چنگیز بهت زده و متعجب شده بودند!

کمان را به سوی چنگیز خان نشانه گرفتم. بوسیله ی حرف های آب کمی آرامش پیدا کردم. خودم را دوباره یافته بودم. حق با او بود. منی که همیشه تیر و کمان به دست بودم چه دلیلی برای نگرانی باید داشته باشم؟

وقتی کمی فکر کردم با خود گفتم مگر چنگیز همان مرد ظالمی نیست که مردم بی گناه را بدون هیچ دلیلی خواهد کشت؟ مگر همان مردی نیست که بخاطر قدرت کل ایران را آتش خواهد زد؟ پس باید به هر قیمتی که شده آن مرد ظالم را می کشتم. تمام نیرویم را روی دستانم متمرکز کردم. حس ترس و نگرانی ام به خشم و عصبانیت بدل شده بود.

حالا سپاه مغول فاصله ی چندانی با ما نداشت. زمین زیر پایم به لرزه در آمده بود. تمام حواسم را روی هدف گیری متمرکز کردم. کمان را محکم تر فشردم. نشانه گیری کردم، درست به سمت تکه گوشت سمت چپ بدن چنگیز… هیاهوی سپاهیان مغول هر لحظه بلندتر و نزدیک تر می شد… باید تمام زورم را به کار می بردم؛ چون تیر باید چنان نیرویی داشته باشد که زره چنگیز را بشکافد… پس با تمام توانی که در وجود داشتم زه را عقب کشیدم… صدای فریاد سربازان مغول بلندتر شده بود. صدای شیهه ی اسب هایشان بلندتر شده بود… برای بار آخر جهت حرکت تیر را بررسی کردم تا تیر درست به هدف بخورد. تیری که زندگی هزاران نفر یا حتی میلیون ها نفر به آن بستگی داشت.

مغول ها قصد ایستادن نداشتند. با همان سرعت به سمت من می تاختند. علاوه بر این مغولان که فهمیده بودند قصدم چیست؛ سریع دست به کار شدند. افراد کمان دار بلافاصله کمان هایشان را زه کردند و تیرها را به سمت من پرتاب کردند.

در آن لحظه هنگامی که به بالای سرم نگاه کردم انبوهی از تیرها را دیدم که به سمتم می آمدند. انگار از آسمان تیر می بارید. چاره ای جز ایستادن نداشتم. نمی توانستم فرار کنم؛ چون تیرها از هر سو محاصره ام کرده بودند. به هر طرفی که می خواستم فرار کنم چندین تیر انتظارم را می کشیدند.

مطمئن بودن که ثانیه های پایینی عمرم است… پس انگشتانم را از زه رها کردم… تیر با سرعتی خیره کننده از کمان رها شد و به سوی چنگیز خان حرکت کرد. احساس کردم آب علاوه بر بزرگ کردن جثه ام، قدرتم را نیز افزایش داده بود؛ چون تا آن روز نتوانسته بودم تیری را با آن سرعت به سمت هدف پرتاب کنم.

تیر من به سمت چنگیز می رفت و تیرهای هزاران سرباز چنگیز به سمت من می آمدند. با اینکه می دانستم مرگم قطعی است، خوشحال بودم؛ چون از شدت سرعت تیر من چنگیز نیز فرصت فرار نداشت.

– آرش.

با صورتی بهت زده به اطراف نگاه کردم. از تعجب شاخ در آورده بودم. چنین چیزی امکان نداشت. چطور چنین چیزی ممکن بود؟ این صدا، صدای مادرم بود!

درست در لحظه ای که مطمئن بودم تیر من به چنگیز برخورد می کند و صدها تیر در بدن خودم فرو می رود…

– آرش پاشو دیگه دیره پسرم!

چشمانم را باز کردم… در اتاقم بودم! فریاد زدم:« مااااادر! چرا منو بیدار کردی؟ داشتم چنگیز خان رو می کشتم! آخرش نتونستم ببینم تیر بهش خورد یا نه!… البته خودم هم تا چند یک ثانیه ی دیگر کشته می شدم.»

– حتماً بازم خواب جنگ و کشت و کشتار دیدی.

– نه مامان! این یکی با خواب فرق داشت. واقعی بود. به خدا راست می گم.

با غرولند روی تختم نشستم. از لای پنجره ی باز اتاقم گربه ی نارنجی رنگ را دیدم. اما این بار بال نداشت. گربه ای معمولی بود که روی پشت بام میو میو می کرد.

سریع کل اتفاقات را از سر گذراندم. یعنی سفر در زمان و رفتن به سمرقند کلاً خواب بوده است؟… غیر ممکن بود. مطمئن بودم که تمام لحظاتی که در سمرقند بودم؛ واقعی بود. پرتاب کردن تیر به سمت چنگیزخان فراتر از یک خواب معمولی بود. بدون شک تمام اتفاقاتی که در سمرقند برایم افتاد واقعی بودند؛ اما اگر واقعی بود چگونه بدین شکل به خانه یمان برگشته بودم؟

نگاهی به اتاق نامرتبم انداختم. همین که نگاهم به قفسه ی کتاب هایم افتاد به سویشان دویدم. کتاب چنگیزخان مغول را از میان کتاب هایم بیرون کشیدم. کتاب قطوری که قبل از سفر در زمان داشتم؛ حالا به کتابی کم حجم و کوچک تبدیل شده بود. ورقه ها را تند و تند رد کردم تا به بخش حمله ی چنگیز به ایران رسیدم. شروع به خواندن کردم:«چنگیز خان مغول قبل از اینکه به سمرقند برسد، به دست کمان داری غول پیکر و تنومند کشته شد. همین باعث تضعیف روحیه ی سپاه چنگیز و شکست آنها شد. بدون شک اگر این موجود عجیب جلوی چنگیز خان مغول را نگرفته بود؛ چنگیزخان کل ایران را همچون بخارا به آتش می کشید. خیلی از کارشناسان معتقدند که امکان ندارد چنین موجودی افسانه ای چنگیزخان را کشته باشد؛ اما شهادت دادن سربازان مغول در رابطه با دیدن این موجود، باعث می شود که باور کنیم که چنین موجودی واقعاً وجود داشته و ایران را نجات داده است … » به سمت مدل کره ی جغرافیایی ام رفتم و به نقشه ی ایران نگاه کردم. اصلاً سر در نمی آوردم. نقشه ی ایران تقریباً به همان شکلی بود که قبل از سفر در زمان دیده بود.

درست در همان هنگام کلماتی روی نقشه ی ایران نقش بست:« تاریخ مقلوب نمی شود

چه طور چنین چیزی ممکن بود؟ نکند هنوز خواب باشم؟ این کلمات چگونه ظاهر شده بودند، اصلاً چه منظوری داشتند؟

ناگهان کلمات ناپدید شدند و این بار این جملات یکی پس از دیگری روی نقشه ی ایران نقش بستند:

حتی اگر چنگیز خان را هم بکشی…

بازهم افراد دیگری پیدا می شوند…

 که مرز های ایران را جابه جا کنند.»

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.