توی هر چیزی دنبال خوبی باش . وقتی روی قسمت های بد تمرکز کنی خوبی هارو از دست میدی» نمیدونم این نقل قول رو کجا شنیدم اما حالا که قراره بریم تهران تلاشم رو میکنم تا ازش استفاده کنم . به درختای رنگینی که کل خیابون رو پر کرده بودند نگاه میکردم . این آخرین لحظات من توی شهری بود که واقعا عاشقش بودم . به سمت مادرم رفتم و دستشو گرفتم « همه چیز خوب پیش میره» مادرم هم با لبخند گرمی دستمو محکم تر گرفت «معلومه».
وسیله هامون رو وارد خونه کردیم و سعی کردیم لوازم اولیه رو بچینیم تا بتونیم شب اول رو سر کنیم . از اونجایی که مامان قرار بود توی یکی از بهترین بیمارستان ها کار کنه پس بعدا وسایل بیشتر و بهتری هم میخریم .
روز اول توی خونه جدید عالی بود نور خورشید کل خونه رو پر کرده بود و شهر خیلی سرزنده و شلوغ بود با مامان به مغازه رفتیم و خرید های لازم رو انجام دادیم و سر راه دبیرستانی که قرار بود توش ثبت نام کنم رو هم پیدا کردیم . وقتی به دبیرستان فکر میکنم تنها چیزی که یادش میفتم بهترین دوستم، مهدیه . سعی میکنم قوی بمونم و همون پسری که همیشه خنده رو به بقیه هدیه میده باشم ولی این شهر منو میترسونه؛خیلی .
بعد از چیدن لوازم خونه مامان کارهای ثبت نامم رو شروع کرد . از اونجایی که وسطای سال بود استرس بیشتری داشتم . اشکالی نداشت اگر تنها میموندم ، شاید یکم اشکال داشت؟ … کیفمو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم « تو میتونی پسر ،تو میتونی»
وارد مدرسه که شدم یه آقای جوون قد بلند نگاهی بهم انداخت
« باید دانش اموز جدید باشی درسته؟»
«بله اقا»
سمتم اومد و دستشو دور شونه ام انداخت .
« من معلم جغرافیاتم ، تا کلاستون میبرمت بیا پسرم»
خب قبول میکنم… انگاری اونقدرم که فکر میکردم این مدرسه قرار نیست ترسناک باشه.
بعد از اینکه وارد کلاس شدیم معلم ازم خواست تا خودمو به بچه ها معرفی کنم . بخوام صادق باشم این سخت ترین کاریه که میتونن به من بسپرن .
رفتم جلوی تخته و سعی کردم استرسمو کنترل کنم ،بند کیفمو محکم توی دستم گرفتم « من م..مرادم ، متولد شهریورم ، توی همدان بدنیا اومدم ، رنگ موردعلاقم مشکیه و توی معرفی کردن خودم افتضاحم » با اینکه فکر میکردم خیلی مسخره به نظر میومدم ولی صدای خنده کلاس رو پر کرد . معلم جغرافیا به سمتم اومد و همینطوری که سعی میکرد خنده اش رو جمع و جور کنه گفت « واقعا هم افتضاحی ، برو یه جایی پیدا کن و بشین»
سمت تنها صندلی خالی که بود رفتم و کنار پسر چشم عسلی که با لبخند بهم نگاه میکرد نشستم «سلام ، منم مهدی ام» مهدی؟از تشابه اسمش با بهترین دوستم ذوق زیادی کردم . یعنی ممکنه من و اون بتونیم دوستای صمیمی ای بشیم ؟ شاید این پسر همونیه که قراره بهترین رفیقم توی مدرسه بشه . با لبخند جوابشو دادم «خوشبختم» .
حالا که دی ماه رسیده گل های توی باغچه پژمرده شدند ولی هنوزم حال و هوای مدرسه گرم و تابستونیه . دوستای زیادی پیدا کردم و همه باهام خوب رفتار میکنن . رابطه ی من و مهدی توی این یک ماه خیلی صمیمی تر شد و هر روز بعد مدرسه با هم میرفتیم بیرون ، اما الان که وقت امتحان هاست قطعا باید این عادتمون رو ترک کنیم سخته ولی لازمه .
زمان واقعا سریع میگذره ، برای تعطیلات نوروز برگشتیم همدان تا خانواده مادرم رو ببینیم. فکر کنم اون چند روز توی همدان اخرین خاطره خوبیه که به یاد دارم همه چیز بعد از تموم شدن نوروز و برگشتن به مدرسه عوض شد . اولین روز مهدی نیومد جواب تماس هام رو نمیداد و وقتی رفتم در خونه شون در رو برام باز نکرد .
یک هفته گذشته بود و خبری از مهدی نبود، به کافی نت همیشگیمون رفتم و سعی کردم تنهایی وقت بگذرونم ولی واقعا نشدنی بود . دوباره رفتم دم در خونه شون و این سری بلاخره مهدی درو باز کرد . با دیدن کبودی های روی صورتش زهره ترک شدم .
«هی پسر چت شده؟ کی اینکارو باهات کرده»
خواستم به صورتش دست بزنم که سرشو کج کرد « نمیتونم بهت بگم » با عصبانیت جوابشو دادم « چرت نگو ، باید بهم بگی کی اینکارو کرده تا بتونیم حقشونو بذاریم کف دستشون»
«بیا تو » .
شنیدن اینکه چطوری اون پسره ی روانی توی حیاط بهش گفته که دوچرخه شو بهش بده صرفا چون دوستش از رنگ دوچرخه خوشش اومد بود و گروهی گرفتن زدنش هم خیلی مسخره بود و هم خیلی عصبیم کرد . میدونم که ما در برابر اونا قدرتی نداریم اما اینکه فقط بشینیم و نگاه کنیم تا هر کاری میخوان انجام بدن هم بی عدالیته . « بیا با مدیر درمیون بذاریم» تک خنده ای کرد و با لحن طعنه امیز گفت « فکر کردی نگفتم؟ بابا هاشون اونقدری گنده هستن و مدرسه رو تأمین میکنن که حتی اگر مدیر رو هم بکشن صداش در نمیاد»
بعد از بحث طولانی که دیشب با مهدی داشتم صبح رفتم در خونه شون و به زور از تخت کشیدمش بیرون و بردمش مدرسه . « میدونی ازت بدم میاد؟» لبخند مسخره ای زدم « منم ازت بدم میاد ولی باید بریم تو » واقعا درکش میکنم و میدونم چقدر میتونه براش استرس اور و ترسناک باشه اما نباید بخاطر یه سری زباله از مدرسه اش بگذره .
وارد کلاس که شدیم جو سنگینی بود و با اینکه معلمی توی کلاس نبود همه ساکت بودن . رفتیم سر جامون نشستیم و سعی کردیم نگاه بقیه رو نادیده بگیریم . اروم زمزمه کردم « اینا چشونه؟» مهدی شونه هاشو به نشونه ی نمیدونم بالا آورد و دفترشو از تو کیفش درآورد .
زنگ تفریح مهدی زودتر به قسمت پشتی رفت و من رفتم تا از بوفه ابمیوه بگیرم . وقتی برگشتم دیدم پنج شیش تا پسر قد بلند دور مهدی وایستادن و بهش لگد میزنند. آبمیوه ها رو پرت کردم و رفتم سمتشون و با مشت توی دهن یکیشون زدم ولی قبل از اینکه بتونم کاری کنم منم زمین افتاده بودم و داشتم لگد میخوردم .
پسری که انگار رئیسشون بود صدای خنده اش دراومد و بهشون گفت که تمومش کنن نزدیک اومد و نگاهی بهمون انداخت « اه ،با این پسر کوچولو ها چیکار کنیم؟» مثل کسایی که به جنون رسیدن میخندید و توی صورت مهدی مشت میکوبید . خواستم جلوشو بگیرم که یکی پاشو گذاشت رو صورتم « تماشا کن و لذت ببر پسر جون»
اون روز حسابی کتک خوردیم. بدون اینکه با هم صحبت کنیم مهدی رو تا خونه شون رسوندم و به خونه برگشتم . تن خسته ام رو روی تخت انداختم و چشم هام رو بستم . ذره ذره ی وجودم درد میکرد . حتی قسمت هایی که فکر میکردم وجود نداره و حس شون نکرده بودم هم درد میکردند . باید قبل از اینکه مامان برمیگشت گندی که به صورتم زده شده بود رو جمع میکردم پس سعی کردم زخم هامو ضدعفونی کنم و باند پیچیشون کنم .
دیشب واقعا فرار کردن از سوالای مامان سخت بود و الان پاهام واقعا توان راه رفتن تا مدرسه رو نداره . فکر نکنم مهدی دیگه بخواد بیاد ولی من، باید برم . من با مهدی فرق داشتم من قول داده بودم؛به پدرم . به قاب عکس سه تاییمون نگاهی انداختم و سعی کردم جلوی اشک هام رو بگیرم « همونطور که بهت قول دادم درسم رو میخونم و به پسری تبدیل میشم که بهش افتخار کنی »
حدود یک ربعی میشد که از خونه بیرون اومده بودم و به سمت مدرسه میرفتم .با دیدن پسری که دیروز توی صورت مهدی مشت میکوبید پاهام سر شدن و سر جام ایستادم . نگاهی بهم انداخت و طوری که انگار همو نمیشناسیم از کنارم رد شد فقط باید یکم دیگه تحمل کنم، بعدش خودش خسته میشه و میره .
امروزم خبری از مهدی نبود. بعد از مدرسه به سمت خونه شون راه افتادم و با دیدن پسرای دیروز دم در خونه شون مغزم خاموش شد . مهدی زانو زده بود و التماس میکرد و اون پنج تا هم پول های روی زمین رو بر میداشتن «عوضی ها » خواستم برم جلو که دستی شونه ام رو گرفت، سرمو برگردوندم ، مشتی توی صورتم خورد و بیهوش شدم. اروم اروم چشم هامو باز کردم ، بوی خون همه جارو پر کرده بود و حس میکردم لباس هام کاملا خیسه و بدنم درد میکرد . مهدی با چوب بالای سرم ایستاده بود و پسره مو گندمی ای روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاه میکرد « زود باش تو که نمیخوای بابات از کار بیکار بشه؟ بزنش» مهدی چوبو بلند کرد و به کمرم ضربه زد . دقیقا یادم نمیاد بعد از چند بار ضربه زدن چوب شکست . مهدی نشسته بود روی زمین و التماس میکرد که حالا بیخیالش بشه . صدای گریه اخرین چیزی بود که شنیدم و چشم هام به آرومی سنگین شد .
یک ماهی گذشته بود و هر چند وقت یک بار سراغم میومدن و ازم پول میگرفتند و اگر پولی نداشتم کتک ام میزدند، بعد از اون اتفاق مهدی رابطه اش رو باهام قطع کرده بود و روزهایی که مدرسه میومد هم طوری رفتار میکرد که انگار وجود ندارم . مطمعنم به اون خیلی سخت تر می گذشت پس منم بیخیالش شده بودم. اينكه آدم حتى از یک دقيقه بعدشم خبر نداره و نميدونه قراره چه بلايى سرش بياد، انقدر غم انگيزه كه ديگه حرفى نميمونه. مثل همیشه به پنجره زل زده بودم و وقتی به این نکته پی بردم که بدن پسر نوجوونی از پشت بوم افتاد و روی زمین کوبیده شد .روی زمین افتادم و نمیتونستم درست نفس بکشم توی همون چند ثانیه برق اشک کنار چشمش رو به طور واضحی دیده بودم . دستمو روی قلبم گذاشته بودم و سعی میکردم اروم بشم . اون مهدی بود ؟ دوییدم سمت پله ها و بچه هارو کنار زدم و به جسد بهترین دوستم رسیدم . سرمو بالا گرفتم و با دیدن پسر مو گندمی ای که از پشت بوم داشت برام دست تکون میداد گریم بند اومد .
به سمت پشت بوم رفتم و یقه پسره رو گرفتم « چطور تونستنی بکشیش » مشتی توی صورتم زد و یقه اش رو صاف کرد « من کسیو نکشتم ، خودش پرید» پاشو گذاشت روی شکمم و از پشت بوم بیرون رفت . همون طور روی زمین دراز کشیده بودم گریه میکردم . اگر سعی میکردم بازم کنار مهدی بمونم ، الان زنده بود؟ خودم رو مقصر میدونستم و اشک هام رو نمیتونستم کنترل کنم .
حدود یک سال از مرگ بهترین دوستم گذشته بود و همه چیز برای من سخت تر شده بود . تنهایی از بیرون نابودم میکرد و عذاب وجدان درونمو میخورد.خیلی تلاش کردم تا ثابت بشه مرگ مهدی خودکشی نبوده اما همونطور که خودش گفته بود نفوذشون به قدری زیاد بود که اگر مدیر هم میمرد کسی ککش هم نمیگزید.
«بسه پاشو بریم معلما دارن میان»
با اخرین ضربه ای که به شکمم خورد به خودم اومدم . امیر موهامو از پشت کشید و گفت « خوب میدونی اگر چیزی بهشون بگی میکشمت مگه نه بچه؟» اروم سرمو تکون دادم و پرتم کرد کنار سطل اشغال و رفت . خون کنار لبم رو پاک کردم و سعی کردم بایستم.
وقتی معلم ها رسیدن سرمو پایین انداختم و مثل همیشه گفتم که من باعث دعوا بودم و کسی تقصیری نداره .
مشاور مدرسه اومد نزدیکم و دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت :«پسرم اگر کسی اذیتت میکنه بگو ما میتونیم کمکت کنیم» دلم میخواست بگم کمک ؟ چه کمکی میخوایید بکنید؟ هیچ کدومتون وقتی جلوی چشم تون مهدی رو کشت کاری نکردید، ولی نمی تونستم برای همین سرمو بیشتر پایین انداختم و گفتم:«من واقعا خوبم لطفا بذارید برم سر کلاسم» بعد از اینکه رد خون های روی صورتم رو پاک کردم لباسم رو مرتب کردم و برگشتم به جهنمم .
شنیدم خیلی از مردم اعتقاد دارن بعد از مرگ به جایی مثل بهشت یا جهنم میرن . من طرف خاصی رو نمیگیرم اما مطمعنم اگر جهنمی برای من وجود داشته باشه همینجا و همین لحظه دارم تجربه اش میکنم . سعی کردم بدون جلب توجه برم اخرین میز کلاس بشینم که یکی از بچه های کلاس واسه خودشیرینی پیش امیر و اکیپ اش برام زیر پایی گرفت و با سر زمین خوردم.
از این صدای خنده ها متنفرم صادقانه امیدوارم همه شون برای باقی عمرشون لال بشن. پسره اومد کنارم، یقم رو گرفت، بلندم کرد و کوبوندم به پنجره «کوری؟ کفشمو نجس کردی احمق» بعد از اینکه به اندازه ی کافی جلب توجه ای که محتاجش بود رو انجام داد منو ول کرد و پشت میزش برگشت .
سعی کردم بدون اینکه بزنم زیر گریه یا بخاطر دردی که کل بدنمو پر کرده بیفتم زمین تا میزم برگردم ولی لحظه ای که صدای ورود معلم رو شنیدم سرم سنگینی کرد و چشم هام سیاهی رفت و بدنم طوری به زمین کوبیده شد که انگار جاذبه پونصد برابر شده .
اروم اروم چشمامو باز کردم و با دیدن فضای اشنای خونه نفس راحتی کشیدم . 《پسرم》 مامان به داخل اتاق دویید و بغلم کرد《 حالت خوبه؟چت شده بود دورت بگردم چرا مراقب خودت نیستی》مامانو از خودم فاصله دادم و سعی کردم بشینم . نمی دونستم چی باید بگم فقط دیگه توانم تموم شد بود دیگه نمی تونستم توی خودم بریزم . بازوی مامانو گرفتم و ناخوداگاه شروع به گریه کردم 《 مامان التماست میکنم بیا برگردیم شهر خودمون یا بیا بریم یه منطقه دیگه فقط بیا بریم. م… من دیگه نمیتونم حتی نفس کشیدن هم برام سخته》هق هق میکردم و مامان سعی داشت با نوازش کمرم ارومم کنه 《 باشه میریم، میریم. مامان متاسفه که تو انقدر سختی رو تحمل کردی پسرم 》فردای اون روز ما شروع کردیم دنبال خونه گشتن و فکر میکردم که عذاب دو ساله ی من تموم شده.
بعد از جا به جایی خونه جدید ،مدرسه جدید و دوستای جدید همه شون خیلی کمکم کردن اما اختلال های خواب و عصبی زیادی روزم رو پر میکردن . دلم برای بهترین دوستم تنگ شده و دلم میخواست ازش معذرت خواهی کنم. خون، صدای بلند و خشونت کاری میکردن کنترلم رو از دست بدم و مثل احمق ها خودمو یه گوشه جمع کنم و گریه کنم . همه این ها روزی شروع به ناپدید شدن کردند که توی صفحه مجازیم با یه دوست اشنا شدم.
اول اون بهم پیام داد . اسمش امیر بود، سر همین احساس خوبی بهش نداشتم خنده داره فکر کنم از همه ی امیر های جهان نفرت دارم اما به هر حال جوابشو دادم و تا یه مدتی مکالمه های سطحی و معمولی داشتیم . پسر باحال و جالبی بود و با هم خوب جور می شدیم . البته که هیچ وقت راجب اون قلدری ها و مشکلات شخصیم بهش چیزی نگفتم . کی دوست داره که رفیقش فکر کنه اون ادم ضعیف و بیچاره ایه؟ حدود دو سال از آشنایی مجازی من و امیر می گذشت و ما دوستای خوبی شده بودیم و خب به نظرم وقتش بود هم رو ببینیم پس بهش پیشنهاد دادم که بریم بیرون و اون هم در جواب بهم لوکیشن یه کافه رو داد .
حالا که دو سال بود از اون جهنم فاصله گرفته بودم احساس بهتری داشتم و زندگیم تقریبا مثل روزای قدیمش شده بود . کتم رو از توی کمد برداشتم و برای بار اخر خودمو توی آینه نگاه کردم. هوا سرد بود و بوی خاک خیس همه جارو پر کرده بود . اروم اروم به سمت کافه قدم میزدم . امروز امیر قرار بود یه کت سیاه بپوشه پس خیلی راحت پیداش کردم رفتم به سمتش و دستمو روی شونه ی پسری که به نظرم دوستم میومد گذاشتم بعد از اینکه برگشت لبخند روی صورتم خشک شد «عوضی».
بدون اتلاف وقت از همون دری که وارد شده بودم بیرون رفتم و سعی کردم با سریع ترین سرعت ممکن بدویم . امیر پشتم بود و سعی داشت متوقفم کنه . بدون اختیار اشک میرختم . چرا باید دوباره میدیدمش؟ چرا باید دوباره این ادم میومد توی زندگیم؟ از وجودش ،از به دنیا اومدنش، از نفس کشیدنش از همه چیش متنفرم .
بعد از رسیدن به خونه اولین کاری که کردم این بود که برم سراغ کامیپوتر تا شماره شو پاک کنم . اما با دیدن اینکه داره چیزی مینویسه ناخودآگاه متوقف شدم . یعنی میخواد دوباره تهدیدم کنه؟ ثانیه ها طولانی تر از همیشه میگذشتن و قلبم طوری میزد که انگار به زودی متوقف میشه و دیگه فرصت تپیدن نداره .
با کلی استرس پیامشو باز کردم «در رو باز کن »
در؟ در کجا رو ؟ اونقدر روانی نیست که تا خونه دنبالم کرده باشه… شایدم هست؟ رفتم پشت پنجره تا بیرونو نگاه کنم اما کسی نبود . صدای زنگ در بلند شد . «مامان درو باز نکن» همون لحظه که از اتاقم بیرون اومدم با امیر چشم تو چشم شدم «پس دوست دبیرستانش هستید» «بله» دوست ؟ شنیدنش هم خنده داره . «برای چی اومدی اینجا؟» به سمت اتاقم اشاره کرد« باید تنهایی راجبش صحبت کنیم» واقعا دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم با این ادم تنها باشم ولی بهترین کار این بود که مادرمو قاطی این ماجرا نکنم .
روی تختم نشست و به اتاق نگاهی انداخت.
«برای چی اومدی ؟» « اگر میدونستم تو اون ادم پشت گوشی ای بیشتر بهم خوش میگذشت» بلند شد و جلوم وایستاد « اما نگران نباش ، به اندازه ی کافی برات برنامه دارم » دستشو جلوی دهنم گذاشت و مشتی توی شکمم زد . «دلت تنگ نشده بود؟ اما جدی میگم اصلا غصه نخور حالا که پیدات کردم نمیذارم به این راحتی ها در بری بچه فراری» مشتی توی صورتم زد و روی زمین افتادم « دوباره میبینمت؛ بچه فراری» از اتاق بیرون رفت و صداشو موقع خداحافظی با مامانم شنیدم . در رو قفل کردم و پشت در اتاقم نشستم چشم هام رو بستم و به اشک هام اجازه دادم راه خودشونو طی کنن . چرا دقیقا زمانی که توی اوجم و از ته قلبم احساس خوشبختی میکردم باید با سر زمین میخوردم و همه چیزو دوباره از دست میدادم ؟ به ماهی که پشت پنجره می درخشید نگاهی انداختم « واقعا خسته شدم» خسته شدم از ساختن و دوباره نابود شدن همهچیز . به سمت پنجره رفتم و مثل همیشه ارزو کردم که کاش وجود داشتنم یه خواب بود و هیچ وقت به دنیا نیومده بودم . اما این بار بیشتر از آرزو کردن بود . پنجره رو باز کردم و نسیم خنکی به صورتم وزید . پام رو روی صندلی گذاشتم و برای آخرین بار به آسمونی که ماه روشن نگه داشته بود نگاهی انداختم و خودم رو از همه چیز رها کردم