رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آخرین تابستان

نویسنده: زهره خلیل

انگشت شصت پدر را گرفته بودم و از مدرسه به سمت خانه می رفتیم اه خدایا بازهم گرمای شدید تابستان، این دومین تابستانی بود که من و بچه هایی که از درس خواندن جا مانده بودیم به مدرسه می‌رفتیم. خوشحالم که پدر دیگر نمیتواند با من به مدرسه بیاید و بچه های مدرسه دیگر نمیتوانند مرا مسخره کنند، بگند که تو بچه‌ای یا دختر بابایی هستی.
نفس نفس زنان به راه‌مان ادامه دادیم تا به خانه رسیدیم خواهر کوچکم در کنار گلخانه ای که پدر ساخته بود ایستاده بود وقتی که من را دید ذوق زده شد و شروع کرد به بالا پایین پریدن تا بروم و در گلخانه را برایش باز کنم
_ سلام سارا صبر کن لباس هایم را عوض کنم بعد باهم بریم داخل گلخانه
سرش را به علامت تائید تکان داد. سریع رفتم داخل خانه لباس هایم را عوض کرده و کلید گلخانه را برداشتم سارا کنار گلخانه ایستاد بود و از سوراخی که بر روی پلاستیک ضخیم گلخانه ایجاد شده بود داخلش را نگاه میکرد قدم هایم را آهسته آهسته برداشتم و طوری که سارا من را نبیبند کنارش رفتم و در گوشش جیغ بلندی زدم، ترسید و من قند در دلم اب شد، و او همینطور به بدو بیراه می‌گفت.
_ این‌ را کی به این دختر یاد داده. -سیما خانم
صورتمو به سمت سارا چرخاندم و او دلش خنک شد که اینقدر زود تلافی کرده بود.
پدر صورتش را به طرف من چرخاند منم سریع به جای دوری خیره شدم. _سیما
_ بله پدر
_مدرسه به تو این چیز هارا یاد می‌دهد تا تو بیایی به خواهرت بگی؟ _ زیر لب گفتم اوه پدر سخت نگیر.
پدر از آخر گلخانه داد زد این خیار ها هم آماده فروش هستن.
_سیما من کارهایم شروع شده, دیگر نمی توانم تورو به مدرسه ببرم. _مشکلی نیست بابا من دیگه بزرگ شدم.
در گلخانه را باز گذاشتم تا سارا کمی در گلخانه بچرخد داخل خانه آمدم دفترم را برداشتم نوشتم: ((*تابستان عزیز ! این سال دومی است که برای تو نامه مینویسم از تو تشکر میکنم که برای پدرم هندوانه، قندک(خربوزه های شیرین کوچک)خیار، وغیره را میدهی تا او بتواند ان ها را بفروشد و برای ما غذا بیاورد، زمستان که چیزی جز هیزم شکستن و در خانه ماندنبرای ما ندارد، کاش هیچ وقت زمستان نیاید. تابستان جان تشکر که به ما گلخانه ی قشنگ و رنگارنگ دادی تا بتوانم و حالا هم تنها به مدرسه بروم و پیش هم کلاسی هایم پُز بدهم تو بسیار مرد خوبی هستی لطفاً به خانه ما بیا میدانم خانه ما کوچک و بسیار گرم است اما پدرم میگوید توام گرم هستی من آرزو دارم شمارا ببینم سیما هستم از ده دهمرده))
نامه را در با تشریفات زیاد در کوچه گذاشتم و در را بستم صبح از خوشحالی اینکه امروز تنها به مدرسه میرم یک ساعت زودتر بیدار شدم و آماده‌ی رفتن به مدرسه شدم، نامه دیروزی نبود حتما تابستان آن را با خودش برده.
ساعت ها به سرعت گذشت مدرسه تعطیل شد سریع کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون شدم، پدر همیشه زیر درخت توت منتظرم می ایستاد ولی حالا پسرهای کلاس بالاتر از درخت آویزان بودند و توت می‌چیدند. هوا ب شدت گرم بود، چیزی نمانده بود به خانه برسم مطمئن بودم سارا الان در کنار گلخانه ایستاده و بی صبرانه منتظر من است رسیدم به خانه سارا کنار گلخانه نبود،متوجه شلوغی حیاط خانمان شدم همسایه ها همگی در داخل حیاط مان جمع شده بودند نزدیکشان شدم پدرم روی زمین افتاده بود مادرم و سارا گریه میکردند حرف های معلمم را به یاد آوردم اینکه آدم ها میروند به آسمان و ستاره میشود یعنی پدرم هم دیگر به خانه نمی‌آید اشک هایم سرازیر شد پدرم را چه شده بود از لابه بای پاهای بلند مردها گذشتم و نزدیک تر شدم مادرم با دیدن من بیشتر گریه و جیغ زد دست پدرم را گرفتم و ما آمدی و پدرم را با خودت بردی، پدرم را برگردان و دیگر به خانه ما نیا )).

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.