رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

از بازار آهن تا برلین

نویسنده: سونیا فراهانی

داستانی که من نوشتم روایتی کاملا متفاوت را به همراه دارد و داستان یک سگ خیابانی و بومی به نام رایا هست،اما در واقع به گونه ای داستان زندگی تمام سگ های بی سرپرست و تنها را بیان می کند،در این داستان تمام سختی هایی که یک مخلوق ناتوان خدا می تواند بکشد و دشواری هایی که برایش پیش می آید را بازگو کرده و نود درصد مطالب داخل این داستان حقیقت است و در واقعیت هم یک سگ بومی دارای شرایط سگ داستان ما توسط یک حامی نجات داده شد و زندگی خوبی پیدا کرد،و حتی روایت داستان هایی که رایا از زبان خودش بیان می کند نیز حقیقت دارد و به طور مستندات این حقایق مشهود است،من بر این باورم که هر داستان در پایان باید یک اثر و نتیجه ای داشته باشد و اثر و نتیجه این داستان را دوست دارم خود کسی که می خواند درک کند ولی مفهوم کلی در باب فرهنگ سازی کمک به حیوانات بی سرپرست که مخلوق خدا هستند هست،امیدوارم که داستان من ذره ای بتواند در بهبود شرایط جامعه موثر باشد،زیرا ما خودمان هستیم که این جامعه را با رفتارهایمان تشکیل می دهیم.

 

گاهی اوقات به گذشته ام که فکر می کنم می بینم خداوند در زندگی من چگونه اثر کرد و با زبان بی زبانی صدای مرا شنید،من یک سگ بی نام بودم،یک سگی که شاهد صحنه کشته شدن مادرش توسط شهرداری بود آن هم به دست انسان هایی که از آنها توقع فهم و درک داشت نه زجر و آزار و اذیت،من شاهد قتل مادرم،دوستانم و همه ی هم نوعانم بودم و درد تلخ از دست دادن افراد مهم زندگیم و شروع تنهایی و بی کسیم را با پوست و استخوان چشیده بودم و می دانستم که دیر یا زود عاقبت من هم نیز مانند آن ها می شود.

چه شب هایی که از شدت گرسنگی تلو تلو می خوردم و نا حرکت کردن نداشتم و حتی تکه ای نان را روی زمین پیدا نمی کردم که شکم گرسنه مرا سیر کند،محل زندگی من بازار آهن بود،محله ای پر از کسب و کارهای پر رونق و پر سود اما وقتی از تک تک درب آن مغازه ها رد می شدم و با زوزه آرام کشیدنم اعلام ناتوانی و ضعف و درخواست کمک می کردم هر کدامشان به نحوی آزار دهنده مرا از خودشان دور می کردند،آن مغازه ضلع جنوبی را هیچ گاه فراموش نمی کنم که هنگامی که در مغازه اش خوابیده بودم و کوچکترین آزاری نمی رساندم شیشه نوشابه را پرت کرد و گفت وجود نحست را از اینجا دور کن.

راستش را بخواهید نترسیدم چون در زندگیم اتفاقات دردناک تر و بدتر از این را تجربه کرده بودم ولی دلم شکست،با خود گفتم مگر می شود خدای مهربان من همان که همیشه کمک کننده من بود موجودی را نحس بیافریند؟دعا ما حیوانات زود می گیرد و همچنین آهمان هم زود می گیرد،آن روز من آن مرد را فقط دعا کردم چون نمی خواستم ناله من به خدا به خاطر کار او باعث شود لحظات دردناکی را تجربه کند زیرا انسان ها در ذات بدجنس نیستند آنها فقط از روی نادانی و جهل کارهایی ناخواسته می کنند،آن روز برای آن مرد فقط طلب بخشش خدا را کردم و از آنجا دور شدم.

اوایل بهمن بود اواسط زمستان،آن روز هوا خیلی سرد بود و همچنین بارانی سوز دار می بارید،باران آن روز سیلی بود که کل بازار آهن را فرا گرفته بود؛مثل یک موجود بی کس و بی پناه به زیر آن وانت آبی رنگ پناه گرفتم،از شدت گرسنگی از حال رفته بودم اما در خوابم فقط خدا را صدا می زدم و از او کمک می خواستم،زبانی برای نجوا و درد و دل نداشتم اما او حرف قلب مرا می فهمید،صبح با روشن شدن موتور آن ماشین از خواب پریدم و سریعا آن جا را ترک کردم که ناگهان بدنم با اگزوز ماشین نسوزد و درد بکشم همچون دوستم که این گونه مرا ترک کرد بمیرم؛در حال قدم زدن بودم که تکه ای نان را داخل جوبی که همیشه هیچ چیزی جز پلاستیک داخلش نبود پیدا کردم فورا آن را با سرعت خوردم و از خدایم شکرگزاری کردم که برکت آن روز مرا داد.

می دانستم که روزهای آخر عمرم هست،تمام بدنم را جرب فرا گرفته بود،مویی روی بدنم نمانده بود،از دید همه انسان ها ظاهری ترسناک داشتم زیرا هر کدامشان که مرا می دید می گفتند چه هیولای زشتی،پدر و مادر ها که جلوی چشمان فرزندانشان را می گرفتند که نکند با دیدن چهره نابسامان من کابوس ببینند،حق هم داشتند چهره ام با وجود نداشتن مو ترسناک بود ولی کاش در کنار اینکه از من می ترسیدند و وضع  فوق العاده بد بدنم را می دیدند کمکم هم می کردند،جرب در واقع موجوداتی ریز هست که به موی ما سگها می چسبد و آرام آرام با تحریک پوست سبب مرگمان می شود،می دانستم که مرگ من مانند همنوعانم با پاچیدن اسید و روغن داغ و اگزوز ماشین و کشتار دسته جمعی نیست بلکه توسط جرب است.

بازار آهن محل کسب و کار افراد ثروتمند هست ولی حرص و طمع و جهل جلوی چشم آنها را گرفته بود و حاضر نبودند به ما سگها تکه ای نان کمک ‌کنند که هیچ مورد آزار هم قرارمان می دادند آنها می دیدند بدن من درمشکل پوستی ای که دارد در حال از بین رفتن است اما هیچ کدامشان حاضر به کمک نبودند با این حال تمام امید من خدا بود همان کسی که مرا آفرید و همیشه همراهم بود.

از کناره های خیابان وقتی بی سر و صدا و آزار به کسی رد میشدم کودکان خردسال همراه بزرگ ترهایشان به سمتم سنگ پرت می کردند و می خندیدند،برای آن بچه ها هم طلب بخشش می کردم زیرا آنها تقصیری نداشتند والدینشان به آنها یاد نداده بودند که نباید حیوانات خدا را آزاردهند و نگفته بودند که آنها زبانی ندارند که بگویند نکن من هم مانند تو پوستم عصب دارد و دردم می گیرد.

در زندگی ام ظلم انسان های زیادی را شنیدم و دیدم،مادرم برایم تعریف می کرد که یک انسان نادان و بی درک در اسلامشهر یک سگ بومی درست مانند نژاد ماها را با طناب به پشت ماشینش بسته بود و رانندگی می کرد آن هم نه یک دقیقه و دو دقیقه بلکه ساعت ها و آن سگ بدن نرمش روی آسفالت های خشک و سفت زمین کشیده می شد و پاستیل های انگشتانش کنده شده بودند و رد خون او زمین را گرفتار کارما بدی می کرد،آن سگ تمام چهار دست و پایش در رفته بود و دچار شکستگی شد اما قضیه خوب ماجرا این است که همان سگ بعدها توسط یک امدادگر درمان شد و به خانواده مهربانی سپرده شد،اما من نگرانم ما سگها نگرانیم از اینکه این افراد چگونه تاوان پس می دهند؟ زندگیشان  بعد از این همه ظلم و ستم چگونه می شود؟اذیت کردن این انسان ها الان در حد آزار رساندن به حیوانات است بعدها قاتلان و دزدان از نژاد و ژن این افراد به وجود می آیند،اگر الان کنترل نشوند بعدها چه بر سر مردم  می آورند؟

از حق نگذریم طی این مدتی که زندگی می کردم یکی از صاحبان مغازه خیابان شادآباد پسری بیست و خورده ای ساله داشت که هر زمان با پدرش به مغازه می آمد با اینکه از طرف پدرش مورد سرزنش قرار می گرفت که چرا به من غذا می دهد اما هر سری این کار را انجام می داد،آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود و متوجه این شدم که انسان های خوب هنوز هم در زمین هستند اما بعد از مدتی آن مغازه برای همیشه بسته شد و دیگر باز نشد،ولی امید به من به روزی دهنده ی همیشگیم بود نه به مغازه ها ولی دلم برای آن پسرک مهربان همیشه تنگ است،آن پسر تنها کسی بود که در آن بازار به آن بزرگی به من کمک کرد و غذا داد،تا جان در بدن دارم هیچ گاه محبت هایش را فراموش نمی کنم،شب که میشد تمام خاطراتم را با قلبم به خداوندم بازگو می کردم و عجز و ناتوانی خودم را به او  می گفتم‌.

اگر بخواهم از خاطرات قشنگم هم برایتان بگویم یک بار با یکی از دوستانم که خیلی دوستش داشتم در حال بازی کردن بودیم دلیل آن بازی هم این بود که بسیار گرسنه مان بود ولی چیزی برای خوردن پیدا نمی کردیم پس تصمیم گرفته بودیم که با هم بازی کنیم تا گرسنگیمان را یادمان برود،همان گونه که مشغول بازی بودیم ناگهان دیدیم یک ماشین زرد به ما نزدیک می شود،مردی سالخورده و پیر‌ از آن بیرون آمد و دستش یک بسته آلومینیومی بسیار بزرگ بود که شروع کرد با ما حرف زدن که برایتان غذا آورده ام،شما حیوان خدا هستید هر زمان که به یک نفرتان کمک می کنم آن خوبی صدها برابر به من برمی گردد شما چه گناهی دارید که گرسنه بمانید و شروع کرد آن بسته بزرگ را روی زمین خالی کردن،دوستم مرا نگاه کرد و من هم او را،در چشمان هم شادی را خواندیم و متوجه این شدیم که باز هم از طرف خداوند به ما برکت و روزی رسیده،آنقدر گرسنه مان بود که شروع کردیم تندتند جویدن غذا و آن را خوردیم بعدها که به خودمان آمدیم و خواستیم از آن مرد تشکر کنیم دیدم که او رفته اما دعای خیر ما همیشه بدرقه راه او است.

یکی دیگر از خاطرات شیرینم آمدن ویروس کرونا بود،همان ویروسی که برای خیلی از آدم ها بد و وحشتناک بود،درست است که واقعا انسان های زیادی توسط همین بیماری از دست رفتند و احوالات بدی را تجربه کردند اما آن سال محرم تنها سالی بود که هیچ طبلی در خیابانها زده نشد و صدای آرامش بخش دعاهای مردم از خانه هایشان به گوش می خورد و ما دیگر شاهد قتل توله های چندماهه از شدت سنگینی صداها نبودیم،اما نجواهای دعاهای مردم را از خانه هایشان می شنیدیم و آن صدا باعث آرامشمان می شد،همچنین همان سال هیچکس مراسم ترسناک چهارشنبه سوری را برگزار نکرد و صدای ترقه های گوش خراش اذیتمان نکرد و نترساندمان و علاوه بر آن صدای آمبولانسی را  برای کمک به مجروحین نشنیدیم،یک روز که از کنار پنجره حیاط یک مدرسه عبور می کردم معلم آنها را در حال تدریس دیدم و راغب بودم ببینم که انسان ها در کلاسهای درسشان چه چیزی یاد می گیرند،برای این شروع به گوش دادن کردم،معلم آنها که خانمی متشخص بود و معلوم بود سرد و گرم روزگار را چشیده  میگفت که بسیاری از عادت هایی که ما در جشن ها یا عزاداری هایمان انجام می دهیم هیچ فرهنگ و پیشینه سابقی ندارد و همه ی این ها گونه ای مغالطه است که سبب می شود انسان غلط فکر کند و غلط رفتار کند،برای مثال چهارشنبه سوری بهانه ای است برای دور هم جمع شدن و آتش روشن کردن و جشن گرفتن آخرین چهارشنبه سال نه اینکه با وسایل پر سر و صدا به خودمان و دیگران آسیب بزنیم و باعث جراحت های سنگین روی صورت و ظاهر افراد بشویم؛چقدر صحبت های آن معلم به نظرم جالب و دلنشین آمد،اگر تنها یک دانش آموز آنجا این مطلب را به طور کامل در زندگی اش اجرا می کرد این زنجیره پیوسته باعث اصلاح یک جامعه می شد،در حال گوش دادن بودم که سرایدار آن مدرسه با جارو به من ضربه زد و گفت دور شو از اینجا.

یکی از روزهای زندگیم که در تفکر درباره خاطرات گذشته ام غرق شده بودم‌،ماشینی توقف کرد و مردی از آن به سمتم آمد،تمام وجودم را ترس گرفته بود که نکند آن مرد هم قصد گرفتن جان مرا دارد،دمم به لای پاهایم رفت و گوش هایم به سمت عقب،صدایی آرامش بخش شنیدم که گفت بیا این یک تکه گوشت را بخور من کمکت می کنم،ترسیده بودم که نکند داخلش سم باشد و باعث مرگم شود،شاید بخندید اما حقیقتی تلخ و خنده دار است چونکه تمام دوست های من به همین شیوه ها کشته شدند،آن مرد دوباره صحبت کرد و گفت من احسانم،من حامی حیواناتم،اجازه بده کمکت کنم که از این به بعد زندگی بهتری داشته باشی،حس اعتماد را از حرف هایش گرفتم و آن تکه گوشت را خوردم،احسان به سمتم آمد و شروع به نوازشم کرد که لحظه ای متوجه وضع حاد پوستم شد و شروع کردن به اشک ریختن و گفت چه کشیده ای تو حیوان مظلوم خدا،اسم تو از این به بعد رایا هست به معنای فردی که خدا توجه زیادی به او دارد چون اگر نداشت من هیچگاه تو را اینجا پیدا نمی کردم،مرا پشت ماشینش گذاشت و با خود برد نمی دانستم به کجا می برد ولی آدم بدی نبود آدم بد هیچوقت برای مریضی یک حیوان اشک نمی ریزد،ماشین توقف کرد و احسان مرا بغل کرد و گفت تو را آوردم دامپزشکی قرار است درمانت کنند تازه متوجه شدم جایی برای سگها وجود دارد که آنها را درمان کنند،دکتری برای حیوان های بیچاره و مظلوم هست!

دکتری که به او می گفتند دامپزشک مرا معاینه کرد و گفت جرب نوع حادی دارد و باید سه ماه به طور مرتب و متداوم با شامپوی مخصوص پوستش رو بشورید اما خداروشکر بیماری ویروسی ندارد که احتمال درمانش بسیار کم باشد اما هزینه و وقت زیاد لازم است،احسان گفت همین که درمان می شود کافی است بقیه راه را خدا بزرگ است،او مرا سه ماه تمام با عشق و محبت می شست و نوازشم می کرد،مرا در پانسیون بیمارستان گذاشته بود و جای خواب گرم و نرمی را به من هدیه داد و همچنین روزی دو وعده غذا به من میداد باورم‌ نمی شد من در حالت عادی زندگی پاره ای نان پیدا نمی کردم که باعث رفع گرسنگیم بشود اما الان می توانم روزی دو وعده غذا بخورم.

روز اولی که احسان به پانسیون آمد تا مرا برای شستشو ببرد،مسئول آنجا صدایش زد می توانستم متوجه منظور حرفهایشان بشوم که داشت به احسان می گفت که یک هفته هست که رایا اینجاست و هزینه این یک هفته سیصد و پنجاه هزار تومان شده اگر پرداخت نکنید ما هم دیگر نمی توانیم او را اینجا نگه داریم اما چون شما حامی هستید مهلت بیشتری به شما می دهیم تا آن را پرداخت کنید،دیگر چیزی نشنیدم چون درب شیشه ای پانسیون توسط یکی از کارکنان آنجا بسته شد اما می توانستم حالات نگران چهره احسان از پرداخت کردن هزینه ها را درک کنم.

مدتی بعد احسان با کلی انرژی و حال  مثبت آمد و گفت چطوری رایا؟امروز وقت شستشویت هست قشنگترین،او به من گفت قشنگترین!او اولین انسانی بود که با دیدن ظاهر من به می گفت قشنگترین،دمم را تکان می دادم و از اعماق وجودم خوشحال بودم،حس می کردم تمامی این اتفاقات برای این است که وقتی هر شب درد و رنجم را به خدا  می گفتم او می شنیده و اکنون دارد به من کمک می کند و احسان طایفه حامی حیوانات ایران را به عنوان ناجی و نجات دهنده ای برای من فرستاده،احسان فرشته نجات من بود او کسی بود که باعث شد زندگی من تغییری اساسی کند.

شستن من آن روز بسیار طول کشید و هم من و هم احسان بسیار خسته شده بودیم،احسان صبر کرد تا من شامم را بخورم و بعد برود،آن لحظه ای که آن ظرف استیل پر از مرغ را دیدم خیلی خوشحال بودم و خوشحال تر از آنکه احسان کنارم نشسته بود،دیگر تنها و بی کس نبودم،خوردن آن غذا با حس امنیت و آرامش بود نه ترس و لرز…

در آنجا یک اتاق بسیار بزرگ بود که محدوده بندی شده بود و سگ های مختلفی در هر بخش آنجا نگهداری  می شدند،یک سگی بغل جایی که من خوابیده بودم نگهداری می شد و نژادی خاص داشت و بسیار کوچک بود،سرپرست آن سگ هر روز به مسئول بخش اتاق ما زنگ میزد و می گفت که از او عکس و فیلم بدهند و فقط غذای مخصوصی که برایش آوردند را به او بدهند،تمامی مسئولین آنجا همیشه در روز حداقل یکبار آن سگ را ناز و نوازش می کردند و با او بازی می کردند،گاهی با خودم فکر می کردم چه چیزی باعث شده آن سگ همه ی توجه ها را به خودش جلب کند؟ظاهر زیبایش؟اصلا چرا آن سگ از شروع تولدش زندگی بدون سختی داشته تا همین الان؟چرا باید بین ما این همه تفاوت باشد؟دلیل این همه تفاوت چیست؟اما با خود گفتم که نباید اینگونه تفکر کنم،مهم الان من هست که حالم خوب است و وضع زندگی ام بهتر شده،آن سختی ها اگر که نبودند چه بهتر اما حالا که پیش آمده همه ی آنها باعث شده تا من تجربه های زیادی کسب کنم به خاطر همین آن لحظه باز خدا رو شکر کردم و آرام خوابیدم.

صبح که بیدار شده بودم مسئول آنجا در محوطه ای که در آن بودم را باز کرد و اجازه داد تا داخل حیاط بچرخم،حیاط زیبایی داشت،یک باغچه بسیار کوچک هم آنجا بود که درخت انجیری در آن کاشته شده بود،در یک قسمت آن هم توپ های زیادی بود تا با آنها بازی کنیم،ناگهان یاد خاطره ای افتادم،زمانی که خیلی بچه تر بودم و داخل زیرزمین یک خانه بسیار قدیمی با مادرم زندگی می کردیم و هنوز به خاطر خطراتی که ممکن بود با آن رویارو شوم اجازه بیرون رفتن نداشتم و مادرم که می دانست حوصله من خیلی سر می رود همراه خودش یک روز یک توپ کوچک آبی آورد و آن را به من داد،اولش نمی دانستم چیست اما کمی که بویش کردم متوجه شدم وسیله ی سرگرم کننده ای هست!آن روز تا آخر شب همراه مادرم با آن توپ بازی کردیم آنقدر که آن توپ سوراخ شد و بادش رفت ولی باز هم وسیله خوبی برای جویدن بود باعث میشد حس خارش دندان هایم که در حال روییدن بود گرفته شود،به یاد همان خاطره و مادر مهربانم سراغ توپ آبی رنگ رفتم و شروع کردم به جویدن آن در همان ابتدا سوراخ شد چون بزرگ شده بودم و دندان هایم نیز بزرگ شده بودند، شروع کردم به جویدن توپی که بادی در آن نمانده بود،دقیقا همان خاطرات تولگیم برایم تداعی شد،در همان لحظه مسئول آنجا آمد و گفت قرار بود امروز غذای خشک بخوری اما یکی از سگ ها که سرپرستش خیلی سفارشش را کرده بود که هفته ای یکبار سیرابی بخورد و از قضا امروز برایش درست کردم و تازه متوجه شدم که خانواده اش امروز آمده اند و او را از اینجا برده اند و این سیرابی ها اکنون روی دستم مانده و کسی نیست آنها را بخورد پس تو بیا این ها را بخور،نمی دانید چه بویی داشت اولین بار بود که این بو را استشمام می کردم،یکی از بهترین و خوشمزه ترین بوهای زندگی ام بود،شروع کردم به تند تند خوردن آن و در یک آن دیدم ظرف به آن بزرگی تمام شده!راستش را بخواهید آن روز را هم جزو خاطرات شیرینم ثبت کردم چون به قشنگی همان دو خاطره خوب زندگیم قشنگ بود.

احسان روزهایی که مرا می شست بغض می کرد و می گفت بعد از اینکه درمانت کردم باید دنبال یک سرپرست خوب برایت باشم نمی توانم در همانجایی که درد و رنج بسیار کشیدی رهایت کنم و خودم هم وقت نگهداری از تو را ندارم و نمی توانم سرپرست خوبی برایت باشم چونکه باید دوستانت را نجات دهم،اینها را که می شنیدم دوست داشتم هیچ گاه درمانم تمام نشود تا از پیش اولین سرپرست مهربانم نروم،اما آن سه ماه طلایی و درخشان همچون برق و باد گذشت.

احسان عکس مرا داخل صفحه مجازی اش گذاشت و گفت به دنبال سرپرست خوبی برای من هست و داستان زندگیم را برایشان نوشت،یک هفته گذشته بود اما خبری نبود ازسرپرست جدید،هیچ کس حاضر نبود مسئولیت های یک سگ بومی و بزرگ را را متقبل شود.

یک روز در پانسیون بیمارستان که بودم احسان آمده بود که به من سر بزند ناگهان به پهنای صورتش اشک ریخت و هق هق کنان مرا بغل کرد،من که طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم با پنجه هایم که شاهد سختی های زیاد زندگیم بود بر روی گونه هایش ضربه زدم و با ناله هایم به او می گفتم که گریه نکن،احسان گفت نه رایا من از خوشحالی گریه می کنم خانواده ای از برلین با رغبت زیادی خواستند که مسئولیت نگهداری تو را قبول کنند،قلبم شکسته بود قرار بود از احسان از فرشته ی نجاتم جدا شوم ولی از سمتی خوشحال بودم که از این به بعد سرپرستی دارم.

آن روز رسید احسان مرا داخل باکس گذاشت و سپس در جای مخصوص حیوانات هواپیما قرار داد و گفت سفر به سلامت،معلوم بود بغض دارد و جدایی مانند من برایش بسیار سخت و ناراحت کننده هست،از درون باکس به بغلش پریدم و دستانم را روی شونه هایش گذاشتم،او هم مرا بغل کرد،ناگهان خودم را داخل آیینه فرودگاه دیدم چقدر زیبا شده بودم،موهایم در آمده بود باورم نمی شد این همان منی بود که مادر و پدر ها جلوی چشمان فرزندشان را می گرفتند تا شب کابوس ظاهر در هم ریخته مرا نبینند و برایم اثبات شد که خدا صدای ما حیوانات را هم می شنوند.

سفیر مهربانی باشید.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.