رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

هیچکس او را قهرمان صدا نزد

نویسنده: فاطمه سادات محمودی

آن روز هم یک روز گرم تابستانی بود و امیر در حالی خواندن یک کتاب اکشن بود. داستان آنقدر برای امیر دلچسب شده بود که نمی‌توانست حتی یک لحظه از خواندن آن دست بکشد. شخصیت اصلی داستان یک قهرمان بود. بعد از خواندن کتاب ، امیر خیلی دلش میخواست که یک قهرمان بشود ؛ اما از خودش پرسید : چطور میشود قهرمان شد؟ اما هرچه فکر کرد جوابی به ذهنش نرسید ؛ تصمیم گرفت از بقیه ی اعضای خانواده اش کمک بگیرد.
اول از همه به سراغ مادرش رفت و پرسید : مادر! چطور میشود قهرمان شد؟ مادرش لبخندی زد و گفت : دوست داری قهرمان بشوی؟ امیر با خوشحالی گفت : بله. مادرش ادامه داد : قهرمان ها همیشه به مردم کمک میکنند. امیر با شادی گفت : فهمیدم! ممنون مادرجان و سعی میکرد تا جایی که میتواند به همه کمک کند ، ولی هیچکس او را قهرمان صدا نمیزد. امیر با خودش گفت : بهتر است سوالم را از پدر بپرسم و دوان دوان پیش پدرش میرود و میگوید : پدر! چطور قهرمان شوم؟ پدرش سرش را از توی روزنامه بیرون می‌آورد و میگوید : قهرمان؟ قهرمان قهرمان ها خیلی مهربان هستند. امیر بازهم با خوشحالی گفت : فهمیدم! ممنون پدرجان و بازهم تا جایی که میتوانست با همه مهربان بود و به هرکس و هرچیزی محبت میکرد ؛ حتی درخت ها! اما بازهم هیچکس امیر را قهرمان صدا نمیزد. امیر کمی غمگین شد و گفت : بازهم کسی من را قهرمان صدا نزد. بهتر است سوالم را از برادرم بپرسم و با عجله به اتاق برادرش میرود و می پرسد : برادر! چطور قهرمان بشوم؟ برادرش نگاهی به امیر کرد و گفت : قهرمان ها خیلی فداکار هستند. امیر دوباره با شادی گفت : فهمیدم! ممنون برادر و سعی میکرد که آن روز را فداکاری کند و به خاطر بقیه خودش را زخم و زیلی میکرد. اما بازهم کسی او را قهرمان صدا نزد. امیر خیلی غمگین شد و با بغض گفت : به همه کمک کردم ، با همه مهربان بودم و فداکاری کردم ، اما بازهم قهرمان نشدم.
ناگهان فکری به ذهن امیر رسید و او ر بسیار خوشحال کرد. پدربزرگ امیر همه چیز را میدانست و برای هر سوال پاسخی داشت. امیر بی‌صبرانه خودش را به پدربزرگ رساند و پرسید : پدربزرگ! چطور قهرمان بشوم؟ پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : برای قهرمان شدن تنها یک کار لازم است ؛ قهرمان ها از عزیزترین چیزی که دارند برای کمک به دیگران میگُذَرَند از آن دل میکَنَند. اما این بار امیر از خودش پرسید : چطور از عزیزترین چیزی که دارم برای کمک به دیگران بگذرم؟ و بازهم پاسخی در ذهنش پیدا نکرد.
امیر دیگر ناامید شده بود و با خود گفت : من هیچ وقت قهرمان نمیشوم و گوشه ای نشست. اما او یک موضوع بسیار مهم را فراموش کرده بود. امیر آنقدر غرق در فکر قهرمان شدن شده بود که فراموش کرد که امروز روز تولد اوست. ناگهان پدر ، مادر ، برادر و پدربزرگ امیر ، او را با کادو هایشان غافلگیر کردند. امیر از دیدن کادو ها آنقدر خوشحال شد که دیگر قهرمان شدن را از یاد بُرد.
امیر از هرکسی هدیه ی متفاوتی گرفته بود اما او یک هدیه را از همه بیشتر دوست داشت. هدیه ی پدربزرگش ؛ یک آدم آهنی زیبا و همینطور گران قیمت. امیر آدم آهنی را بسیار دوست داشت و لحظه ای از آن جدا نمی شد.
در یک روز گرم آفتابی امیر برای بازی با آدم آهنی اش ، به کوچه رفت. همینطور که مشغول بازی کردن با آدم آهنی اش بود ، متوجه شد پسربچه ای کوچک با حسرت به آدم آهنی او نگاه میکند. پسربچه وقتی فهمید امیر متوجه نگاه های او شده ، سریع به خانه اش رفت. امیر آن پسربچه را میشناخت ؛ پسربچه پر نداشت و و خانواده اش وضع مالی خوبی نداشتند. حالا بعد از چندین روز امیر دوباره به یاد قهرمان شدن افتاد.
درِ خانه ی پسربچه را میزند و پشت درختی پنهان میشود. پسربچه در را باز میکند و با دیدن آدم آهنی آنقدر ذوق میکند که یادش میرود در را ببندد.
هیچکس متوجه این کارِ امیر نشد و او را قهرمان صدا نزد ، اما از نظر امیر قهرمان واقعی کسی است که کارهای خوبش را پنهانی انجام دهد.
امیر از دیدن خوشحالی پسربچه ، لبخند رضایت روی لب هایش نقش میبندد.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.