رو به روی درِ تیرهی هیئت ایستاد. چشمانش تر بود. همه جا را تار و در هالهای از ابهام میدید. دلش را شکسته بودند. نمیدانست چرا و چطور اما ناخودآگاه راهش را سوی هیئت کج کرده بود. احساس میکرد به اینجا تعلق دارد. تعلقی همچون تعلق به وطن یا شاید هم خانه!
صدای آه و ناله و شیون گوشش را پر کرد. صدای مداح از همه روشنتر و شفافتر به گوش میرسید؛ اما باز هم وضوح آنچنانی نداشت. متن رویِ در توجهش را جلب کرد:
{در معرکه از سنگدلان حر بتراشند
این ویژگی چشم هنرمند حسین(ع) است}
چیزی میان دلش تکان خورد. احساس میکرد چیزی در قلبش فرق کرده است. کششی عجیب به این مجلس پیدا کرده بود. با چشمهای خیسش کفشهایش را جفت کرد. کفشهای نامرتب را که دید حرف رفیقش محمد در ذهنش گذشت: جفت کردن کفشهای محبای اهل بیت(ع) لیاقت میخواد اهورا! اگر جایی تونستی بسم الله. نکنه بری و ثوابشو از دست بدی. نگاهی به اطراف کرد. کسی را ندید. آرامآرام کفشها را جفت کرد. لبخندی توام با بغض اما از سر رضایت زد. با قدمهای آهسته وارد شد. فضای تاریک باعث شد خیالش راحت شود کسی قرار نیست صورت خیسش را ببیند. گوشهای مودب روی دو زانو نشست. لغزشهایی داشت اما حرمتها را به خوبی میشناخت.
یادش آمد…
یک به یک کارهایش…
به یکباره هوا کم شد. نفس کشیدن با بغضی که میان گلویش چمبره زده بود سخت بود. خیلی سخت…
سرش را بیشتر پایین انداخت. شرمندگی مجالش نمیداد. گناهانی که با یادآوریشان با خود فکر میکرد که حسین خریدارش میشود یا نه؟ آمده بود که قلب پُرگناهش را همراه با روحِ در قفسش جلا دهد.
هرچند شرمنده بود اما شور روضه را گرفت.
سنگینی روضه خطوط شعر را به هم ریخته بود. گاهی مداح از درِ سوخته در مدینه میگفت و گاهی میان قتلگاهِ کربلا میرفت. سوز روضه در قلبش رخنه کرد. بغضش درهم شکست. همه چیز کمکم محو شد؛ اصلا دیگر غم خودش یادش نمیآمد. روضه به دخترِ سهسالهیِ حسین رسید. دیگر امان از کف داد و با صدای بلند گریه میکرد. حس میکرد هر بیت شعری که مداح میخواند قلبش را ذوب میکند. روضهخوان میگفت و قلبِاهورا آنچنان حرارتی میدید که تا به حال احساس نکرده بود. صدای مداح بلندتر شد و با سوز گفت: میدونین چی شد بعد سر بریدن حسینِ فاطمه؟
صدای ناله و شیون جمع بالا رفت.
با بغض و حزن ادامه داد: دختر سه ساله اش پا برهنه تو صحرا میدوید. گوشواره از گوشش کشیدن… دختر سه ساله رو با چوب خیزران زدن نامردا…
هرچه جلوتر می رفت اهورا خونش بیشتر به جوش میآمد. روی ناموس اربابش غیرت داشت. با فکر صحنهها قلبش میخواست از هم بپاشد.
از صحرا تا خرابه… از قامت کوچک دختر سه ساله که عمو عباسش روی شانهها میگذاشت، حالا به خرابه و قامت خمیدهی رقیه رسیده بودند. قامتی که چون مادربزرگش فاطمه خمیده شده بود.
ناله و فریادهای جمعیت لحظهای آرام نمیگرفت. روضه به در آغوش گرفتن سرِ پدر توسط رقیهجانش و جان دادنش رسید. صدای مداح طنین انداخت:«رقیه دیگر جان داد… هیهات…»
هرکس هم که خودش را نگه داشته بود صدایش را آزاد کرد . دیگر جای آرام ماندنی نمانده بود. لحظههای صحبتِ عاشقانه دختر با پدر چنان داغی بر قلبِ لطیفِ اهورا گذاشته بود که هر لحظه صدای گریهاش بلندتر میشد. دیگر برایش مهم نبود وسطِ جمعی شلوغ ایستاده و سینه میزند و صدای گریهاش را کل افراد حاضر میشنوند؛ فقط با تمام رمقی که داشت زار میزد.
میان خطوط روضهها احساس میکرد حالاست که جان بدهد. با آخرین ته ماندهی امید و توانش زمزمه کرد: حسین! بخاطر دختر سه ساله ات که گوشهی خرابه اینطوری جون داد دستامو بگیر.
صدایی در گوشش پیچید: خوش اومدی به آغوشم. خوش اومدی عزیزِدلم. از حالا در پناهِ منی پسرکم.
روضه که تمام شد، آرامشی وصف نشدنی داشت. گویی کسی به او گفته بود خیالت راحت باشد عزیز من. هوایت را دارم. حواسم به تو هست. میان روضه توبه کرده بود. مدد گرفته بود از حسینِ فاطمه. مدد گرفته بود برای طهارت و پاکی روح، ذهن و جسمش برای رسیدن به معشوقه اش؛ خدا.
مدد گرفته بود از بیبی سهساله برای لایق شدن، عاشق شدن و مضظر شدن در راه عشق…
اهورای جدیدی خلق شده بود. اهورایی که اربابش او را اینطور خوانده بود : اهورایِ حسین 🙂