اصولا انسان ها از وقایع علمی پیرامون خود مطلع هستند و ان گونه جهان را میبینند که بزرگان و دانشمندان انها را با قلم خود در کتاب ها نوشته اند. در نتیجه مردم توجه و تمرکزشان را بر روی کتب نوشته شده اندیشمندان می گذارند و افسانه ها و اسطوره ها را موجودات خیالی مذحکی می پندارند که وجود حقیقی ندارند.
این تفکر درست است.افسانه ها و افسون گر ها جایی بر روی زمین ندارند اما به این معنا نیست که در اسمان ها نیستند.
این جملات را در اخرین صفحات چک نویس پدرم پیدا کردم و از روی انها دست و پا شکسته شروع به خواندن کردم.نوشته ها نا واضح و با خط بدی نوشته شده بودند.انها را برداشتم و به اتاق خود رفتم.برگه ها را روی زمین گذاشتم و سعی کردم انها را مرتب کنم و درون گنجه قدیمی که زیر تختم بود بگذارم.این هم یک کتاب دیگر بود که فرصت نشد به دست ناشر و بعد هم به چاپ برسد.لبخند تلخی زدم و شروع به کار کردم.
برخی صفحات را نگاهی سرسری می انداختم و سریع از نوشته ها می گذشتم.ان قدر حال خوشی نداشتم که بنشینم و کتاب هرگز چاپ نشده پدرم را بخوانم.فقط مرتب کردم و درون گنجه گذاشتم.
چشم هایم را از خستگی مالیدم و ابنبات لیمویی را در دهانم جا به جا کردم.همان طور که به سقف خیره شده بودم مرور خاطرات کودکی و بازتابی از نور های ابی و زرد به مغزم رجوع کرد.جایی خوانده بودم خاطرات هر کسی به یک رنگ است و از نظر روان شناسی رنگ ابی و زرد را میتوان دو طیف رنگی متضاد هم دانست .زیرا دیگری سرد و ناراحت کننده است و ان یکی گرمای خاصی برای ذوب سرما دارد.توصیف دقیقی از حالات روحی من را می کند.با این تفاوت که اکنون خاطرات ابی بیشتر برایم پدیدار می شود.چرخی می زنم و نگاهی به پنجره اتاقم می اندازم.
غروب امروز هم مثل دیروز کدر و بی روح است .خورشید در زمستان تمایل بیشتری برای فرار از تارزیکی دارد.
از روی تخت پایین می ایم در را باز میکنم و از پلکان چوبی پایین می روم و خود را به اشپز خانه می رسانم .برگه ای که از یک پیتزا فروشی در حوالی محله مان بود را نگاه می کنم.خب مثل همیشه یک پیتزا مخصوص با مخلفات.اشپز خانه کثیف و پر از جعبه های پیتزا است.وضعیت حال به هم زن و رقت انگیز است اما چاره ای نیست .حداقل بهتر از اشپزی است .با این که دخترم و شانزده سال سن و سال دارم اما هیچ چیزی از اشپزی بلد نیستم.حتی وقتی با پدرم شروع به پختن غذا می کردیم همیشه از یاد گرفتن فرار می کردم و مثل شوالیه ها و مردان زره پوش با سر قابلمه و ملاقه مبارزه شگفت انگیزی می کردیم.اما این ها مال گذشته است.همان خاطرات زرد رنگ که اکنون تیره تر شده اند.اگر این شلوغی اشپز خانه اذیت ام می کند لازم نیست که تحمل کنم.فقط کافی است انجا را ترک کنم.
تلویزیون اخر هفته ها برنامه های جالبی برای تماشا دارد.که ناچارا باید خودم را با انها سرگرم کنم.ابنبات لیمویی حالا دیگر اب شده و با چوبش ادای ادم هایی را در می اورم که سیگار می کشند.صدای تلویزیون را بیشتر می کنم مستندی در باره ی اختر ها و پرتو های گسیل شده ی کیهانی در حال پخش است.
پیش بینی یک بارش شهاب سنگی در صد سال اینده در جنوب غربی استرالیا و امکان نابودی نسل بشر به دست موجودات ناشناخته شده در کیهان های دیگر.در اخر هم توجیح ساخت مهمات جنگی برای این دسیسه کیهانی.
زنگ خانه به صدا در امد .کیف پولم را بر میدارم و سفارش ام را تحویل میگیرم.
بعد از چند دقیقه یک جعبه دیگر به جعبه های داخل اشپز خانه اضافه می شود.
زمانی به این فکر می کردم که تنها باشم و تنها زندگی کنم.برایم تنها زندگی کردن کار خارق العاده ای بود که می توانستم به پدرم ثابت کنم که دیگر بزرگ شده ام.اکنون می توانم تا اخرین روز های باقی مانده از عمرم را تنهایی سپری کنم.اشک درون چشم هایم حلقه بست.فقط یک جرقه لازم بود تا امشب را هم مثل دیشب و شب های دیگر بارانی کند.اخرین حرف های پدرم به من این بود:رویا ها بازتابی از حقیقت اند.از چیز های عجیب غریب که تعداد کمی به انها باور دارند نترس از انهایی بترس که قابل باورند.این حرف ها از یک نویسنده ای که داستان های علمی و تخیلی مینویسد و در رویا های کودکانه سیر می کند هم چندان عجیب به نظر نمی رسد.همیشه برایم از چیز هایی می گفت که با چشم قابل دیدن و لمس کردن نبودند.برای خودمان دنیای ناشناخته ای درست کرده بودبم که خودمان بر ان حکم فرمایی می کردیم .قانون های خاص خودش را داشت و چیزی که خیلی اهمیت داشت این بود که در انجا چیزهای عجیب و غریبی وجود داشت.هر چیزی که دور از ذهن یک ادمک معمولی است.به گفته خودش این گونه می توانستیم بدون محدودیت دریچه ذهنمان را بر روی چیز ی فرا تر از واقعیت باز کنیم و با ندای درونی قلبمان به سمت رویا های محالمان که در پس اندیشه هایمان خاک میخورد روشنی ببخشیم.دنیایی که پدرم برایم توصیف می کرد مرا به وجد می اورد که هر چه سریع تر خانه را ترک کنم و به انجا بروم.اما او زود تر رفت.
اشک هایم را با پشت دست پس زدم.دوباره کنترل خودم را از دست داده بودم کمی دارو به همراه اب خوردم و به اتاقم رفتم.دراز شدم و خیره به سقف اتاق شدم فکر می کردم اگر …صدای قیژی آمد.مردمک چشمانم را چرخاندم و بعد سرم را و روی تخت نشستم.صدا از درون کمد لباس هایم می امد.
آب دهنم را به سختی قورت دادم و حالت تهاجمی به خود گرفتم.خیلی آرام و پاورچین پاورچین حرکت کردم.بعد وزش باد که بر روی شانه هایم خورد مرا متوجه این کرد که پنجره باز است.قلبم سینه ام را می درید و فشار زیادی را روی تمام بدنم احساس می کردم ماهیچه های صورتم منقبض شده بودند.
صدای گفت و گو دو نفر را می توانستم بشنوم که با هم دعوا می کردند.دستم را روی دسته کمد گذاشتم و سریع ان را کشیدم .چهار چشم با تعجب به من نگاه می کردند.
_ سلام
سرم گیج رفت و آخرین چیزی که دیدم سیاهی مطلق بود.
مانیوک : به نظرت مرده ؟؟؟
وارتوش : نه نفس می کشه …
مانیوک : اگر این قدر تکون نمی خوردی این جوری نمی ترسید.
وارتوش : اگر می گذاشتی اون گردنبند میوه ای را بخورم و جلوم و نمیگرفتی چی می شد ؟هااااا !!!!!!
مانیوک : سنجاب شکمو
نگاهم را به دخترک دوختم درست مثل یک بچه خوابیده بود. مو های پر کلاغی زیبایی داشت اما خیلی لاغر و کوچولو بود. انگار تا به حال در عمرش غذا نخورده بود.
وارتوش : حالا چرا اینقدر لاغر؟
_می گم نکن. اگر بلند شود می ترسد بیا این ور.
_ولی جالبه زیر چشماش شوره.همه دخترای زمینی زیر چشماشون شورن؟
سعی کردم وارتوش را که دقیقا روی کله این آدمک نشسته بود را بردارم که یه هوچشم هایش را باز کرد.نمی دانم چقدر گذشت که به هم خیره شده بودیم.ناگهان جیغ بنفشی کشید.گوش هایم را گرفتم و سریع عقب رفتم.وارتوش هم خودش را پشت کمد ها قایم کرد.
چشم هایم را که باز کردم با چهره پسر بچه ای روبرو شدم که خیره به من نگاه می کرد چشم های آبی متالیک داشت با مو های آبی رنگ صورت رنگ پریده با یک لباس عجیب و غریب.تا چشمم به گوش های نوک تیز و درازش خورد فورا جیغ زدم .
تلو تلو به قفسه کتاب هایم خورد.
_نترس کاریت ندارم.
_ تو کی هستی ؟چه شکلی اومدی داخل ؟
_ اممممممم …چیزه از پنجره … باز بود.لبخند کوچکی عامی از نگرانی زد.
متوجه حرکت شی ای در هوا شدم و درست صاف رو بروی من فرود آمد.
_دختر جون خیلی سپاسگذار می شوم اگر قبل از جیغ زدن خبر بدی.
دوباره جیغ زدم و به هوا پریدم. گوشه تخت ایستادم و با وحشت نگاهش می کردم.
_این چرا حرف میزند؟
_گفتم که میخوای جیغ بزنی خبر بده اه دختر…
_وارتوش…
مانیوک با نگاهی پر از تاسف گفت :معذرت میخواهیم. نمیخواستیم بترسونیمت.
_جدی ! پس برید بیرون.
وارتوش:آه واقعا که نگو این همه راه امدیم دنبال این دختر یا همش جیغ میزند یا غر. تازه این خیلی لاغر مردنی و کوچیک است.
مانیوک:ما برای در خواست کمک امده ایم.
_خب!؟
مانیوک:میشود کمک مان کنی تا سرزمین ام را نجات بدهم.
وارتوش:اره تو باید کمک کنی. فرمان روای سایه ها دارد یکی یکی سیاره ها را فتح میکند و ان ها را در تاریک ترین و دردناک ترین مصیبت ها و بلاهای خاموشی قرار می دهد. تو باید با ما بیایی و با ان ها مبارزه کنی و اختر ها و موجودات کیهانی را از شر این سایه ی سیاه نجات بدهی. در واقع تو یک ناجی مبارز هستی. پس با ما بیا بیا بیا…
وقتی که حرف میزد این ور و ان ور حرکت می کرد. انگار مخ این سنجاب بیشتر از ان یکی تاب برداشته بود. ولی فکر کنم اون که دیوانه شده بود من بودم.
_اهااا فهمیدم. ببینید من امروز داشتم یک مستند راجب کیهان و این چیزا می دیدم. تعجبی ندارد که الان دارم خواب شما ها را میبینم. هوووف این جور که معلومه ذهن پر قدرتی دارم. پس بهتر که برم توی تخت چشمامو ببندم بعد که بلند می شوم همه چیز درست میشود.
وارتوش: می توانم قسم بخورم که این دختر خیلی خیلی خل وضعه.
پریدم روی سرش و موهایش را کشیدم. دوباره جیغ زد. ازش جدا شدم.
_چیکار میکنی؟ دردم امد.
_خب این خودش مدرک موثقی که باور کنی من وجود دارم و تو خواب نمیبینی کله پوک.
_ایشش.
دلم میخواست پرتش کنم بیرون. اما فرض تر ازان بود که بخواهم بگیرمش.
مانیوک: کمک مان میکنی؟
_نه.
وارتوش: حتی بعد این که ماجرا را برایت تعریف کردیم؟ آه چقدر تو سنگدلی.
_اره. برید بیرون.
مانیوک: خواهش میکنم کمک ام کن تا سیاره مو نجات بدهم.
_چرا من؟ سیاره توعه ناسلامتی.
مانیوک:چون ما انتخاب نشدیم و حق انتخاب نداریم. تویی که باید مبارزه کنی.
_منظورتو نمی فهمم. کی من را انتخاب مرده است؟ خودت بودی این چرندیات را باور میکردی!؟
_اگر پدرت بود باور می کرد. این طور فکر نمیکنی.
سرم را بالا اوردم و درون چشم هایش که انعکاسی از حلال ماه در ان ها نقش بسته بود خیره شدم. اگر پدر بود باور می کرد؟ سوالی بود که مداوم درون ذهنم تکرار می شد.
_از چیز های عجیب و غریب و غیر قابل باور نترس. باور کن که ممکن است حقیقت جور دیگری خود را به ما نشان دهد.
_پدر من را میشناسی؟
مانیوک: همان قدر که خودت میشناسی.
_چرا گوشات نوک تیزن؟
لبخندی زد و با خجالت گفت: همه مردم سر زمین من گوشهای نوک تیزی دارند.
نگاهی به سر تا پاش کردم.
_چرا کفش پات نیست. کفش نداری؟
مانیوک: منظورت همان چیزهای لاستیکی هستند که دور پاهاتون می بندین. نه من به ان ها نیاز ندارم.
وارتوش: ساعت. دیگر وقت رفتن است.
هر دوتا شان هراسان به نظر می رسیدند.
مانیوک: خواهش میکنم همراهمون بیا. وقت نداریم.
نمی توانم. من فردا از اینجا می روم.
_بخاطر همین باید بیای.
مردد بودم.
_خواهش میکنم. قول میدهم فردا صبح که چشماتو باز میکنی توی اتاقت باشی.
در ان لحظه می خواستم کاری که درست و عقلانی است را انجام بدهم و چیزی که درست بود این است که قبول نکنم و رهاشون کنم. اما چیزی من را وادار میکرد که پیشنهاد رفتن را قبول کنم. احمقانه رفتار کنم و شجاعانه برخورد کنم. هیچ ضمانتی در قبال امنیت و اتفاقاتی که غافل گیر کننده بودند نبود. تنها دلگرمی که وجود داشت ندای قلبم بود و همین طور پدرم.
_قبول باهاتون میام.
وارتوش: یوهووووو
_وارتوش کد نه سی و شش.
_بله قربان.
دستگاه کوچک مربع شکلی را از زیر لباسش در اورد.
چند تا کلیک و بعد.
سکوت…همچنان سکوت…
وارتوش: فکرکنم نقص فنی دارد یک لحظه صبر کنید.
لوح قهرمانی که پارسال برای بهترین داستان منطقه بهم اهدا شده بود را برداشت.
_الان درستش میکنم و…شتلق.
هم لوح شکست. هم ان دستگاه.
مانیوک دستش را گذاشت روی سرش.
_دوباره شروع شد.
_چیزی نیست درست میشود.
_چی درست میشود! اون لوح خیلی برام با ارزش بود. بعد تو…تو زدی خاکشیرش کردی!؟ میکشمت.
افتادم دنبالش که از زیر دستم در رفت و بالای کمد نشست. بیا پایین قبل این که تیکه تیکه ات کنم.
_ مانیوک نمی خوای جلوشو بگیری. خیلی ترسناک میشود. ولی خوبه الان فهمیدم اسحقاق مبارزه در برابر فرمانروای سایه ها را داری و می توانی سیارکمون را نجات بدهی.
چوب دستی را برداشتم و زدم داخل گلدانی که پشت سرش بود. گلدان نازنین ام شکست اما ان سنجاب هنوز سالم بود. یک لحظه ایستادم چیزی تکان خورد.
مانیوک: انگار کار کرده است.
همه چیز تکان میخورد. همه وسایل و حتی دیوار ها ناگهان نور زیادی داخل اتاق را پر کرد. وارد گردابی شده بودیم که هیچ نقطه ی شروع و پایانی نداشت.
_چه اتفاقی دارد می افتد؟
_چیزی نیست داریم حرکت میکنیم تا به ماه بریم.
بلند تر از حد معمول داد زدم.
_ماه!؟ چرا ان جا مگر قرار نبود بریم و سیارکتو نجات بدیم.
وارتوش: مگر ماه سیاره محسوب نمی شود. خنگول.
مانیوک: مثل سیاه چاله است. با این تفاوت که فشار بیرون به درون بیشتر است و باعث می شود که به طرف بالا حرکت کنیم. این جوری به مقصد میرسیم.
_اگر به ماه نریم چی؟ اخه از کجا میفهمد میخوایم بریم ماه.
وارتوش: چون کد نه سی و شش رو زدیم برای سفر هر سیاره ای یک کد دارد.
_حالم داره بد می شود.
مهلت فکر کردن به هیچ چیز را نداشتم. چیزی که اذیتم می کرد پیتزایی بود که برای شام خورده بودم و هر لحظه امکان داشت بالا بیارم.
_تقریبا داریم نزدیک می شویم. هی دختر اوو…راستی اسمت چیه؟
_چی؟
بلند تر داد زد.
_اسمت چیه؟
_گیلدا.
_باید سعی کنیم به هم نزدیک بشویم و دستای همو بگیریم. فهمیدی گیلدا؟
سرم را تکان دادم.
دست همدیگر را گرفتیم. گرداب همچنان سرعت خودش را بیشتر میکرد. لحظه ای بعد همه چیز ناپدید شد و سقوط. افتادیم روی ماه.
_رسیدیم.
_کجا میتوانم…حق…حق. اصلا نمی توانستم حرف بزنم.
وارتوش: می توانی خودت را داخل یکی از ان گودال ها خلاص کنی.
روی زمین ( البته باید بگویم روی ماه) نشستم و هرچه که از دیروز صبح خورده بودم به علاوه ی پیتزای امشب را بالا اوردم.
وارتوش: خیلی بوی بدی دارد. واقعا حالم بهم زند.
مانیوک: خوبی؟
گیلدا: اره. حالم جا امد.
با دقت به اطراف نگاه کردم. روی سطح ماه پر از گودال های کوچک و بزرگی بود که سراسر تنه سخت این سیاره را می پوشاند. به خورشید نگاه کردم گرم و دلپذیر مثل همیشه. برگشتم و نگاهم را به زمین دوختم. زیبا و فریبنده بود. اطراف زمین جایی که ما زندگی میکردیم نقطه ی کوچکی از هستی که در ان زندگی وجود داشت تا بی نهایت تاریکی کشیده شده بود.
_اینجا که همه اش سیاه چاله است. تو دقیقا به چه چیزی حکم رانی می کنی؟
_دنبالم بیا. هنوز به خونم نرسیدیم.
حدود پنج مایل پیاده روی ان هم روی سیاره ای ناشناخته واقعا عذاب بزرگی است. اما خوبی که دارد این است که هوا گرم نیست پس نمیتوانی غرغر کنی. هر چقدر هم که سریع راه بروی عرق نمیکنی و اب بدنت کم نمیشود و فکر کنم این موارد در فضا کاملا عادی است.
مانیوک ایستاد.
_خب رسیدیم.
گودال بزرگی را دیدم که شعاع اش…نه صبر کن.
_باید بریم این تو!!؟
وارتوش: زدی تو خال.
هر دوشان منتظر به من نگاه میکردند.
_نه. بیخیال شید. هیچ وقت نمی پرم.
وارتوش رو به مانیوک کرد.
_چرا همه ی کار ها را باید خودم انجان بدهم.
وارتوش پشت پای گیلدا را گرفت و هردو با هم وارد گودال شدند.
مانیوک: حواستان به دیواره ها باشد.
_کیف می دهد مگر نه؟
_بزار برسیم پایین به حسابت می رسم.
_هیچ کاری نمیتوانی بکنی.
آه باورم نمی شود. مگر سنجاب ها هم می توانند زبان در بیاورند. تونل انگار صاف شده بود و داشتم مستقیم حرکت می کردم. یک دو سه . دوباره سقوط. باید عادت کنم. بلند شدم. واو. سطح زیر پایم شیشه ای بود. رنگ های ابی و بنفش با هم ادقام شده بودند.
صد متر جلوتر عمارتی پر جلال و جبروتی دیده می شد که چشم هر موجودی را به خودش خیره می کرد. همه چیز ابی بود. ابی های متفاوت ابی نفتی درست در قسمت بالایی اسمان بود. همانند ابی اسمان شب های زمستان سیاره ی من. سیاره ی این پسرک هم برای خودش ماه داشت . ماهی به تمام رنگ های طیف ابی.
_به خونه ام خوش آمدی.
_چشات…
_چی شده؟
_چشات…داخلشون حلال ماه بود. الان اون حلال سفید شده است.
_اها. اره بخاطر انرژی است. چیز نگران کننده ای نیست. موقتا.
_موقتا؟
_اگر سایه ها از بین نروند برای همیشه چشمانم سفید می شوند. و نمی توانم دیگر سیاره ام را اداره کنم. ماه برای همیشه کرد میشود و دیگر نمیتواند نور خورشید را انعکاس بدهد اسمان شب سیاره ی تو برای همیشه در تاریکی و سکوت بسر خواهد برد.
چهره اش غمگین تر شده بود. دستم را روی سرش کشیدم و لبخند زدم.
_این اتفاق هرگز نمی افتد.
لبخند زد.
_بریم داخل مبارزه به زودی شروع میشود. باید اماده شویم.
درون عمارت به همان زیبایی بیرون عمارت بود. آدمک ها اصلا شبیه مانیوک نبودند. مانیوک جلوتر حرکت میکرد. من و وارتوش هم پشت سرش هر کجا که او می رفت می رفتیم. عمارت پراز اتاق های تو در تو بودند که هر کدام راه های اضطراری به بیرون از سیاره داشتند. سقف سال اصلی پر از کریستال بود که بیشتر ان ها تیره شده بودند.
_واحد اول سنجاب ها هستند. کار های امنیتی در برابر تهاجم های افراد بیگانه را انجام می دهند.
آدمک های کوچکی که در هوا پرواز میکردند را نشانم داد.
_ان ها الفا های سفید هستند. وظیفه ی برقراری عدالت و قانون گذاری در سیاره و سیاره های کهکشان راه شیری را دارند. ان ها فقط روی ماه زندگی نمی کنند. از دسته الفاهای مهاجر هستند.
به بال های یخی و موهای کوتاه سفیدشان نگاه کردم. واقعا سریع و جدی بودند.
_الفاهای سبز هر سال سیاره را از نظر زیبایی نظامی و امنیتی رشد و ارتقا می دهند و باعث هماهنگی ستاره ها می شوند. بیشتر در حال خواندن کتیبه های نجومی هستند. پس اگر درحال کار دیدیشون مثل الان که در وضعیت اماده باش هستیم. اصلا باهاشون حرف نزن. خوششان نمی اید.
بتاهای زرد انرژی و گرمایش ستاره ها را کنترل می کنند. همچنین میزان نوری که باید ماه بازتاب بدهد را هم اندازه گیری می کنند و به کریستال بزرگ می دهند. بیشتر کارشان داخل عمارت است.
_کریستال بزرگ ؟
وارد اتاقکی شدیم که به شکل شش ضلعی بود. کف و سقف سفید و بدون نقش بود.
وسط اتاق کریستال بزرگی از سقف آویزان بود که در وجهه های مختلف در حال چرخش بود. هر ضلع از این اتاقک رنگ متفاوتی داشت.
قهوه ای سفید سبز زرد ابی و مشکی. مانیوک جلوی ضلع مشکی ایستاد.
_این واحد همان جایی است که تو باید فرماندهی اش کنی.
_بتا های مشکی؟
_درسته. قدرتمند ترین بتاهای کهکشانی .
وارتوش دررا باز کرد. وارد اتاقک شدیم. بزرگ تر از چیزی بود که تصور می کردم.
_بتاهای مشکی دو نوع هستند. بتاهای مشکی پرنده و بتاهای مشکی کیهانی.
_کدومشان قوی تر است؟
وارتوش: مطمعن باش هر دوتاشان از تو قوی تر هستند.
_کی با تو صحبت کرد!؟
_بچه ها میشه حواستان را جمع کنید.
مانیوک پسر خوبی بود ولی این سنجاب روی مخم رژه می رفت.
_اول باید لباستو عوض کنی و زره بپوشی. تنها کاری که تو باید بکنی نابود کردن فرمان روای سایه ها است. من و وارتوش بقیه بتاهای مشکی را فرمان دهی می کنیم.
سرم را به نشانه تایید حرفش تکان دادم. اما قلبا می ترسیدم. واقعا می خواستم مبارزه کنم؟ اگر همه این ها خواب نباشد چی؟ دارم رویا میبینم یا این یک رویایی است که به واقعیت مبدل شده است؟
_اماده ای؟
مانیوک داخل امد. نگاهی به من که اکنون زره به تن کرده بودم کرد. اولین بار بود که میدیدم می خندد.
_وای فوق العاده شدی درست مثل یک جنگجو.
_جدی؟
سرش را تکان داد.
_بیا این هم سلاحی که باید ازش استفاده کنی.
عصای چبوی بلندی را بهم داد یک طرف عصا ساده بود و ان طرف دیگرش مثل یک بشقاب غذای بزرگ بود.
_چه شکلی باید ازش استفاده کنم؟
_دستتو بزار روی جاهای که حکاکی شده است. اگر یک جنگ جوی واقعی باشی سر عصا به رنگ زرد می شود.
نفس ام را حبس کردم و کاری که گفت را انجام دادم.
وارتوش: چرا زرد نمی شود؟ مطمعن بودم این دختر اونی نیست که دنبالش می گشتیم.
_باید بهش فرصت بدهیم. خیلی خوب تمرکز کن. حواستو جمع کن. انرزیتو جمع کن.
_نمیتوانم. نمیشود.
با ناامیدی نشستم. و سرم را ما بین دستام گرفتم.
_هیچ وقت نمیتوانم کاری را انجام بدهم.
مانیوک کنارم نشست.
_فکر میکنی مشکل از کجاست؟
_نمی دانم.
_ولی من میدانم. درون تو باید پاک سازی شود. چیزی که بهش باورداری باید درونت شکوفه بزند و بهت روشنایی ببخشد. میدانی اگر پدرت اینجا بود چی بهت می گفت؟
_هیچ وقت نگفتی پدرم رااز کجا میشناسی؟ ولی اهمیتی هم ندارد. اون دیگر وجود ندارد. حتی تو و وارتوش و همه این اتفاقات و این مکان هیچ کدام وجود حقیقی ندارید.
_اشتباه میکنی. لزوما چیزهایی که لمس نمیکنیم خیالات نیستند. درسته همه چیز اینجا داخل سرت داره اتفاق می افتد. ولی دلیل نمیشود که بگوییم حقیقی نیستند.
_پس فکر میکنم بهتر باشه بزاریم فرمانروای سایه ها سیارتو در بربگیره و همه چیز تموم بشود.
وارتوش: داری شوخی میکنی!؟ این به این معنی است که شکست را پذیرفتیم قبل از اینکه حتی برای پیروزی تلاش کنیم.
بلند شدم.
_پس بریم تا نابودشان کنیم و این دسیسه ی شیطانی را به پایان برسانیم.
وارتوش پشتکی در هوا زد.
_یوهوووو. حالا واقعا یک جنگجو واقعی شدی. برای مبارز بودن لازم نیست. فرد بی نفصی باشی. فقط کافیه شجاعت مواجه شدن با سختی ها را داشته باشی. عصا را برداشتم.
_اگر پدرم اینجا بود و همه این اتفاقات را میدید بهم میگفت که از چیزهای عجیب و غریب که تعداد کمی به ان ها باور دارند نترسم.از ان هایی بترسم که قابل باور هستند. و اینجا به اندازه کافی عجیب و خارق العاده است. پس بیاین کار های دیوانه کننده کنیم.
گاهی رویا ها نجات دهنده ی انسان هایی هستند که در تاریکی فرو رفته اند. رویای نجات ماه از دست فرمان روای سایه ها سفر من به سرزمینی ناشناخته ان هم با یک پسر بچه و سنجاب رویایی برای نجات خودم از دامان غم و اندوهی بود که روشنایی ارزوهایم را کدر کرده بود.
درونم قلبم و چیزی که به ان باور داشتم همه کثیف و کدر بودند. هیچ چیزی را نمی توانستم بازتاب بدهم و هیچ چیزی از من گذر نمی کرد تا ارام بگیرم. از خودم می پرسم شجاعت این سیاهی را می شوید؟ یا فقط موضوع شجاعت نیست؟ اما فکر میکنم در قدم اول پذیرفتن است. پذیرفتن این سیاهی و جرات روبه رو شدن با ان و در اخر به دنبال روشنایی رفتن و تغییر انچه که هست. قطعا اخر مبارزه ما در برابر سایه های بر روی ماه این گونه به پایان میرسید.
وارتوش: سنجاب ها به پیش…
مانیوک: بتا های پرنده از چپ حملات را شروع کنید. بتاهای کیهانی دارین خوب پیش می روید نابودشان کنید.
گیلدا حالا راه برای تو باز است.
چشم هایم را میبندم و یک نفس عمیق می کشم.
من یک مبارزم.