بچه که بودیم بازی های شیرینی میکردیم مثلا به دو گروه تقسیم میشدیم و با به دوش کشیدن دوستمان تا قله میدویدیم برندده کسی بود که با دوستش زودتر به قله میرسید خوبی این بازی اینجا بود که اگر هم در راه می افتادیم هردو افتاده بودیم و اگر هم به قله میرسیدیم هردو پیروز بودیم درواقع دوست ما هم یار ما بود و هم بار ما ولی بخاطر نداریم زمانی راکه زمین بخوریم و دوستمان را تنها رها کنیم و به تنهایی برسیم چون لذت به قله رسیدن با دوست به دوش کشیدمان بود لحظه ای درنگ به تنه خشکیده روزی سر به فلک کشیده دوستی بغض توی گلویمان را میشکند . حالا چطور ؟ هنوز هم برای پیروزی حاظریم که دوستمان را به همراه خود به دوش بکشیم ؟ بله شاید این توقع را از دوستمان داشته باشیم ولی برای خودمان چطور؟ بعضی اوقات آرزو میکنم که ای کاش چونان لحظات کودکی قهر میکردیم و فردا آشتی چونان نسیم خنک باد بی منت دیگران را خوشحال میکردیم چونان پیرهن چاک خورده گل از زندگی لذت میبردیم و از لذت ما دیگران لذت میبردن چرا که زندگی همان بازی کودکیست اما ما کودکان بی ریا قدیم نیستیم …