رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دوازده بامداد

نویسنده: یاسمن متقیان نسب

زیپ ژاکت پشمی ام را تا اخر بالا کشیدم و به تماشای رقص دانه های برف نشستم. نفسم را با قدرت بیرون دادم وبا دقت به حلقه های بخاری که از دهانم خارج میشد نگاه می انداختم.دفتر خاطرات برگ برگ شده ام را روی پایم گذاشتم و تمام اتفاقاتی که از صبح افتاد را درون ان طبق عادتم یادداشت می کردم.
….وقتی سپیده طلوع خودش را به تاریکی شب نشان داد. قرص هایی که باید مادرم بخورد را روی میز گذاشتم و از خانه بیرون زدم، و سوار بر سرویس کارگران تا کارخانه کنسرو سازی امدم. امروز باید شیفت جبرانیم رو هم می امدم برای همین تا غروب کار کردم. میخواستم با اخرین سرویس شیفت الف به خانه مان برگردم که سرکارگر عصبانی امد و بهانه کمبود نیرو را اورد که تا شیفت بعد نگهم دارد. با وجود اینکه بقیه هم بودند ولی حرف زورش را فقط به من اجبار کرد.این مرد با پدر خدا بیامرزم هم سر لج داشت حتما داشت بعد مرگش دق و دلی هاش رو سر من خالی میکند. لابد هنوز حرصش خالی نشده از اینکه بابای من تونست زودتر از اون سرکارگر بشه و برای من رئیس بازی در میاره.
بدشانسی من امروز از انجایی شروع شد که رفتم اشغال های ماهی هارا برای سگ های ولگرد این دورو بر بیندازم که وقتی امدم سرویس مان رفته بود. شیفت من هم تموم شده بود چند ساعت اخر به مرتب کردن انبار متروکه کارخانه پرداخته بودم تا فردا طبق میل رئیس برای استفاده دوباره راه اندازی شود.
فقط سرکارگر میدانست من بیشتر ماندم که ان هم با موتور خودش میرود خانه شان. امشب شب یلداست ، شور و شوق ان، همه را مشغول خودش کرده بود،همه به فکر خانواده خودشان بودند که زودتر به خانه هایشان برسند،کی دیگر به این فکر میکنه ممکنه یک بچه یتیم رو وسط بیابون تنها گذاشته باشند؟ نگهبانی هم حتی تا صبح مرخصی گرفته!
اشک های گرمم را با دستکش سوراخ شده ام پاک کردم .دفترم را داخل کیفم گذاشتم،وسرم را به سطح سرد صندلی کنار جاده سپردم…
ساعت مچی کوچکم که برای پدرم بود جیغ کوتاهی کشید و ساعت 22 را نشان داد. دوباره اشک هایم جاری شدند و مرا به یاد مادر و خواهرم انداختند. پلک هایم را روی هم رها کردم و نجوا کنان گفتم:«از ته دل ارزو میک کاش انقدر پول داشتیم که مجبور نباشم بعد مرگ پدرم در این هوای سرد و بی رحم کار کنم.حتی اگر به بها عمرم باشه! »
آهسته هوای سرد دورم پیچید و سرزمین اسرار امیز رویا مرا به داخل خود کشید….

چندین بار پلک زدم تا تاری چشمانم برود. صدای بوق اتوبوسی می امد. نورسفیدش صاف به من می تابید با ترس ساعتم را نگاه کردم. 00:00 .
با اینکه از تک و تنها ماندن در این ساعت ترسیده بودم اما بازهم از این که همکارانم بالاخره به دنبالم برگشته بودند، در پوستم خودم نمیگنجیدم!
با اینکه دانه های پرسرعت برف توانایی دیدن را از چشمانم دریغ کرده بودند، به هر زحمتی که بود دوان دوان خودم را به اتوبوس رساندم. اتوبوس با صدای قیژژ ضعیفی باز شد. خودم را داخل ان انداختم و گرمای لذت بخشی را روی پوست صورتم پراکنده شد. لبخندی زدم تا به راننده سلام کنم . اما لبخندم با دیدن چهره نااشنا راننده زیاد دوام نیاورد. شاگرد راننده که چند سال از من بزرگتر بود متوجه اش شد.بدون معطلی گفت:«سلام پسر جان ، چند سالته؟»
بااینکه از سوال بی ربط کمک راننده در شگفتی بودم بدون میل جواب دادم:«15» سر تکان داد و با ریشخند حرفی عجیب زد:«خوبه، چون ما پیرتر از این سن رو راه نمیدیم، تا هر کجا که می خواهی میرسونیمت مثل بقیه، حالا برو یکجا بشین.»
این را که میگوید اتوبوس با سرعت زیادی حرکت می کند و تعادل خودم را از دست دادم و روی پای پیرمردی افتادم. اب دهانش جاری شده بود و با پوچی نگاه بهم انداخت و گفت:«سلام»و بعد نگاهش را دزدید و محو مناظر بیرون پنجره شد. وقتی دیدمش تعجب کردم چون مگر شاگرد راننده نگفته بود که از من پیرتر را راه نمیدهند؟ خنده ای زدم و زیرلب گفتم حتما شوخی کرده… یک صندلی به عقب رفتم.وقتی روی صندلی ام نشستم تازه متوجه مردی کنار پنجره شدم. روزنامه ای بدست داشت. صورتش معلوم نبود ولی از دست های سفیدش که پر از کک و مگ بود با ان رگ های بیرون زده اش، سنش مشخص بود. سرم را به صندلی ام تکیه دادم و به سقف و چراغ های اتوبوس چشم دوختم. گاهی سوسو میکردند و گاهی هم پر قدرت تر میدرخشیدند. نگاهی به دور و بر انداختم و سرنشینان اتوبوس را برانداز کردم. خنده ای تمسخر امیز به لبانم نشست چون همه در اتوبوس سنشان زیاد بود. انگار اینجا اتوبوس خانه سالمندان بود. ولی یک چیز خیلی عجیب بود. رفتار های مسافران.به عقب برگشتم و پیرزنی دو صندلی انور تر را دیدم که پیراهنی صورتی به تن داشت و کوله ای با طرح پرنسسی زیبا روی ان کشیده شده بود و ناخن هایش را دیوانه وار میجوید. عقب ان پیرمردی نشسته بود که کتاب داستانی کودکانه دستش بود و با نگاهی جدی به صفحات ان خیره شده بود. دو پیرزن دوقلو هم صندلی ردیف کنارم بودند که لباس هایی شبیه به هم به تن داشتند و با بغض ساندویچ هایشان را میخوردند.
داشتم از تعجب شاخ در می اوردم، که اتوبوس ترمز میخی زد و راننده برای اولین بار به حرف امد :«اونایی که تا اخر عمر غذا خواستن بیان. » پیرزن های دوقلو ایستادند،و به سمت شاگرد راننده رفتند.او لبخندی شیطنت باری زد و گفت:«بها؟» پیرزن ها نگاهی بهم انداختند و دو ظرف شیشه ای که داخل انها مایعی ابی رنگ درخشانی بود را به کمک راننده دادند.در باز شد و انها در خیابان رها شدند.
شاگرد راننده بی درنگ ان مایع های مرموز را داخل بطری ریخت و خوب همزد. کمی از ان را برای راننده ریخت و مابقی را با رضایت سرکشید. باخودم فکر کردم مگر میشود اتوبوسی برای کرایه از مسافرانش نوشیدنی دریافت کند؟
به خودم که امدم فهمیدم نگاه کسی رویم سنگینی می کند. نگاه من و شاگرد راننده باهم تلاقی کردو او لبخندی کنایه امیز به لبانش نشاند. جا خوردم و رویم را برگرداندم.اتوبوس دوباره با سرعت راه افتاد….
به مرد غریبه کنارم چشم دوختم که همچنان داشت روزنامه میخواند. صفحه ای را ورق زد و خبری عجیب در تیتر ان به نمایش گذاشته شد. به مرد غریبه گفتم:«اقا میشه این صفحه روزنامه را بهم چند دقیقه ای قرض بدید؟
مرد روزنامه را پایین اورد و بالاخره صورتش را نشانم داد. عینک قرمزش را پایین و بالا کرد و گفت:«اخبارش دیگر به دردم نمیخوره ماله تو باشه.
_ممنون!
روزنامه را باسرعت ورق زدم تا دوباره ان خبر را پیدا کنم. وقتی خبر را دوباره خواندم چشمانم گرد شد و در کاسه چشمم تلوتلو خوردند.
خبر از کودک دزدی می گفت، که سارقین شبانه و در یک ساعت خاص در کوچه پس کوچه ها گشت می زدند و کودکان و نوجوانان را می رباییدند. عکس های ضبط شده از اتوبوسی سبز رنگ را نشان میداد که چگونه بعد از سوار کردن کودکان ناگهان ناپدید میشد. در پینوشت خبر اضافه شده بود که این پرونده مرموز کارگاهان و پلیسان را حسابی درگیر خودش کرده است، و تا امروز توضیحی توجیح کننده برای رسانه ها پیدا نکرده اند.
به عکس که بیشتر دقت کردم یک نوشته اشنا برروی شیشه عقب ان دیدم:ارزوها بهایی گران دارند! انگار سرم گیج شده بود… سرم با حیرت به عقب چرخید….نوشته ای برعکس روی پنجره عقب ان خودنمایی میکرد…مدام با خودم تکرار میکردم نکند این همان… ؟ ولی یک چیزهنوز عجیب بود البته همه چیز درباره این اتوبوس عجیب بود،اما به هر حال همه سرنشینان اتوبوس یا پیرزن بودن یا پیرمرد اینجا هیچکس بچه یا نوجوان نبود… اما کمی بعد مکثی ناباورانه در عقیده ام ظاهر شد…
ناله کنان گفتم:«ولی من که هستم! »
دوباره صدای شاگرد راننده امد:«بچه جون مطالعه حین رانندگی خوب نیست، سرگیجه میگیری. از ما گفتن بود.» دوباره همان لبخند احمقانه را زد و سرش را برگرداند. باخودم تکرار کردم:«واقعا این اتوبوس مرموز چرا انقدر عجیبه؟»بدنم شروع به لرزش کرد ولی اینبار از سرما نبود. اتوبوس از سرعتگیری رد شد و با پرش بلندش مرا از افکارم به بیرون پرت کرد. حیران به دور و بر نگاه میکردم و متوجه تابلویی دیگر دقیقا بالای سر راننده شدم. در انتخاب ارزو هایتان دقت کنید، ارزو ها پس گرفته نخواهند شد!
_«این جملات نامربوط دیگر چیست؟ اینجا چخبر شده… »
به ساعت مچی ام زیر چشمی نگاهی انداختم هنوز عقربه ها روی ساعت 12 بامداد مانده بودند. روی ساعت مچی ام کوبیدم . اما فایده ای نداشت. انگار عقربه ها خیال به حرکت در امدن را نداشتند.
با اضطراب به در و دیوار اتوبوس نگاه می کردم. گویا همه چیز در حال گردش در هم بود. نور ها در هم تنیده میشدند و به درون چشم هایم با خشم فرو می رفتند. اتوبوس با صدای مخوفی ایستاد و دوباره مرا به جلو پرتاب کرد و به صندلی روبه رویی کوبیده شدم. «حتما می خواهند کسی را پیاده کنند، هم درها باز شدند فرار میکنم، آره. »وقتی این ایده به ذهنم رسیده دوباره قوت به بدنم برگشت و لرزش ان را متوقف کرد…
راننده با صدای پر طنینش گفت:«اونیکه برج های سه گانه وسط شهر رو میخواست بیاد، رسیدیم! »مرد غریبه کنارم ایستاد و من هم راه را برای رفتنش باز کردم. در دلم از 0 تا 20 شروع به شمردن کردم تا هر وقت پیرمرد از در گذر کرد خودم را هم با او به بیرون بندازم. پیرمرد دستش را در جیبش کرد و با بی میلی همان ظرف مرموز را به دست شاگرد راننده داد. شاگرد راننده لبخندی شریرانه را به لب اورد و رو کرد به پیرمرد:«با برجات خوش باش. »پیرمرد که انگار منتظر این کنایه بود در مقابل لبخند کجی زد و در برایش باز شد…
دقیقا منتظر همین لحظه بودم، با شتاب به دنبال پیرمرد از جا پریدم و به سمت در شلیک شدم. تمام نیروی در بدنم برای نجات زندگی ام تقلا می کرد. در ذهنم به این فکر می کردم که چقدر این نیرو اعجاب انگیز است. نیرویی که با تلاش برای حفظ بقا معنا پیدا می کند.
فقط یک گام تا خروج از در فاصله داشتم،نزدیک بود رد شوم. اما انگار قدرتی قوی تر از نیرو حفظ زندگی ام بازوانم را سفت گرفته بود و مجال حرکت را از تمام اعضا بدنم دریغ می کرد. پرده ای جادوار مرا از خروج منع می کرد. صدایی از پشت سرم شنیدم و بعد انگار کسی دکمه حرکت به عقب را فشرده باشد سر از صندلی ام دراوردم.
ترس گلویم را چسبیده بود و زبانم را گویی به تکه چوبی بدل. سرم را بالا اوردم و موجودی با گوش های کشیده و لباس سبز رنگی را در حال نظاره ام دیدم. با صدایی که شبیه شاگرد راننده بود گفت:«ارزو ها پس گرفته نمیشن پسرجون.»من من کنان جواب دادم:«بذارید برم، لطفا. »
_وقتی توی ساعت رویاها، ارزو میکنی و مارو به دنیا خودت میکشی باید بهاش رو هم بپردازی!
_یعنی چی؟ شماهاچی هستین؟
موجود سبز رنگ بال های درخشانش را تکان داد و جثه اش که کمی بزرگتر از من بود را کمی بالا و پایین کرد و گفت:«آه ببخشید که اول خودمون رو معرفی نکردیم… ما مجریان ارزو هستیم.انسان هایی که مارو میشناسند به ما میگن روگن ها، به معنا رواگران ارزو. ما رویاهای کودکان رو وقتی زیر سقف آسمان بایستند بر وارده میکنیم. ولی سرزمین ما برای فرزندان ادمیزاد شروطی دارد. اول در صورتی که در ساعت خاص رویاها ارزو کنند .تا راس ساعت 12 که ما برای تحقق ان دنبال تان می اییم. دوم،ارزو ها پس گرفته نمیشوند یعنی نمیتوانید جا بزنین از دریافتش. سوم بها دریافت رویا از ما عمر شماست. ارزشمند ترین رویایتان را به واقعیت بدل می کنیم ولی گرانبها ترین دارایی ادمیزاد که عمر و زمان اوست را با او مبادله میکنیم.»اول باور نکردم مدام با خودم میگفتم اینها چه میگویند، دوربین مخفیی که در کار نیست؟ توفان تعجب مرا در افکارم گرفتار کرده بود تا اینکه موجود دوم از جلوی اتوبوس گفت:«روگن حواس پرت، فراموش کردی اینو رو هم بگی!»خطاب به من ادامه داد:«شرط دوممون اینکه که با صدای بلند بگی به بهای عمرم. »چشمکی زد و سرش را برگرداند.
سرم از همه جهات سوت میکشید و کلی سوال در ذهنم نقش بسته بود اما نمیدانستم اول کدامشان را بگویم، انگار قوه حرف زدن را ازم گرفته بودند، بالاخره گفتم:« چرا همون اول خودتون رو معرفی نکردین؟ولی اگه عمر و زمانمون رو ازمون بگیرید چیزی برای استفاده از خواسته هامون نمیمونه! »روگن جلوی اتوبوس که میخورد ارشد باشد گفت:« اولیش برای اینکه بعضی از شما ادم های فضول و دردسر سازی هستید. ما فقط برای براورده کردن ارزو هاتون می یایم بدون هیچ حاشیه ای. ولی برای سوال دومت ارزوها بها دارند! » قه قه ای خبیثانه زد و کل اتوبوس را با خودش همراه کرد… چرا بقیه فرار نمی کنند؟ یعنی انقدر ارزو ها مهم هستند که چیزی ارزشمند تر را فدای ان کرد…؟ بقیه چطور این حرف باطل را پذیرفتند؟ اتوبوس مثل گرداب به خودش میپیچید و رنگ ها دیگر قابل مقایسه نبودند. سرم را با دودستم گرفتم و چشمانم را بستم.
_آرزوت همون ثروته؟
جا خوردم و با چهره ای انکار گرانه فریاد کشیدم :«من ثروت نمیخوام من ارزوم رو نمیخوام… فقط بذارید برم! »
_ما که گفتیم ارزو ها پس گرفته نمیشن.
موجود مرموز که مشخص نبود جن است یا پری، که اینگونه افسون میکند، با حالت حیلت گرانه ای کنار گوشم نجوا کرد:« یک مژده کوچولو، هیچ شرطی برای ادما وجود نداره که نتونن ارزوهاشون رو تغییر بدن قبل از براورده شدنشون… ولی نمیتونن از بدست اوردن محال ترین ارزوهایشان ممانعت کنند.»
چشمانم را باز کردم و به چشم های روگن خیره شدم. من پیش تر وارد خط های قرمز عالم شده بودم، هیچ راهی وجود نداشت تا از ارزویی که در حال به تحقق پیوستن بود فرار کنم… با ناامیدی سرم را پایین انداختم و حرف چند دقیقه پیشم را پس گرفتم، اشتباه می کردم…ارزو ها بودند که به عمر انسان معنا میدادند و به هدف تبدیل میشدند…ولی بعضی اوقات، رویاهایی را می خواستیم که محال بودند ، نمیشد به راحتی بدستشان اورد… مثلا نمیشد با مرده ها و رفته ها دوباره زندگی کرد.به یاد خانواده ام افتادم که چگونه پیش از مرگ پدرم کنار هم جمع بود… خواهرم هنوز از مرگ پدرمان افسردگی حاد نداشت و مادرم حالش خیلی بهتر بود… اما حالا شانس ان را بدست اورده بودم که ارزویم را داشته باشم و در ان زندگی کنم… حتی به بهای عمرم… حتی اگر قرار باشد کمتر ان را داشته باشم…
روگن دورم چرخید و با هر دورش ظرف جادویی که شیره زندگی ام را می مکید ، پر میکرد. وقتی کارش تمام شد ایستاد و ظرف را به دستم داد. حسی بهم میگفت باید ان شیشه فریبنده را میگرفتم و او را با لمس شیشه رضایت قلبی ام را تایید میکردم.مبهوت شیشه شده بودم. عمر و زمان برای بدست اوردن محال ترین ارزو…
همانطور که مبهوت شیشه بلورین در دستم شده بودم پرسیدم _میتونم تغییرش بدم؟ _البته!
چشمانم را بستم و دوباره خاطرات شیرین گذشته ام را مرور کردم…
زیرلب گفتم:«میخواهم همین الان زیر کرسی گرم شب یلدایمان کنار خانواده ام باشم… مثل قبل. »
گزگزی به تدریج تمام بدنم را در خود فرو برد و گرمای دلپذیری بدنم را در آغوش کشید…

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.