رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

گم شدنی مُقَدس

نویسنده: ریحانه بهادری جهرمی

چشمم داشت خاکِ مطهری که عطرِ یهشت می داد را می بویید، چشم هایم می بویید!! پلک هایم لمس می کرد و مژه های معلقم شهدِ خاک را می چشید. طعمِ عسل داشت و چشم های من سیر نمی شد، داشتم عاشقانه در روز های رویایی ام غلت می زدم، شاید دوباره طعمِ آن شربت عسل زیر زبانِ دیدگانم بیاید و افسرده حالی ام را به خنده های طولانی و کش آمده تبدیل کند. اشکِ سمجی که گوشه ی چشمم جمع شده بود و یک ساعتی در انتظار سقوط بود بالاخره چکید، انگار با چکیدنش رد عسل را هم با خودش پایین کشید و روی کتابم قطره ی طلایی به یادگار گذاشت که تا پا ورقی پایین آمد و سه چهار خطی را خوش رنگ کرد. لبخندی زدم که به تلخی آن لبخند تا به حال روی لب هایم نقش نبسته بود. کتاب را بستم. پاهای آویزانم از صندلی انگار چسبیده بود به زمین و دلش نمی خواست کنده شود. ولی مگر همه چیز به دل است که هر موقع چیزی را خواست مهیا شود؟!. پاهایم را کندم و به طرف در کشاندم و دستگیره را پایین کشیدم، صحنه ی رو به رویم جدید نبود ولی حال دلم را زیر و رو کرد، جوری تکانش داد که احساس کردم گرد و خاک دلم بلند شد و چشم هایم شروع به

سوختن کرد. دیدن مادرم با حالی غریب شبیه سنگ فیروزه افتاده در پلاکِ تخت و آویزان از زنجیر که از درد به خودش می پیچید و گردنبند وجودش را به این طرف و آن طرف تکان می داد، بد جور قلبِ دخترِ غمگینی چون من را آتش می زد. شعله های قلبم انگار رسید به کل تنم که نا خودآگاه به سرعت به اتاقم برگشتم و در را کوبیدم. تکیه به در زده بودم، فرو ریختم، زانوهای مذابم از آتشفشان وجودم فوران کرد و افتادم، زانو هایم را بغل کردم و سرم را پایین انداختم و های های شروع به گریه کردم.

در این هاگیر و واگیر زندگیِ پر تلاطمم باید منتظر شهاب سنگِ اتفاق ها هم می ماندم که معلوم نبود کجا فرود می آید، در اقیانوسِ خروشان قلبم تا سونامی شود در دلم یا در کویرِ داغ مادرم فرود می آمد و دیگر چیزی از نیمه ی جانش نمی ماند…؟

این من بودم که کتاب زندگی ام را تند تند بدون خواندن ورق می زدم تا شاید چشمم به کلمه یا اتفاق امیدوار کننده ای بیفتد و آبی باشد به روی آتش قلبم. از زمانی که تربت امام حسین(ع) را که یادگار بابا بود پیدا کردم هوایی شده ام و در دلم آشوبی به پا شده  که نمی دانم از چه جنسی است. از جنسِ سرخی لباس مخملم یا از جنسِ آبی حریر دامنم؟ فقط می دانم از زمانی که بین لباس های بابا شکارش کردم هر روز پاتقم شده اتاق بابا و سفارش همشگی ام یک جام تربت و پیشانی کوتاه و پر عرق از شرم که خودم مهیا می کردم و سرم را برای ساعتی رویش بنا می کردم. تا به حال کربلا نرفته بودم، اما با سجده به خاک تربت انگار خاطرات اتفاق نیفتاده در مغزم تداعی می شد. روز های خیالی که دست در دست بابا از این صحن به آن صحن می رفتیم تا جایی برای نماز پیدا کنیم و من بین نرده های جدا کننده ی حرم ورجه وورجه می کردم و بین کاشی های براق گم می شدم. نه بابا می دانست من کجا هستم نه من می دانستم بابا کجاست…اما برعکس هر کودکی که گم شده خوشحال و خندان بودم. مگر گم شدن در دریای وسیع قلبِ اباعبدالله چقدر پیش می آمد، آرزوی هر عقل سلیم و قلب مجنونی گم شدن در دل آقا بود. این یعنی دلبری ها و مناجات های شبانه جواب داده و این عاشقی را دو طرفه کرده است. این خاطرات همه اش در افکار پریشانم بود و من تا به حال پا در سرزمین عراق نگذاشته بودم.

با صدای مامان مثل برق گرفته ها از جا پریدم، از وقتی بیمار شده با هر صدایی دلهره می گیرم و نگران می شوم. فوری به هال رفتم.

_ مامان جان بیا تلفن و جواب بده

سریع پا تند کردم به طرف تلفن که از شانسم تا بهش رسیدم قطع شد.

_ ببخشید مامان نشنیدم وگرنه زود تر میومدم

_ مهم نیست، حالا بیار ببینم کی بوده؟

سریع گوشی را به دست مامان دادم و خواستم به خلوتم برگردم که دوباره با صدای مامان متوقف شدم.

_ببین شماره ی عموته، حتما با تو کار داشته، گوشی و بردار اگه زنگ زد دوباره جوابشو بده، یا می خوای خودت یه زنگ بهش بزن

با آوردن اسم عمو بغضی سینه ام را در هم فشرد، فوری سرم را برگرداندم تا مامان متوجه نشود و همینطور که به سمت اتاق می شتافتم گفتم:

_ نمی خواد مامان جان فکر نکنم کار مهمی داشته باشه من می رم بخوابم کاری داشتید صدام کنید.

برنگشتم تا عکس العمل مامان را ببینم اما می دانستم قیافه ی متعجبی به خودش گرفته و مشکوک شده.

دوباره به خلسه ی همیشگی ام باز گشتم و در را بستم. از وقتی عمو پیشنهاد سفر اربعین را با من در میان گذاشته بود، نارنجکِ بغضی را در سینه ام انداخته بود که هر چند روز یک بار با اتفاقی منفجر می شد. منی که همیشه آرزوی رفتن به کربلا را داشتم و تا به حال تجربه اش نکرده بودم داشتم به آرزویم می رسیدم ولی …

چگونه مادر مریضم را تنها می گذاشتم؟ خدا را خوش می آمد؟ اصلا دلم طاقت نمی آورد، از نگرانی نصف عمر می شدم. با اینکه عمو گفته بود زن عمو را برای مراقبت از مامان می فرستد اینجا ولی از اینکه مامان متوجه این موضوع بشود شرم داشتم. مادرم بود و تا من بودم باید از او مراقبت می کردم نه کس دیگری. در عین حال می دانستم مامان هم اگر این موضوع را بفهمد پایش را می کند در یک کفش که تو نباید پاسوز من بشی و من خوشحالی  تو رو دوست دارم و…

همین شد که عمو را قسم دادم از پیشنهادش چیزی به مامان نگوید. او هم هر روز کارش شده بود زنگ زدن به من و راضی کردنم. نمی دانست که من همینجوری هم پر از غصه ام و دلم را درکربلای نرفته جا گذاشته ام و با هر تماسش غصه دار تر می شوم.

**********************************************************************************

با صدای زنگ ساعت که سه باری از صبح زنگ زده بود و من با دستم خفه اش کرده بودم بیدار شدم. با دست چشمانم را مالیدم تا بهتر ببینم. از روی پاتختی کنار تختم ساعت را برداشتم و با دیدنش چشم هام مثل فنر بیرون زد. ساعت 9:30بود! یک ساعت از آمپول مامان گذشته بود. گیج بودم. دستی از کلافگی به صورتم زدم و از اتاقم خارج شدم.

_مامان، ماماااااااااااااااان!!!

_چیه؟ آشپزخونم

_اِ مامان جان آشپزخونه چی کار می کنی؟ به خدا شرمندم خواب موندم، الان خودم صبحانه رو درست می کنم.

_نمی خواد مامان جان دست و پام و که قطع نکردن، خودم درست کردم بشین بخور.

_شرمنده.

_دشمنت شرمنده دخترم.

صندلی قهوی ای رنگ رو عقب کشیدم و پشت میز ناهار خوری نشستم. شروع به خوردن کردم. بلند شدم تا برای خودم چای بریزم که یاد آمپول مامان افتادم. با پشت دست محکم به سرم کوبیدم و آخ بلندی گفتم.

_چی شد؟؟؟؟

_وای مامان آمپولت!!!!

مامان تک خنده ی قشنگی کرد و رو به من گفت:

_ خودم زدم سحرجان، مامانت زرنگه نیاز نداره کسی بیست و چهار ساعته مراقبش باشه.

_مامان جان من کی گفتم شما زرنگ نیستی شما عالی هستی فقط آمپول یکم خطرنامه، شرمنده از فردا دیگه خواب نمی مونم.

_از فردایی وجود نداره سحر

_یعنی چی؟؟

_یعنی صبحانت رو بخور بعدا باهات صحبت می کنم.

_باشه

گیج بودم و کلافه، چای رو شیرین می کردم و به حرف  های مامان فکر می کردم، دلشوره گرفته بودم. نکنه عمو از قرار اربعین به مامان حرفی زده باشه؟ وای خداااا.

بعد از صبحانه فوری به هال برگشتم و روی مبل روبه روی تلویزیون نشستم و به تصاویرش خیره شدم اما درحقیقت ذهنم درگیر رویای دور خودم بود. کربلا، اربعین، مامان… یاد حرف های نیم ساعت پیش مامان افتادم. مامان روی تختش دراز کشیده بود و عینک به چشم جدول حل می کرد.

_مامان راستی چی می خواستی بگی گفتی بعد صبحانه میگم؟

-الان تمرکز ندارم وایسا

باید یک جوری سر حرف را باز می کردم و با مامان حرف می زدم که متوجه علاقه ام به رفتن به سفر اربعین نشود و بفهمد خودم هم شرایطش را ندارم و حرف های عمو را باور نکند.

_مامان انقدر سر این کلاس  کامپیوتر سرم شلوغه که نگو! کلی پروژه ی برنامه نویسی دادن به من که تکی انجام بدم. فک کنم یه ماهی طول بکشه. خیلی استرس دارم.

_خب به جای اینکه بی هدف جلو تلویزیون بشینی و با من حرف بزنی  و الکی نگران باشی پاشو برو کا را تو بکن.

نه!!! بد تر شد. با مامان نباید از در غیر مستقیم وارد شد، باید همینطوری رک و پوست کنده حرفم را بزنم. کلا بی خیال شدم و گفتم:

_مامان یه دقیقه اون جدول رو ول کن، ذهنم درگیر شد بگو چی می خواستی بگی؟

مامان که انگار منتظر یک اصرار دیگه از من بود تا خودش را راحت کند، سریع عینکش را در آورد و روی میز گذاشت. جدول هم کنارش.  بعد زل زد در چشمانم.

_ببین دخترم راستشو بخوای من یه تصمیمی گرفتم، می دونم شاید مخالفت کنی ولی من باید انجاشم بدم.

_ چی مامان؟ بگو دیگه.

نگاهم قفل شده بود به حرکات دهان مامان و منتظر شنیدن حرف هایی از زبان عمو بودم که مامان در کمال ناباوری گفت:

_میخوام با زهرا خانم اینا برا اربعین برم کربلا.

چشمانم از این گرد تر نمی شد. تمام برنامه ریز های ذهنم پاره پاره شده بود، احساس سرما کردم و یک آن به خودم لرزیدم.

_چی داری می گی مامان؟ شما که نمیتونی بری با این حالت!

_می دونستم اینو میگی سحر. ولی نمیدونی چقدر دلم هوای کربلا کرده. تو نمیدونی به قول بابات خدابیامرز امام حسین یه پا حال خوب و تفریحه. برا منم امام حسین درمانه، در ضمن شوهر زهرا خانم هم دکتر داخلیه زهرا خانم ازش پرسیده گفته با رعایت یکسری مسائل هیچ مشکلی پیش نمیاد. اونجا هم باهامون در ارتباطه و تماس می گیره سفارش می کنه. تو اینترنتم خودم دیدم که خیلی ها با هزار و یک بیماری میرن اربعین کربلا. با توکل و رعایت همه چی بخیر می گذره مامان جان. در ضمن تو هم که درس داری سرت شلوغه، من یه هفته ای میرم و برمی گردم.

انگار تمام محتویات مغزم را خالی کرده بودند و حالا پوچ پوچ بود. محکم پلک هایم را به هم فشار دادم و دوباره چشمانم را باز کردم. حرف های مامان مرا به دره عمیقی پرتاپ کرده بود. باورم نمی شد چی فکر می کردم چی شد؟

با صدای مامان سرم را بلند کردم

_کجااااایی؟؟؟چت شد؟ سه ساعته دارم صدات می کنم!!

_ ببخشید یه لحظه تمرکزم رو از دست دادم.

_خب چی می گی؟؟؟

نمی دونستم چه حرفی باید بزنم. نگاهی به برق چشمان مامان انداختم. خوب می دانستم انتظارِ وصال یعنی چه؟ دلتنگی را خوب می فهمیدم. برق چشم های مامان را هم تجربه کرده بود. خودم شیدای امام حسین(ع) بودم و درکش می کردم. نمی توانستم برق چشمانش را کور کنم. لپ های سرخش که از هیجان خونش به جوشش در آمده بود و …. حالت غریبش همه حاکی از شوق رفتن بود. انگار بال های مامان را در آن لحظه می دیدم. سکوتی که بین مان حاکم شده بود را هر دو دوست داشتیم چون هیچ کدام حاضر به شکستش نبودیم و فقط به هم خیره شده بودیم با چشم هایمان حرف هایمان را به هم می فهماندیم.

بالاخره راضی به صحبت شدم.

_چی بگم مامان، وقتی امام حسین بطلبه که نمیشه نه آورد، برو به سلامت.

مامان یک آن پرید و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدنِ سر و صورتم کرد و اشک ریخت، من هم پابه پایش اشک می ریختم. ولی خودم هم نمی فهمیدم این من بودم که این حرف ها را به زبان آوردم یا کسی دیگری جای من بود که با رضایت حرف از رفتن مامان می زد.

یاد سفر خودم افتادم که چند روزی خبرش روی سینه ام سنگینی می کرد و هوایی ام کرده بود. دلم را به دریا زدم و روبه مامان همه چیز را تعریف کردم، از تربت اتاق بابا تا پبشنهاد عمو و دل نگرانی ها و غصه خوردن های خودم که همه شان از عشق به امام حسین(ع) نشاءت می گرفت. با تک تک حرف هایم بیشتر مامان را به فکر می بردم.

********************************************************************************** هنوز یک ساعتی به پرواز مان مانده بود و مامان طبق اخلاق همیشگی اش چند دقیقه یک بار چک می کرد که گذرنامه یا مدارک را جا نگذاشته باشیم.

چند روز قبل همه اش نگران مامان بودم که خدایی نکرده در این سفر اتفاقی برایش نیفتد ولی هر چه به روز سفرمان نزدیک تر می شدیم انگار قلب من مطمئن و مطمئن ترمی شد. نمی دانم اما انگار امام حسین(ع) هوای قلبم را حسابی داشت. به قولی بیمه امام حسین(ع) حضرت عباس(ع) شدم. با مامان و زهرا خانم به سمت گیت هواپیمایی رفتیم. خداروشکر بدون تاخیر راه افتادیم و سوار شدیم.

تا نشستیم تمام مداحی ها را در ذهنم مرور می کردم، چون گوشی ها را خاموش کرده بودیم نمی توانستم گوش بدهم ولی خودم در ذهنم می خواندم. با یاد آوری این تیکه از مداحی:

“من ایرانم و تو عراقی چه فراقی” اشکم جاری شد. باورم نمی شد که من بودم که ماتم گرفته بودم که باید یا غید کربلا را بزنم یا غید مامان را و حالا در اوج الطاف حسینی هر دو را باهم داشتم و راضی بودم.

***

به آسمان عراق نگاه کردم. انگار آبی آسمان کشوری که اباعبدالله در آن جا ساکن است از قطره های آبی یک دست شده بود که همه یک صدا صدای “آقا شرمنده ایم” به سر داده بودند و شرمنده ی لب های خشک امام بودند. هم قدم بودم با مامان که زهرا خانم دستش را گرفته بود. بعد از زیارت در نجف را افتادیم. از اول راه تا رسیدن به عمود ها و شروع پیاده روی  حواسم پِی مامان بود و از او یک لحظه هم چشم برنمی داشتم. آرامشی از جنس گلیم ضخیم و خوش رنگی که با دستان پر مهر زنی روستایی بافته  شده بود بر قلبم پهن شده بود. با هر قدم در جاده ی عشق بیشتر به معجزه ی وجود امام حسین(ع) فکر می کردم. به اینکه با نبودش ما هم نبودیم. هیچ چیز نبود، نه عشق واژه ای پر معنا بود و نه دوست داشتنی بهشتی در قلبمان زندگی می کرد. عشق روزی که آقا اباعبدالله در خانه ی امیر المومنین(ع) چشم به جهان گشود همراه او متولد شد و با به دنیا آمدن هر شیعه بار دیگر قد می کشید .

عمود 850 بودیم، همینطور که ویلچر جدید مامان را هل می دادم نگاهی بهش انداختم. حالی داشت که تا به حال از او ندیده بودم. خدا را شکر می کردم که حالش خوب است خوشحال. از ته دل دعا می کردم زود تر برسیم و شفای مامان را ازعشقم بخواهم. دست در جیبم کردم و تربتی که بابا چند سال قبل از فوتش از کربلا برایمان آورده بود را لمس کردم. انگار بابا هم اینجا حضور داشت، با اینکه این سفر را من به نیت او رفته بودم ولی انگار تمام قدم هایم را بابا بر می داشت و من هیچ خستگی را احساس نمی کردم.

چیزی تا رسیدن به عشق نمانده بود.

لبخندی با عمق جانم زدم و تربت را بوییدم، همان تربتی که با یک نگاه عاشقش شدم همان نگاه های عسلی که هم می دید هم لمس می کرد هم می بویید و هم می چشید.

حالا صدایش را هم می شنوم، صدایش صدای قدم های زائران عاشق است.

حالا تمام احساسم کامل شده بود.

همان احساسی که هیچ فکر نمی کردم در واقعییت تکرار شود.

به حرم که می رسم مثل سوزنی در انبوه مردم گم می شوم، آری گم می شوم، اینجا همه گم می شوند و چه گم شدن قشنگی…

به آسمان سرزمین داغ عراق نگاه کردم.

صدای مداحی ایرانی ها می آمد

همانجا که می گفت:

ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.