تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

شیطنت رها

نویسنده: سمانه افضلی

با حس نوازش بیدار شدم،به بالای سرم نگاه کردم و با زری مواجه شدمو با ناله گفتم : زری باز شیطنت درونت فعال شد؟.
زری:خوابالو امروز ساعت ده کنکور داریماااااا.مثل جن زدع ها بیدار شدم.مرگ دلوین.
دلی:نامرد از خودت مایه بزار،بعدم آره پاشو پاشو ساعت هشته.زری زد زیر خنده.
رها:زری جان رد دادی؟؟
زری قیافشو شبیه😂این کردو یه یا ابلفضل گفت و ادامه داد بیشتر از این اذیتش نکنیم دلی.رها ساعت هفت و نیم هستش و ساعت ده کنکور داریم.
رها:میکشمتون!!!!😡
حالا من بدو اونا بدو.خب خب میون این دویدنا خودمو معرفی میکنم. اهم اهم رها آسایش هستم هفده ساله رشته ی انسانی می خونم و قصد دارم پلیس بشم.پنج تا داداش بزرگتر از خودم دارم.
با حس اینکه نمی تونم نفس بکشم سرجام ایستادم و دستمو رو گلوم گذاشتم و زانو زدم.با مشت به سینه ام کوبیدم بلکه نفسم بالا بیاد و سرفه ای کردم.دلی با نگرانی گفت:خب وقتی نفس تنگی داری چرا میدویی؟
رها: به تو چه دوست دارم و و خنده ی خبیثی افتادم روشون تا میخوردن قلقکشون می دادم. دلی گفت: وایسا وایسا که دست از قلقلک دادنشان کشیدم‌که دلی گفت:تو مگه نفست نگرفت؟
حالا من بدو اونا بدو که رسیدم به اتاقم و سریع درو قفل کردم.
زری گفت: رها درو باز کن کاریت ندارم.
رها:هه، هه هه ارواح عمت 🤣
وقتی فهمیدم صداشون نمیاد رفتم بیرون و مادرم رو صدا زدم.
_مامان
+جانم
_کجایی
+هميشه کجام؟
_آشپز خونه،مامان داداشا کجان؟
+تو صبحونه تو بخور!!
_پس پاشا،آراد،ساشا،آراز و الیاد چی ؟
+دختر نفس بگیر خوابن تو صبحونه تو بخور.
لبخند شیطانی زدم که مامان گفت: یا ابوالفضل باز چی تو کلته؟
گفتم چیز خاصی نیست و بعدش دخترا رو صدا زدم و با هم نقشه ریختیم که سر همشون یه بلایی بیاریم و همین دقیقا شد.
رفتیم سمت دانشگاه کنکور دادیم. دلی بعد از کنکور پرسید:خوب چه گندی زدین به کنکور؟؟
زری:از اونجایی که من بین شما بودم همه رو از روی شما نوشتم.
ما کلمون شده بود اندازه کله خرس بس که باز شده بود.
بعد از بیست سوالی دلی رفتیم کافه و دنج ترین جا رو انتخاب کردیم.
داداشا هی پشت سر هم زنگ میزدن و من هم گوشی رو روی اسپیکر میزاشتم و با هم می‌خندیدیم.
الیاد که زنگ همه داداشا با هم گفتن میکشمت که ما از خنده داشتیم میز رو گاز می گرفتیم.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.