روزی روزگاری در شهری به نام کاکلآباد دو پرنده به نامهای خانم و آقای «فندق» و «بادام» زندگی میکردند. آنها عروس هلندی سفید با دو لپ هلویی و کاکل زرد از خانواده لوتینوها بودند ، آنها دوست داشتند بچهدار شوند اما نمیشدند. هوای کاکلآباد معمولا گرم و مرطوب، پر از درختان آناناس و انبه، و زمستانِ آنجا متعادل بود.
روزی فندق و بادام دنبال آناناس بودند که تیغ آناناس به شکم فندق برخورد کرد و صدای جیغی از شکمش بیرون آمد! بادام به فندق گفت:
- چه صدای خوشگلی دارد ! من دوست دارم اسمش را پنی بگذارم. تو چی؟
فندق گفت:
- باشه!
پنی بزرگ شد و فندق گفت:
- پنی برای خودش خانمی شده، موافقی ازدواج کند؟
بادام گفت:
- آره! ولی ما کسی را که برای پنی خوب باشد را نمیشناسیم. حالا چکار کنیم؟
فندق گفت:
- ولی من میشناسم! اسمش اودو است ، خیلی پولدار است، در بیمارستان گل باقالی مشغول به کار است ودر عروسسیتی زندگی میکند.
بادام گفت:
- باشه. ولی تا عروسسیتی خیلی راه است.
فندق گفت:
- خب… اومممم… با عروسهلندیموبیلِ پنی میرویم.
بادام هم قبول کرد. آنها لباسهای گرمشان را داخل ساکشان که مارک کاکل بود گذاشتند تا آنجا آنها را بپوشند. چون میدانستند که هوای عروسسیتی خیلی خنک است و انواع عروس هلندی ها آنجا زندگی می کنند، و مردم آنجا بهجای اینکه بخاری روشن کنند کولر را روی دور تند میگذارند!
آنها به عروسسیتی رسیدند، که هوای بسیار خنکی داشت و خیلی شلوغ و پر سرو صدا بود. اودو همراه پدر و مادرش آقای «بادام زمینی» و خانم «کاکل طلا» به استقبال آنها رفتند، پنی از دیدن خال های سیاه روی بالهای اودو و خانواده اش خیلی تعجب کرد ، بعد از آشنایی اودو پنی را به مسابقه پرواز بین عروس هلندی های لوتینو و گل باقالی دعوت کرد، اودو مسابقه را برد و پنی از قدرت اودو خیلی خوشش آمد و بعد از آشنایی بیشتر با هم ازدواج کردند.
روزی اودو از بیمارستان، «بخش اهدای کاکل» مرخصی گرفت تا به جنگل بزرگ انسانها بروند که پر از حیوانات مختلف است. اودر کیف نارنجیاش که خالهای سفید داشت، وسایل خودش را برداشت و چون کیفش خیلی بزرگ بود وسایل پنی را هم در آن جا داد،.
آنها به جنگل رفتند. در آن جنگل با طوطی های جدیدی آشنا شدند که آنها را به یک آبشار معروف برای گردش بردند اودو و پنی در راه برگشت راهشان را گم کردند پس از پرواز طولانی خسته شدند و زیر یک درخت سیب نشستند و ناگهان چشمشان به دانههایی که روی زمین ریخته بود افتاد، سریع به سمت آنها رفتند تا دانه بخورند اما تا پایشان به نزدیک دانهها رسید، در تله افتادند. تلهای که شکارچی گذاشته بود.
شب که اودو و پنی خوابیدند شکارچی فکر کرد مردهاند و آنها را به قصابی برد. قصاب فهمید آنها زندهاند و پذیرفت که نگهشان دارد. ولی بعد از چند روز وقتی قصاب خواب بود، اودو و پنی فرار کردند و به خانه خود برگشتند.
کمی بعد، اودو و پنی بچهدار شدند و اسم بچهشان را «جت» گذاشتند و جشن تولدی بزرگ در کنار پدر و مادرهایشان برایش گرفتند.
آنها خانهای بزرگ داشتند که کولرش همیشه روشن بود و به زندگی خود به خوبی و خوشی ادامه دادند.