اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

قربان آن چشم‌های آبی!

نویسنده: سید محمد حسین حسینی

-یاشار…یاشار…چی شده؟!اینجا چه خبره؟!

نفسم بالا نمی‌آید؛انگار یک گردو راه گلویم را بسته است.خودم را جمع و جور می‌کنم.سرم را پایین می‌اندازم.رویم نمی‌شود در چشمان آیدا نگاه کنم.دوباره تکرار می‌کند:«یاشار…باتوام…چرا جواب نمی‌دی…اینجا چه خبره؟!»همه چی از موقعی شروع شد که مهندس پورصفا،قدم در اینجا گذاشت.

آفتاب به وسط آسمان رسیده بود.بابا ایاز جلوی بادِ پنکه،روی صندلی لَم داده بود و داشت اطلاعات می‌خواند.من هم دستمالی در دست چسبیده بودم به قفسه‌ها و داشتم گرد وغبار را از رویشان پاک می‌کردم.صدای تلق و تلوق پنکه چون پادشاهی بر ما تازیانه می‌زد اما دیری نپایید که صدای بوق انکرالاصواتی برگ را برگرداند.

بابا ایاز برای مدتی چشم از روزنامه برداشت و به بیرون نگاه کرد.بعد رو به من کرد و گفت:«هی…یاشار…فکر کنم بارها رو آوردن…بپر سریع بارها رو ببر انبار…»من هم سرم را انداختم پایین و گفتم:«چَشم…الانه میرم و برمی‌گردم…»از روی چهارپایه پریدم پایین و دستمال را در جیبم مچاله کردم.همینکه از چهارچوب درب انتهای کوچه را نگاه کردم،درجا خشکم زد.باورم نمی‌شد به جای وانت ابوقراضه اسماعیل آقا یک مرسدس بنز۱۷۰داشت به طرفمان می‌آمد.چند وقت پیش عکس یک مرسدس را در روزنامه دیده بودم.تنها وجه اشتراکشان رنگ سیاهشان بود.این بنز اینقدر برق می زند که ااگر کسی نداند گمان می‌کند که خورشید دارد در کوچه قدم می زند.همیشه دلم میخواست که پشت یک مرسدس۱۷۰ بنشینم و با گل و شیرینی،بروم خواستگاری آیدا.آنوقت چهرة عباس دیدن دارد.حتما از تعجب دهانش به اندازه غار علیصدر باز خواهد شد.آنموقع است که دست آیدا را می‌گیرم و با هم می‌رویم پی زندگیمان.همانطور که در این فکرها بودم،بابا ایاز گفت:«چی شده پسر؟…چرا خشکت زده؟»دست و پایم را جمع کردم و خودم را از عالم خیال کشیدم بیرون.

-بابا ایاز…اینکه وانت آقا اسماعیل نیس…یه مرسدسه؟

-چی؟…یه مرسدس؟

تا این را شنید از جا پرید.

آیدا رشتة افکارم را،شاید بهتر بگویم رشتة تصوراتم از آن روز را از هم پاره می‌کند.

-یاشار…یاشار…بگو ببینم چی شده؟…بابا ایازم کجاس؟

نمی‌توانم در چشم‌های آیدا نگاه کنم.گویی دستی از پشت سرم را رو به زمین فشار می‌دهد.خجالت می‌کشم در چشمانش نگاه کنم و بگویم کاری شد که نباید می‌شد.حالا فهمیدم امانت داری چقدر مشکل است.دوباره پس ذهنم تصوراتم از آن روز را سر وسامان می‌دهم.

بابا ایاز مثل اینکه جن دیده باشد به این سو و آن سو می‌دوید و به دنبال سوراخ موش می‌گشت.من هم هاج و واج داشتم او را تماشا می‌کردم.دیری نشد که مرسدس بنز با تایرهای سفیدش جلوی دکان ایستاد.دیگر کار از کار گذشته بود.بابا ایز هم که دیگر،کاری از دستش برنمی‌آمد،سریع به جبهة قبلی‌اش برگشت؛رفت و نشست پشت میز چوبی زوار دَر رفته‌ای که چند جایش را با تکه چوب‌های دیگر وصله کرده بود.راننده از جلو آمد به عقب ماشین و درب عقب را با احترامی خاصه باز کرد.اگربابا ایاز آن روز مانع من نشده بود،شاید اکنون من جای آن رانندة بدبخت بودم و باید مثل او همیشة جلوی پورصفا و امثال او تا نوک پا خم می‌شدم.یادم می‌اید که بابا ایاز آن روز به من گفت:«…پسرم!سعی ارباب جهنم خودت باشی تا خدمتکار بهشت دیگرون…»

پورصفا از ماشین پیاده شد و عینک دودی‌اش را روی صورتش جابجا کرد.کت سفیدش را مرتب کرد و در گوش راننده چیزی را زمزمه کرد.راننده کمر صاف کرد و کلاه نقابدار سیاهش را روی سرش سامان داد و گفت:«چَشم آقا!»و پشت رول نشست و رفت.

پورصفا سر تا پای ساختمان دکان را باراندازی کرد و از درب آهنی سبز رنگ مغازه،که هنوز بوی تند تینرش به مشام می‌رسید گذشت و وارد دکان شد.بابا ایاز طوری که بخواهد بی اعتنایی خود را نشان دهد با لحنی خشک و خشن گفت:«پسر!ببین آقا چی می‌خواد؟»تا دهان باز کرد که بپرسم:«چی میخواد آقا؟»پورصفا انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی دهانم و گفت:«من چیزی نمی‌خوام…برای کار دیگه‌ای اومدم.»و رفت و نشست روی پیت حلبیِ زنگ زده‌ی پنیرِ کنج مغازه که رویش با رنگ قرمز نوشته شده بود:«پنیر شمال».کیف دستی چرمی‌اش را به دیوار تکیه داد و با تکانی کوتاه پیت را همراه خود جلو کشید؛با تبسم رو کرد به بابا ایاز و گفت:«حال ایاز خان ما چطوره؟»بابا ایاز همانطور که مانند کبکی سر در برف فرو کرده بود،روزنامه را ورق زد و گفت:«علیک سلام!»

-اوه!…ببخشید…سلام علیکم

-بفرما…با بنده چکار داری؟

-اگه میشه برای چند دقیقه اون روزنامه رو کنار بذارید تا بنده عرض کنم…

بابا ایاز روزنامه را لوله کرد و کرد و انداخت در کشوی میزش،بعد رو کرد به من و گفت:«هی پسر!برای آقا یه کانادا دوراک خنک بیار»

-نه…راضی به زحمت نیستم…

-پس یکی برای خودم بیار…بفرما…چکار داری؟

-اوه!چقدر بد اخلاق شدی!…هر چی پیرتر میشی کج خلق‌تر میشی؟!

-اصلاً من شمر،شما حرف‌تو بزن…به اخلاق من چی کار داری؟

-باشه…ما هر چی به روی شما بخندیم و احترام محاسن سفید شما رو بگیریم شما قبقبت بیشتر باد میشه!

-گیریم همین باشه مهندس قلابی!تو حرف‌تو رو بزن…

پورصفا که از عصبانیت گُر گرفته بوداز جایش بلند و شد و دست‌هایش را در جیبش فرو برد و شروع کرد به رژه رفتن جلوی میز بابا ایاز و گفت:«هه!مهندس قلابی!…همین الانشم همین مهندس قلابی صد تا مثل تو رو می‌خره و می‌فروشه…ببین پیرمرد…تو که ادعای مسلمونیت میشه…توکه هفت بار رفتی مکه هشت بار کربلا…اصلاً تو قدیسه من نجاست…برای یه بارم که شده این کینة شتریِ خاک خورده رو بذار کنار و مرد و مردونه بگو چرا این مغازة کلنگی رو به من نمیفروشی…بابا جان من نون ما رو آجر نکن…اگه مسئله قیمته که من قیمت کاخ سعدآباد رو به تو می‌دم فقط بیا محضر اینجا رو بده من…بخدای خودم نه به خدای خودت…به الله این مغازه چیزی نداره که تو پاش وایسادی…»

بابا ایاز با متانت و آرامش از پشت میز آمد کنار و گفت:«اولاً من کینه‌ای نیستم و از قبل هم معلوم شده که کی هنوز این کینه رو به دل داره…ثانیاً اینقدر بی‌خود و بی‌جهت قسم نده…ثالثاً تو که اینقد پولداری…پسر مظفر…برو کاخ سعدآباد رو بخر…چکار به مغازة کلنگی آباء و اجدادی ما داری…اصلاً من فروشنده نیستم…شما رو بخیر و ما رو به سلامت…»بابا ایاز برگشت رو به من و دست گرمش را گذاشت روی شانه‌ام و با لبخندی ملیح گفت:«پس این کانادای من چی شد؟»

مهندس پورصفا،دندان‌هایش را به هم فشرد و دستی به صورت سه تیغه‌اش کشید.کیفش را برداشت و رفت در چهارچوب درب ایستاد و گفت:«دیگه نمی‌خواد بیشتر به سر و روی این خرابه دستی بکشی…چون من می‌آم و این مغازه رو از چنگت در می‌آرم…»چند قدم که جلوتر رفت گفت:«اونوقت رو سرت خرابش می‌کنم.»و راهش را کشید و رفت.

آیدا دوباره مرا از سرزمین خاطراتم بیرون می کشد.

-یاشار…یاشار…تو رو خدا بگو چه بلایی سر بابام اومده؟!

آیدا می‌زند زیر گریه و دو زانو جلویم می‌نشیند و ملتمسانه می‌گوید:«تو رو خدا بگو سر بابام چی اومده…یاشار…یاشار…تو رو خدا…»

طاقت ندارم گریه‌های آیدا را ببینم.قطره‌ای اشک از گوشة چشمم روی گونه‌ام سرازیر میشود.نفسی عمیق می‌کشم و سرم را بالا ‌می‌‌آورم.تازه متوجه جمعیت دور و برمان می‌شوم.هزاران چشم قاب عکس ما شده بودند و می‌خواستند بدانند خون کف زمین راست می‌گوید یا دروغ.

نمی‌توانم بگویم چه شده‌است.انگار به جای زبان نرم و ماهیچه‌ایم یک تکه چوب خشک و سفت در دهان گذاشته‌اند.من هم تنها چاره‌ای ندارم جز اینکه از روی دست بابا ایاز مشق بگیرم و بگردم دنبال سوراخ موش؛البته نه برای فرار از دست پورصفا،بلکه برای فرار از چشم‌های آلوده به اشک آیدا؛اما چه کسی جواب این جماعت را خواهد داد؟نگاهی به اطراف می‌اندازم.ناگهان چشمم به عمو جهان می‌افتد که روی پیت حلبی پنیر،کنج مغازه نشسته.او همزمان با من اینجا بود؛پس فرصت را غنیمت می‌شمارم.رو به آیدا می‌کنم و داد می‌زنم:«از عمو جهان بپرس.»به یمباره همة نگاه‌ها بسوی عموجهان می‌چرخند.من هم از فرصت استفاده می‌کنم و از میان انبوه مردم به بیرون دکان فرار می‌کنم.همین که پایم را درکوچه می گذارم شروع به دویدن می کنم.مثل متهمی که از دست آژان‌ها فرار می‌کند من هم از چشمان اشکبار آیدا فرار می‌کنم.چشمان آیدا برای من مثل آژان‌ها می‌مانند.هر بار که با آن چشم‌های معصوم و آبی رنگش به من نگاه می‌کند،انگار مرا به اسیری می‌برد.بر گردنم یوغی می‌اندازد و دستانم را با طناب می‌بندد و مرا به هر سویی که می‌خواهد می‌کشد.قدم‌هایم را بلندتر بر می‌دارم.می‌توانم صدای ضربان قلبم را بشنوم.اگر پایش بیفتد تا آن سر دنیا می‌دوم تا از نگاه‌های سنگین مردم و چشم‌های معصوم آیدا خلاص شوم.خیلی بد است که کسی را دوست داشته باشی اما نتوانی برایش کاری انجام دهی.من نتوانستم حتی به آیدا بگویم دوستش دارم.چه برسد که از پدرش یا بهتر بگویم پدرمان مراقبت کنم.

حدود ۴ سالم بود که در یک تصادف خانوده‌ام را از دست دادم.ماشینی که قرار بود ما را به پابوس امام رضا(ع) ببرد در جاده سبزوار چپ کرد و فقط من از آن تصادف جان سالم به در بردم.پدر و مادرم همیشه دلشان یک پسر کاکل زری می‌خواست.نذر کرده بودند که اگر خدا بعد از سه دختر یک پسر به آنها بدهد تا چهار سال سر او را کوتاه نکنند و آنوقت به وزن موهای سر من،طلا پیش کش کنند به حرم آقا.اما این از شومی قدم من بود.اول که بدنیا آمدم مادر بزرگم فوت کرد،در ۴سالگی‌ام خانوداه‌ام را از دست دادم و اکنون پدر خوانده‌ام،بابا ایاز.یادم نمی رود وقتی که قرار شد بروم بغل دست بابا ایاز،در دکان کار کنم آیدا به من چه گفت.مرا به گوشه‌ای خلوت برد و همانطور که از من رو گرفته بود،با صدایی بغض آلود گفت:«آقا یاشار…اگه یه چیزی ازتون بخوام نه نمی گید؟»تعجب کرده بودم.این اولین باری بود که آیدا داشت از من تقاضای چیزی را می‌کرد.من هم بی‌معطلی گفتم:«آیدا خانم!شما امر بفرمایید.»آیدا گفت:«آقا یاشار…همونطور که می‌دونید پدر قلبشون مریضه…چند بارم عمل کرده و داره دارو مصرف می‌کنه…دکتر براش کار زیاد و نگرانی رو قدغن کرده…ما که هر چی بهش می‌گیم گوشش بدهکار نیس…خواهش می‌کنم شما اونجا مراقبش باشین…من میتونم بابام رو به شما امانت بسپرم؟»

ای کاش آن روز لال شده بودم و قبول نمی کردم.اما چه فایده؟باید همان روز که فهمیدیم مغازه جن دارد حواسم را بیشتر جمع می‌کرد.یادم می آید صبح جمعه بود.جمعه غروب غم‌انگیزی دارد اما صبح آن جمعه از همان اول غمزده بود.ساعت ۶:۳۰ صبح بود.هوا آنقد سرد بود که کنج مسجد کنار بخاری نفتی از حال رفته بودم.چشمان را بسته بودم و در عالم خواب سفر می‌کردم.خواب دیده بودم که مرسدس پورصفا را گل زده بودند.من کت و شلوار سیاه رنگ دامادی به تن کرده بودم و آیدا با لباس سفیذ عروس جلوی مرسدس نشسنته بود.اما راننده من نبودم.عباس نشسته بود پشت رول.عباس،من و آیدا را جلو درب محضر پیاده کرد.از پله بالا رفتیم و نشستیم روی صندلی‌هایمان.معصومه خانم خدا بیامرز،مادر آیدا،برایمان قند می‌سایید و مادرم برایم کِل می‌کشید.من از سبد میوة جلویمان یک سیب برداشتم و گاز زدم که دندان نیشم با همان گاز اول شکست.بابا ایاز نشست پشت میز عاقد و دفتر بزرگی را که با تار عنکبوت،زینت شده بود را باز کرد.خطبة عقد جاری شد.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.بالاخره می‌توانستم یک دل سیر در چشمان دریایی آیدا نگاه کنم و به او بگویم دوستش دارم.روی صندلی چرخیدم رو به آیدا تا تور عروس را از روی صورتش کنار بزنم.همین که تور را کنار زدم با چهره‌ای مطعفن رو برو شدم.چهره‌ای با موهای ژولیده،پوست جزامی،دندان‌های شکسته و آغشته به خون که با هر دم و بازدمی که از دهانش خارج می شد،گویی بوی هزاران مرده که اکنون کالبدشان پوسیده بود به مشامم میخورد.دستی از پشت به شانه‌ام چسبید.سرم را برگرداندم و ناگهان فریاد زدم و از خواب پریدم و با چهرة بابا ایاز رو به رو شدم که می‌گفت:«هیچی نیس یاشار جان…خواب بود…کابوس دیدی…بلندشو،آبی به دست و صورتت بزن که بریم مغازه…بلندشو یاشار جان…»از جایم بلند شدم و رفتم به حیاط مسجد.آب حوض خیلی سرد بود اما از عرقی که روی پیشانی‌ام نشسته بود سردتر نبود.بابا ایاز از پله‌ها آمد پایین و همانطور که پای راستش روی زمین بود و پای چپش روی پله آخر گفت:«حالت جا آمد یاشار جان؟؟…بریم؟»همانطور که به انعکاس خودم در آب زل زده بودم گفتم:«بریم.»

هوا گرگ و میش بود.برفی که چند روز قبل باریده بود هنوز به طور کامل آب نشده بود.کلاغ‌ها در آسمان قار قار سر داده بودند.تا مغازه یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم.این را خروس آقا منوچهر می گفت.سر کوچه که رسیدیم دور دکان خیلی شلوغ بود.به بابا ایاز گفتم:«امروز صف شیر داریم؟!»بابا ایاز پاپاخ روی سرش را اندکی جابجا کرد و گفت:«نه باباجان؟…بریم ببینیم چه خبره؟!»قدم‌هایمان را تند کردیم.از جمعیت دور دکان کسی ما را دید و فریاد زد:«آقا ایاز اومد…آقا ایاز اومد…»و یکباره همة نگاه‌ها به سوی ما چرخیدند.به مغازه که رسیدیم،جمعیت را کنار زدیم و رسیدیم درب دکان.بابا ایاز مثل مجسمه‌های وسط میدان‌ها خشک شد و من هم احساس ضعف در پاهایم کردم.آقا منوچهر مثل خروس‌های جنگی‌اش زخمی و خون‌آلود روی زمین افتاده بود و با دستانش سعی داشت تا جلوی خونریزی پایش را بگیرد.بابا ایاز رفت جلو و زیر سر آقا منوچهر را بلند کرد و گذاشت روی زانویش و با تعجب پرسید:«اینجا چه خبر است؟…چه بلایی سر خودت آوردی؟»آقا منوچهر همانطور که از درد چشمانش را به هم می‌فشرد با یکی از دستان آغشته به خونش به دکان اشاره کرد.درب دکان تا ته باز بود و شیشه‌هایش تا نیمه فرو ریخته بود.کمپوت‌های گیلاس و گلابی از بالای قفسه‌ها افتاده بودند پایین.گونی‌های لوبیا و عدس روی زمین افتاده بودند و مثل سربازهای شوروی سرتاسر کف دکان را پوشانده بودند.اما چیزی که بیشتر از همه به چشم می‌آمد،رد خونی بود که مثل راه‌آهن شمال به جنوب،از کنار میز بابا ایاز شروع می‌شد و به بدن زخمی و رنجور آقا منوچهر ختم می‌شد.بابا ایاز که از ترس شوکه شده بود دوباره پرسید:«اینجا چه خبره؟!….چرا مغازه اینطور شده؟!…منوچهر تو این کار رو کردی؟»آقا منوچهر قطره‌ای اشک از روی گونه‌اش بر روی سبیل کلفت و آغشته به خونش چکید و مقطع گفت:«اهه!اهه!…کار من…کار من نبوده….کار اجنه‌اس…»اینبار نه تنها به من و بابا ایاز،بلکه به کُل جماعت شوک وارد شد.بابا ایاز پرسید:«اجنه؟!…می فهمی چی میگی منوچهر؟»آقا منوچهر بریده بریده گفت:«سحر خون بود…از خواب بلند شدم برم مستراح…یکهو…صداهای عجیب و غریبی…مثل ناخن کشیدن رو میز و جیغ و شیون…از مغازه شنیدم…اول فکر کردم گربه‌ای،سگی،یه همچین چیزیه…ولی بعد شک کردم…با خودم گفتم…نکنه دزد باشه…همونطور که گفته بودین کلید رو برداشتم و با یه چماق رفتم مغازه…دَر رو که باز کردم پاورچین پاورچین رسیدم پشت…چیه؟…آها!رسیدم پشت پیشخوون…یکهو از زیر میز یه موجود عجیب و غریبی اومد بیرون و پرید به جونم…چی بگم…سگ بود،دیو بود،شغال بود…همه چی بود غیر آدمیزاد…منم…»ناگهان حرفش را قطع کردم و پرسیدم:«موهاش ژولیده بود؟»

-آره!!

-صورتش…صورتش مثل جزامیا بود؟

-آره!!

-دندوناش خراب بود و دهنش بوی عفونت می داد؟

-آره!!مگه توام دیدی؟

-نه بابا!من امروز صبح تو خواب دیدم…

ولی ناگهان بابا ایاز غرولندی کرد وحرفم را برید:«بعد چی شد؟»

-هیچی دیگه…اونا هِی چنگ می کشیدن…منم با چماق افتاده بودم به جونشون…

-به جونشون؟…مگه چند تا بودن؟

-اممممم!…سه تا…نه…نه…چهار تا بودن

-خب!بعدش؟

-دیگه بعد نداره…منم سرم خورد به یه چیزی و بیهوش شدم…بعدشم این عمو شکیب من رو به هوش آورد…

ناگهان همهمه‌ای به جان جمع افتاد.بعضی‌ها در گوشی با هم حرف می‌زدند.بعضی دیگر با عمو شکیب صحبت می‌کردند و برخی پچ‌پچ کنان من را به یک دیگر نشان می‌دادند.یک لحظه احساس کردم نگاه‌ها به من سنگین شده تا اینکه صدای آژیر آمبولانس و شیهه‌ی اسب‌های آژان‌ها،این سنگینی را سبک کرد.

از آن روز به بعد همین آش بود و همین کاسه.یک روز شیشه‌های مغازه خونی بود.روز دیگر به دستگیره‌ی درب دکان سر سگ آویزان کرده بودند و روز دیگر دَر و یوار مغازه آلوده به مدفوع و نجاست بود.همسایه‌های مجارومان از سر و صداهایی که شب‌ها از دکان می‌شنیدند برای باقی مردم داستان می‌بافتند و همین برای بدنام کردن مغازه کافی بود؛اما هنوز بابا ایاز باور داشت که این کار جن‌ها نیست و کار آدمیزاد است ولی نتوانست حرفش را ثابت کند.حتی چند روز نگهبانی دادیم اما هیچ تفاوتی نکرد.هر روز مشتری‌هایمان کمتر می‌شد و دَخل و خرجمان باهم نمی‌خواند ولی بدتر از همة اینها پافشاری‌های پورصفا برای خرید دکان بود.

دوشنبه صبح بود.وقتی درب دکان را باز کردیم اولین چیزی که دیدیم چند سطل پُر از خون بود که گوشه گوشه مغازه توسط اجنه پخش شده بودند.بعد از تمیز کاری دکان و بیرون گذاشتن سطل‌ها،شروع به کار کردیم.بابا ایاز شروع کرد به خواندن اطلاعات و من هم کنار بخاری نفتی،مگس می‌چراندم.

چند وقت پیش از در و همسایه‌ها شنیده بودم که‌ من شوم و نحسم و همة این اتفاق‌ها به خاطرشومی و بدقدمی من است.ته دلم به خودم می‌گفتم:«راست می‌گویند…همه چی تقصیرمنه…» اما هربارکه بابا ایاز ظن‌ها و گمان‌هایش رابرایم تعریف می‌کرد،نظرم نسبت به خودم عوض می‌شد.در همین فکرها بودم که بابا ایاز به یکباره از روی صندلی‌اش بلند شد و همانطور که برای آقا هاشم دست تکان می‌داد گفت:«به به!به به!آقا هاشم!…چه خبر از اینورا؟…راه گم کردی؟»و با آغوشی باز رفت به طرف آقا هاشم تا او را در آغوش بکشد اما آقا هاشم بهانه تراشی کرد و گفت:«ببخشید آقا ایاز…سرما خوردم…میترسم شما هم از من واگیر کنین…»

-باشه…یادت باشه یه بغل طلبت…راستی با این حالت داری کجا میری؟

-دارم میرم مغازة آقا جابر…

-چرا این همه راه…بیا خودم در خدمتتم…نترس ارزون پات حساب می‌کنم!…

-ولی…

-ولی بی ولی…

-اما آقا ایاز…راستش ما حوصلة دردسر نداریم…از شما چه پنهون…همه جا میگن که شما و مغازه‌تون جادو شدین..میگن هر کی از شما خرید کنه جادو میشه و اجنه میان سراغش…راستش من خودم به این حرفا باور ندارم ولی خانم قدغن کرده…شرمنده آقا ایاز…

و بعد آقا هاشم با شرمندگی راهش را کشید و رفت.بابا ایاز سر جایش میخکوب شده بود.خودش را جمع کرد.آمد داخل دکان و پاپاخش را روی سرش گذاشت.پالتویش را به تن کرد و شال دستباف معصومه خانم خدا بیامرز را دور گردنش پیچید و به من گفت:«ببین یاشار…من میرم تا یه جایی و برمی‌گردم…اگه مشتری اومد کارش رو راه بنداز تا من برگردم…»و آنقدر با عجله رفت که فرصت نکردم از او بپرسم کجا می‌رود.

آن روز بابا ایاز رفت و دیر وقت آمد خانه.حالش بد بود و نفس نفس می‌زد و همانطورکه با دستش قلبش رافشار می داد،فریاد زد:«عباس…مسکن‌هام رو بیار…»آیدا گریه می‌کرد و عباس داشت قرص‌های کف دستش را می‌شمارد.این روزها دارو سخت گیر می‌آید.بابا ایاز همیشه می گوید:«همه چی زیر سر استالین و چرچیله…»اما هیچوقت این را در کوچه بازار نمی‌گفت.آن شب بابا ایاز قرص‌‌‌هایش را خورد و یکراست رفت به رختخوابش و به هیچ کس نگفت کجا رفته و چکار کرده تا اینکه امروز معلوم شد.

چند ساعت پیش همینطور که بابا ایاز مشغول خوش و بش با عموجهان بود یک جیپ خاکستری جلوی درب دکان ایستاد.پورصفا به همراه کلنل موریس از پشت جیپ پایین پریدند و سربازان شوروی از پی‌شان آمدند.کنار درب دکان،سربازان از دو طرف صفی ساختند و کلنل و پورصفا در همین حین که سربازها به احترام کلنل خبردار ایستاده بودند از میان آنها گذشتند و وارد شدند.

کلنل موریس پاپاخ سبز رنگش را روی سرش صاف کرد.دانه‌های برف را از روی پالتوی گردویی‌ رنگش تکاند و به سربازانش فرمان آزاد باش داد.دو عدد از سرباز‌ها کنار درب ایستادند و باقی با گام‌های بلند و محکم وارد دکان شدند.بابا ایاز همانطور که نگرانی در چشمانش موج می‌زد از کلنل پرسید:«چه مشکلی پیش اومده کلنل؟»پورصفا پوزخندی زد و گفت:«چه عجب مودب شدی پیرمرد!…حتماً باید زور بالا سرت باش تا نزاکت پیدا کنی؟»و به همراه کلنل شروع کردند به خنده.

کلنل موریس که از خنده سرخ شده بود،با گوشة آستینش قطرات اشک را از روی چشمانش کنار زد و با لهجه‌ای خاص پرسید:«امممم!…خب این آقا ایاز ما کجاست؟»بابا ایاز چند قدم جلو آمد و گفت:«من هستم قربان…چه مشکلی پیش اومده؟»

-بهتر نیست بپرسی چه جرمی مرتکب شدی؟…

-خب!چه جرمی مرتکب شدم قربان؟!

-آفرین…آفرین…حالا خوب شد…ولی شما واقعا نمی دونید چکار کردین؟

-نه قربان!در جریان نیستم…

کلنل خندة کوتاهی کرد و گفت:«این اولین بار تو عمرمه که یه متهم جرمش رو نمی‌دونه…واقعاً برام جالبه…»و به همراه پورصفا خندیدند.بابا ایاز پرسید:«بهتر نیس بریم سراغ اصل مطلب؟!»

-اوه!راست می گین…اصلاً فراموش کردم برای چی اومدیم…آقای ایاز سعادتمند!شما به جرم سلب آرامش و تهمت ناروا به تبعة کشور شوروی،یعنی جناب آقای غلام پورصفا فرزند مظفر،متهم شدید…باید با ما بیاییدبرای پاره‌ای از توضیحات و رسیدگی به این موضوع.»

-اما من جرمی مرتکب نشدم..هرچی گفتم راست بوده قربان!

-پس حتماً دو روز پیش پدر من بوده که مزاحم مهندس پورصفا و خانوادة گرامی ایشون شده و آبروی‌ایشون رو در محل برده!…هان؟!

-اصلاًمن متهم و گناهکار…شما که خودتون هم متهم‌ هستین…کجای دنیا یه متهم،متهم دیگه رو بازخواست می کنه؟!

-خب!اونوقت من چه جرمی مرتکب شدم؟

-شما،جناب استالین و ارتش و دولت شوروی به جرم استعمار و غارت اموال ملت ایران متهمید…

کلة تاس کلنل از شدت عصبانیت سرخ شد.کلنل دست‌هایش را مشت کرد و گفت:«دارید پاتون رو از گلیم‌تون درازتر می کنین آقا!…یاوه‌گویی دیگه بسه»بعد به سربازانش اشاره کرد و گفت:«این آقا رو دستگیر کنین…همه چی تو دادگاه مشخص میشه…»سربازان شوروی به سمت بابا ایاز هجوم بردند.بابا ایاز سنگ ترازو را از روی میز پشت سرش برداشت و کوبید بر سر یکی از سربازها‌ی شوروی و او نعش بر زمین کرد.کلنل دندان‌هایش را بر هم فشرد و گفت:«ای پیرمرد چموش!…انگار زبوون خوش حالیت نمیشه…»بعد به سربازانش گفت:«به زور تیر و تفنگ هم که شده این عوضی رو دستگیر کنین…»سربازها در چشم بر هم زدنی تفنگ‌هایشان را به سوی بابا ایاز نشانه گرفتند.یکی از سربازها تفنگ به دوش به بابا ایاز نزدیک شد.بابا ایاز رفت و با سرباز گلاویز شد.سرباز،گوشة قفسه‌ها گیر افتاده بود و بابا ایاز با ضربات پی در پی،او را مورد هجوم قرار داد.چند سرباز بسوی بابا ایاز یورش بردند.من و عمو جهان هم به حمایت از بابا ایاز به سوی صحنه درگیری حمله ور شدیم.چند قدم بیشتر حرکت نکرده بودیم که ناگهان صدای شلیک گلوله ما را سر جایمان میخکوب کرد.سربازی که با،بابا ایاز گلاویز شده بود تیر بسوی بابا ایاز روانه کرده بود.بابا ایاز درحالی که سعی داشت جلوی خونریزی را بگیرد تلوتلو خورد و افتاد زمین.اما سربازان شوروی حتی به بابا ایاز زخمی هم رحم نکردند و او را سوار برانکارد پشت جیپ گذاشتند و با خود بردند.

-هِی…مگه کوری؟

-ببخشید آقا!حواسم پرت بود…

-حواس تو پرته ما باید تاوان پس بدیم؟…اگه الان زیرت می گرفتم صد تا صاحب پیدا می کردی….

-بازم ببخشید…

نزدیک بود بمیرم.آخر سر این خاطره بازی خواهم مرد.کلید می اندازم و وارد خانه می شوم.یا الله می گویم.دستان سرد درب را فشار می دهم.از چهارچوب درب که رد می شوم آیدا را می بینم که دو زانو نشسته است و زار زار گریه می کند.آیدا تا مرا می بیند از گریه دست می کشد و با گوشة چادرش اشک‌هایش را پاک می کند.

-بابا ایاز چطوره؟

-خوبه…دکترا میگن شانس آورده…اگه یه کم دیگه اون ور تر خورده بود کارش تموم بود…

-خدا رو شکر…راستی…عباس کجاست؟

آیدا با گوشة چادرش اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید:«عباس رفته دنبال کارهای بابا…»

-رفته بیمارستان؟

-نه…رفته پیش پورصفا…

-پورصفا چرا؟…

-رفته رضایت بگیره تا شکایتش رو پس بگیره..وگرنه بابا میره زندان…

-خب…پس سربازهای روس چی میشن.؟..

-اونا همون اول رضایت دادن…گفتن که ما خجالت میکشیم که از یه پیرمرد شکایت کنیم…

-باز معرفت اونا…این پورصفا…

ناگهان صدای یاالله یاالله عباس حرفم را قطع می‌کند.بسوی درب میروم تا ببینم عباس چکار کرده.همین که درب را باز می کنم با چشمان تیز و براق پورصفا رو به رو میشوم.پورصفا می گوید:«سلام!آقا یاشار گل!…»عباس ناگهان از پشت پورصفا پیدا می‌شود.دستش را دور گردن پورصفا می اندازد و خوش و بش کنان وارد خانه می شود.آیدا از پورصفا رخ می گیرد و آرام به او سلام می کند.عباس به آیدا می‌گوید:«برو برای آقا چای بیار…»پورصفا می گوید:«نه…راضی به زحمت نیستم»چی؟درست شنیدم؟! عباس جان؟

-نه این چه حرفیه…بفرمایید…بفرمایید بنشینید….خونة خودتونه…تعارف نکنید…

-نه بخدا…تعارف نمی کنم…ما برای کار دیگه‌ای اومدیم عباس جان…شایدم بهتر بگم شریک جان…

-هنوز که با هم شریک نشدیم مهندس…

-ولی فردا که میشیم…

بعد آرام در گوش عباس چیزی می گوید که گونه‌های عباس را سرخ می کند.پورصفا رو به من می کند و می گوید:«یاشار جان…نگفته بودی همچین داداش گلی داری…»آیدا سینی بدست وارد می شود سینی را جلوی پورصفا و عباس می‌گذارد و بر می گردد آشپزخانه.از عباس می پرسم:«عباس…رضایت گرفتی؟»پورصفا می پرد وسط حرف عباس و می گوید:«دو روز دیگه که عباس وکالت باباتون رو گرفت و مغازه رو بنام من کرد…رضایت که میدم هیچ عباس را داماد خودم میکنم…»باورم نمی شود که پورصفا بالاخره به خواسته‌اش رسید.خوب عباس را خام خودکرده است.پورصفا بعد از اینکه جرعه‌ای از چایش را نوشید می گوید:«البته مغازه رو به قیمت بر می دارم…نمی خوام مفت بری کنم…مال مردم خور که نیستم…»و با عباس می خندند.

*                             *                             *

سوز هوا خیلی زیاد شده است.چندوقتی است که رفت و آمدهای عباس با پورصفا خیلی زیاد شده.هر روز می‌آيد در دکان و مثل آقازاده‌ها از پشت مرسدس پیاده می‌شود و به من امر و نهی می‌کند.چند روزی است که از جن‌ها خبری نشده.فکرمی کنم که همة این ماجراها زیر سر جن‌هاست.انگار به خواسته واقعی‌شان رسیدند؛کم کم من هم دارم به این حرف‌ها باورم می کنم.گمان می کنم جن‌ها این مغازه و من را جادو کرده‌اند.بعد از فروش مغازه باید برم پیش آقا عزیز یک دعایی چیزی بگیرم.اوه!چرا این سرامیک لق می زند؟باید تا سر و کلة عباس و پورصفا پیدا نشده درستش کنم.پورصفا همینطوریش هم بخاطر قضیه جن‌ها قیمت را نصف کرده؛اگر این را ببیند که دو هزارم نخواهد داد.باید دست به کار شوم.پیت پنیر را از روی سرامیک کنار می زنم.تکه چوبی بر می دارم و آن را زیر درز سرامیک می کنم.همینکه سرامیک را بلند می کنم با یک حفره بزرگ رو به رو می‌شوم.این حفره اینجا چکار می کند.سریع یک کبریت می‌آورم و به داخل حفر پرت می کنم تا ببینم چقدر عمق دارد.چی یک نقب؟!پس یعنی این یک چاه نیست؟یک نقب است؟پس یعنی بابا ایاز راست می گفت؟یعنی همة اینها زیر سر پورصفاست.دل به دریا می زنم و وارد نقب می شوم.کورمال کورمال راهم را در پیش می گیرم.اوه!این دیگر چیست؟دوباره یک کبریت روشن می کنم باورم نمی شود یک دندان مصنوعی است.اکنون دیگر شَکم به یقین تبدیل شد.پس همة این ماجراها زیر سر پورصفا بود.نباید بگذارم یک آب خوش از گلویش پایین برود.پورصفا همة نقشه‌هایت را نقش بر آب می کنم.حالا به این همسایه‌ها نشان می‌دهم که کی نحسی دارد.اگر بابا ایاز بفهمد خیلی خوشحال خواهد شد. دندان مصنوعی را در جیبم می گذارم.سرنخ خوبی است.ولی بهتر است تا ته این راه بروم ببینم سر از کجا در می‌آورد.از پیچ می گذرم.آخ!اَه به این شانس.دستم پاره شد.نکند عقرب نیشم زده است.باید دوباره یک کبریت دیگر روشن کنم.خدا را شکر.یک تکه سنگ تیز دستم را پاره کرده.اینجا را نگاه!لکه‌های خون سراسر نقب را پوشانده‌انداحتمالاً برای سطل‌های خون است.

.بوی تند و تیز خون با خاک نم خوردة نقب بوی بدی را ایجاد کرده.از وقتی که وارد این نقب شدم نمی دانم چند ساعت گذشته است.دلم برای روشنایی خورشید تنگ شده است.نمی دانم پس کِی به پایان این نقب می رسم.اینجا فقط ظلمات است و سکوت.انگار دارم در خلاء حرکت می‌کنم.البته به همراه چند سوسک که قدم به قدم دنبالم می آیند.ولی ارزشش را دارد؛چون ته این نقب آرزوهایم منتظرم ایستاده‌اند.

از دور روشنایی می بینم.نور چشمم را می زند اما رودخانة امید را در دلم جاری می سازد.از انتهای نقب خارج می شوم و وارد یک حیاط بزرگ می شوم.این حیاط برایم آشناست.یک درخت انجیر بزرگ وسط حیاط با یک حوض آبی که معلوم است سالها خشک بوده.فهمیدم!اینجا خانة آقا کیوان خدا بیامرز است.همسایه بغلی مغازه.وقتی که بنده خدا به رحمت خدا رفت،بچه‌هایش این خانه را فروختند به پورصفا.حالا همه چیز برایم مثل روز روشن است.خب!حالا خیلی راحت از این خانه خارج می‌شوم و کاری را می‌کنم که باید بکنم.بسوی درب زنگ‌زده طوسی رنگ خانه می روم.به خشکی شانس.درب قفل است.دوباره باید از همان راه نقب برگردم مغازه.وارد نقب می‌شوم.اکنون راه برگشت برایم راحت‌تر است.اینبار زمان برایم سریع تر می‌گذرد.احساس می‌کنم مثل باد به هرسویی می وزم و از هر سوراخی به آسانی رد می شوم.همه چیز را سر راهم به لرزه می اندازم.اکنون هیچ چیز جلو دارم نیست.بالاخره به ورودی نقب می رسم.راهم را می گیرم و مثل مارمولک از دیواره‌های نقب می‌روم بالا تا وارد دکان شوم.

سرامیک را سر جایش می گذارم و پیت پنیر را می‌گذارم رویش.انگار نه خانی آمده است و نه خانی رفت. درب دکان را قفل می کنم و با سرعت حرکت می کنم بسوی خانه.از کوچه‌ها و خیابان‌ها می گذرم.از روی جوی‌ها می بپرم.گربه‌ای سیاه از سر راهم میگذرد.اهمیت نمی دهم.قضیه جن‌ها به من آموخت که دیگر به این خرافت اهمیت ندهم.چند قدم دیگر بیشتر تا خانه نمانده.سرچهار راه که برسم باید  بپیچم دست چپ.این دیگر چه صدایی است.انگار یک نفر کمک می خواهد.به سمت راست نگاه می کنم.زنبیلی زمین افتاده.چند پرتقال دارد روی زمین قل می خورد.آن طرف‌تر یک سرباز شوروی دارد چادر یک زن را می کشد و زن دارد ناله می زند و می گرید و فریاد می زند:«کمک…کمک…یکی کمکم کنه…تو رو خدا یکی به دادم برسه…بی غیرت…ولَم کن…بذار برم…داداش عباس کجایی؟!…»چی داداش عباس؟یعنی این آیدا است.معطل نمی کنم.چشمانم را می بندم و دل به دریا می زنم.سرباز روس می خندد و می گوید:«پریزایته…پاشلی…»دستانم را مشت می کنم و یک مشت به چانة سرباز روس حواله می کنم.سرباز چادر آیدا را رها می کند و می افتد زمین.آیدا می گوید:«آقا یاشار…شمایید؟…»سرباز از روی زمین بلند می شود و با من دست به یقه میشود.همینطور که دارم با سرباز دست و پنجه نرم می کنم به آیدا می گویم:«فعلا وقت این حرفا نیس…تو فقط فرار کن…برو به عباس و بابا بگو مغازه جن نداره…زیر پیت پنیر یه نقبه…همة اینا…»صدای گلوله حرفم را قطع می کند.سرباز روس درحالی که با دستانش شکمش را گرفته و سعی دارد جلوی خونریزی را بگیرد با صدای بلند به روسی چیزی می گوید.من فریاد زدم:«آیدا فرار کن…»

-پس تو چی؟

-برو…

آیدا چادرش را دور خودش می پیچد و فرار می کند.چند دقیقه بعد چند جیپ خاکستری وارد کوچه می شوند.

*                             *                             *

-آره…بابا جان…اون شبی که تو رو گرفتن…پورصفا و عباس با مرسدسشون افتادن توی دره و…

بابا ایاز بغض کرد اما ادامه داد:«آره بابا جان…عمرشون رو دادن به تو…بچه‌های پورصفا هم گفتن که به شرطی شکایت باباشون رو پس میگرن که من پورصفا رو حلال کنم…منم حلالش کردم بابا….دنیا جهان گذره…»از روی میز ، لیوان آب را برداشت و نوشید:«منم وقتی که آزاد شدم بعد از مراسم ختم عباس ،آیدا همه چی رو برام تعریف کرد…من فکر کردم بعد مرگ پورصفا همه چی تموم شده…ولی از یه مدتی به بعد اذیت‌ها و آزارها شروع شد..من هم یه شب چند تا آژان برداشتم و رفتم بالای نقب…همین که جن‌های قلابی اومدن بالا دستگیرشون کردیم…بابا جان باورم نمی شد که زیرِ زمینِ این مغازه یه گنج وجود داره…مظفری شریک پورصفا که این قضیه رو می دونسته اون رو با عباس و پورصفا در میون گذاشته بود…اما یاشار جان…طمع مثل آب دریا می مونه…هرچی ازش میخوری سیراب نمیشی…مظفری هم طمع کورش کرده بود…فرصت پیدا کرده بود و ترمز مرسدسی رو که عباس و پورصفا قرار بوده سوارش بشن رو دستکاری کرده بود تا از شرشون خلاص بشه…پسر بیچارة من سر یه مشت آهن جوونمرگ شد…صبح روز بعد از دولت اومدن و همة مغازه رو کندن تا اون گنج رو پیدا کردن…»بابا ایاز سرفه‌ای کرد و گفت:«اما کار تو از همه مهم‌تر بود…وقتی که آزاد شدی آیدا رو میدم به تو»چشمان آبی آیدا را تصور می کنم.او را در لباس عروس می بینم که می خندد.حتی صدای گلوله و سوزش تیرها،در بدنم هم نمی تواند چهرة آیدا را از پس ذهنم محو کنند.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.