درسال 1366 مردی به نام بهروز در سن 50 سالگی مفقود می شود. بهروز در هنر عکاسی بسیار زبانزد همه ی شهر بود… صبح روز دوشنبه بهروز مانند همیشه ساعت 9 صبح از جایش بلند شده و بعد از خوردن صبحانه به سمت محل کارش راهی میشود.مانند همیشه آدم های مختلفی به دکان او می آیند و برای کارهای گوناگون خود از خودشان عکس میگیرند. بعد از راه انداختن کار مشتری ها،بهروز نگاهی به ساعتش می اندازد و با خستگی شروع به جمع کردن وسایلش می کند که ناگهان مردی در دکان را باز میکند.بهروز که پشتش به آن مرد بود میگوید:آقا مغازه دیگه تعطیله کاری دارید فردا بیایید.اما مرد از جایش تکان نخورد بهروز پس از جمع کردن وسایلش خواست به سمت بیرون برود که باز مرد را آنجا دید به او گفت:مگه نمیگم تعطیله آقا،بفرمایید.ولی مرد همچنان از جای خودش تکان نمیخورد.بهروز کمی.تعجب میکند اصلا به سرو وضع مرد نگاهی ننداخته بود. اولش فکر کرد مرد دزدی، گدایی چیزی باشد؛ولی ناگهان مرد به صدا در آمد:لطفا از من یک عکس بگیر.بهروز که از بودن این مرد حسابی کلافه شده بود گفت:شاید اگر عکس را بگیرم دست از سر من برداره و بره بهروز رو به مرد گفت کمی آن طرف تر اتاق عکس است برو و در آنجا روی آن صندلی بنشین تا دوربین را روشن کنم.مرد به همان طرف که بهروز گفت رفت. همه چیز اماده عکس گرفتن بود.بهروز به مرد گفت:لطفا کمی لبخند.مرد واکنشی نداشت بهروز هم که زیاد از او خوشش نیامده بود دیگر چیزی نگفت و عکس را انداخت.وقتی عکس از دوربین بیرون آمد بهروز با تعجب به آن عکس نگاه کرد.خواست به مرد بگوید که عکس شما بد شده است لطفا بنشینید دوباره بگیرم که دید مرد نیست وقتی پشت سرش را نگاه کرد ناگهان… هر چه زمان بیشتر میگذشت خورشید خانم همسر بهروز هم دلشوره اش بیشتر میشد. اما به خودش می گفت؛ شاید کارش طول کشیده. روی مبل نشست و سعی داشت فکرهای منفی را از سرش بیرون کند صدای ساعت نشان دهنده ساعت دوازده است و خورشید وقتی میبیند ساعت از نیمه شب هم دارد می گذرد و همسرش به خانه نیامده صبرش به پایان میرسد و با دخترش تماس میگیرد و قضیه را با اون درمیان میگذارد؛دختر به همراه همسرش سریعا خودشان را به آنجا میرسانند و باهم به سوی محل کار بهروز حرکت میکنند. وقتی میرسند انگار در باز است داخل می شوند اما میبینند همه چیز درست سرجایش است و هیچ چیز دست نخورده. خورشید با نگرانی گفت: خدایا به تو پناه میبرم یعنی کجا میتواند باشد. داماد رو به مادرزنش گفت: مادرجان من خواستم آندفعه به پدر کمک کنم برای یکسری از کارهایشان به محل کارش رفتم و شبش وقتی باهم باز میگشتیم از مسیری که در آن پارکی وجود داشت به خانه آمد اگر میخواهید برویم آن مسیر را چک کنیم شاید خدایی ناکرده پدر در همان مسیر حالشان بد شده باشد. خورشید قبول کرد و هر سه به سمت آن مسیر حرکت کردند. تمام مسیر را جزبه جز بررسی کردند ولی هیچ خبری نبود انگار زمین دهن باز نموده و بهروزرا در خودش فرو برده بود. آنها تا صبح تمام بیمارستان ها و کلانتری هارا گشتند ولی هیچ کدام خبری از بهروز عکاس نداشتند. این گشتن ها یک هفته طول کشید و آنها دیگر کاملا امید خود را از دست داده بودند. ولی هنوز هیچ کدام از خویشاوندان خبری از ماجرای گمشدن بهروز نداشتند. روزی خورشید فکر کرد اگر فامیلی بویی از این ماجرا ببرد آبروی خانوادگی آنها نیز به خطر میفتد پس با کمک داماد و تک دخترش مراسم ختمی برای او برگزار کردند و از آن به بعد همه فکر میکردند بهروز فوت کرده است تا وقتی که…
زمان حال: 24 سال از آن ماجرا گذشته بود و خورشید که 64 سال سن داشت. او صاحبت یک نوه شده بود و نوه اش بهار خانم دختری زیبا رو و باهوش و عاشق ماجراجویی بود. از بچگی خورشید برای تک نوه اش از پدربزرگش برایش تعریف میکرد، از عکاسی های بی نظیرش و معروفیتش درشهر. 35 سال بعد از گمشدن بهروز، بهار خانم قصه ما کم کم بزرگ شد و دوران کودکی و نوجوانی را گذرانده بود و حالا 24 سالش شده بود و برای خودش دانشجویی موفق در رشته پزشکی بود ولی هنوز مانند قبل ماجراجویی را دوست داشت تا اینکه یک روز به سوی متروکه ای که زمانی محل کار پدربزرگش بوده رفت به سر و وضع رنگ و رو پریده دیوار های مغازه و تابلویی آهنی که زنگ زده بود نگاه کرد و با خودش گفت چرا تا الان مادر جان از اینکه چگونه پدربزرگ فوت شده؛ هیچ چیز به من نگفته است کنجکاو تر از همیشه به سوی خانه خورشید حرکت کرد و بعد از سلام و احوال پرسی مانند بچگی بغل مادربزرگ نشست و با کنجکاوی تمام پرسید: مادرجان پدربزرگ چطوری فوت کرده؟! خورشید با صورتی رنگ پریده در جایش میخکوب شد اما سریع خود را جمع و جور کرد تا بهار متوجه این دگر گونی اش نشود. با لبخندی به سوی او برگشت و گفت: چه شده بعد از آن همه مدت همچین سوالی ذهن تورا به خود مشغول کرده است؟ بهار سرش را کمی کج کرد و گفت: آخه هیچوقت بهم نگفتید دوست دارم بدونم چیشده. خورشید دستی به موهای طلایی بهار که از بهروز به او ارث رسیده بود کشید و گفت: مادرجان اگر بگویم فکر میکنی من یک دیوانه ام ومالیخولیا دارم، اما پدربزرگت شبی بعد از کارش دیگر هیچگاه به خانه بازنگشت. با چشم های اشکین ادامه داد:ما تمام شهر را زیر رو کردیم ولی او غیب شده بود؛ ماهم برای حفظ آبرو مراسم گرفتیم و گفتیم بر اثر سکته قلبی بهروز فوت کرده ولی خدا به سرشاهده تا همین امروز دلتنگ او هستم و دلم میخواهد باز اورا ببینم..
بهار با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بود به حرفایی مادربزرگش گوش میکرد ولیکن بعد فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت؛ با دست چشم های اشکی خورشید را پاک کرد و بر پیشانی چروکیده او بوسه ای زد و برای احساس همدردی بیشتر، مادربزرگش را به آغوش کشید. با اصرار خورشید، بهار، نهار را پیش مادربزرگش ماند. تمام وقت نهار به فکر چیزهایی بود که شنیده بود. بعد از خوردن غذا دوباره مادربزرگش را بغل کرد و از او خداحافظی کرد و به بهانه درس و دانشگاه از خانه خارج شد اما خودش خوب میدانست دلیلش این نیست و با یک تاکسی خودش را به محل کار پدربزرگش رساند. باخودش گفت: من بهار نیستم اگه نفهمم چیشده؛ بهروز خان منتظر باش که میخواهم پیدایت کنم. خنده ای کرد و وارد مغازه شد. به محض اینکه در را باز کرد صدای ترق و توروق که نشان دهنده خرابی لولاهای در بود بلند شد و با نسیمی که باز شدن در ایجاد کرده بود حجم زیادی خاک بلند شد و بهار را به سرفه انداخت. بعد از سرفه کردن بهار دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی اشکی که حاکی از گرد و غبار فرو رفته در چشمانش بود نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش به اتاقی که یک زمان مکان آدم هایی بوده است که می آمدند و در آنجا برای کارهای مختلفشان از خود عکس میگرفتند؛ افتاد. به سوی اتاق رفت. دوربین هنوز روی سه پایه زنگ زده مانده بود. بهار نگاهی به اطراف انداخت. جلوی پایش تکه عکسی را دید که انگار یک تیکه از آن را پاره کرده باشند. عکس هیچ جیز خاصی نداشت. ولی انگار قطره خونی روی آن دیده میشد. بهار با کنجکاوی تمام با خودش میگوید. چرا یک عکس سیاه باید رویش لکه خون باشد. تصمیم گرفت شروع کند به گشتن. شاید آن تیکه از عکس را پیدا کند تا شاید چیزی دستگیرش بشود. تمام آن دور و اطراف با دقت گشت اما چیزی پیدا نکرد.بهار روی صندلی که جلو دوربین بود نشست و دست هاشو میان سرش گرفت تا شاید فکری به سرش بزند. ناگهان نگاهش به سطل زباله ای در گوشه دیوار جلب شد. به سمتش رفت و درش را باز کرد و توانست آن تکه عکس پاره شده را بیابد. مشخص بود کسی که این تکه را جدا کرده دستش خونی بوده است؛ چون لکه های بیشتری روی آن دیده میشد بهار دو تکه را بهم وصل کرد. عکس به او هیچ سر نخی نمیداد. خسته و درمانده به سوی در خروجی حرکت کرد.دستگیره در را که به سمت پایین کشید؛ دید در باز نمیشود و انگار کسی آن را قفل کرده است. دکان قدیمی شروع به لرزیدن کرد. بهار سریعتر دستگیره را بالا پایین میکرد ولی هیچ فایده ای نداشت؛بهار با شهامتی که نمیدانست از کجا پیدا کرده است؛ برگشت و به سمت عکس رفت. تا خواست تکه های عکس را از هم جدا کند؛ کسی از پشت اورا به داخل عکس پرتاب کرد و بعد اتاق به حالت قبلی یعنی قبل از اینکه بهار پایش را آنجا بگذارد، برگشت. اما بهار… چشم هایش را باز میکند؛ بشدت سرش درد میکند و چند ثانیه ای طول میکشد تا بخاطر بیاورد کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است. تاری چشم هایش که بهبود یافت نگاهی دقیق به این طرف و آن طرف انداخت. چشم هایش از تعجب آن چیزی که دیده بود داشت از کاسه در میامد. که ناگهان صدای بوق ماشینی از سمت چپش شنید جیغی کشید و تنها واکنش بدنش این بود که با سرعت تمام دست هایش را جلوی چشمانش قرار داد و از هوش رفت. وقتی بهوش آمد خودش را در روی تخت دید، سردردش با سرگیجه همراه شده بود، با ترس از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. در را که باز کرد با انبوهی لباس روبه رو شد که در همان موقع، دختری در اتاق را باز کرد و وقتی وضع بهار را دید، با لبخند گفت: میدونم لباسام خیلی زیادن، ولی هربار که میخوام برم بیرون، نمیدونم چی بپوشم و مدام میرم لباس جدید میخرم. بهار هنوز در شوک بود که دختری که بهارحتی اسمش را نمیدانست وقتی این دستپاچگی بهار را دید؛ سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت: آخ ببخشید دختر جون، یادم رفت بگم کی هستم. من دختر همون کسی هستم که تورا از وسط خیابون وقتی داشتی تصادف میکردی نجات داد؛ اوم راستی من بتی هستم خوشحالم از آشنایی باهات و دستش را سمت بهار دراز میکند. بهار هنوزکمی میترسید ولی با دختر دست میدهد و دختر به آرامی دست بهار را میفشارد. بتی سینی غذا را به سمت بهار میگیرد و میگوید: توام از کره ی زمین اومدی؟ بهار که اولین قاشق را داشت در دهانش میگذاشت قاشق از دستش افتاد و گفت: ک ک کره ی زمین؟!پس ما الان کجاییم. دختر خنده ای سر میدهد و وسط خنده هایش میگوید: خیلی بامزه ای. تو پس چطور به اینجا اومدی وقتی نمیدونی کجاست.اینجا یه دنیای فرا زمینیه که اسمش کشور راگلفه، رهبر اینجا یه آدم خیلی خودخواهیه که میخواد کشورشو فقط از افراد مشهور و معروف پر کنه.بقیم براشون مهم نیست.منم بابام همین اتفاق براش افتاد.اون فقط34 سال سن داشت که به اینجا منتقل پیدا کرد و با مامانم که یه جراح قلب فوق العادس به ازدواج کرد و منم ثمره این ازدواجم و از پنج سالگی استعدادمو کشف کردن و گذاشتن در این کشور بمونم وگرنه اگر منم مثل خیلی از بچه ها تا نج سالگی بی استعداد میموندم،الان کشته بودنم، خب تو برای چی به اینجا اومدی و تو کره زمین توی چه شغلی حرفه ای بودی که اومدی به راگلف؟ بهار تمام اتفاقات مثل برق و باد از میان ذهنش میگذرد و یک دفعه سرش تیر میکشد و با لکنت میگوید: م م من اومده ب بودم د د دنبال پ پدربزرگم بعد که یکی منو هل داد و سر از اینجا در آ آ آوردم. بتی با تعجب میپرسد:پدربزرگ؟هل؟!!نمیفهمم منظورتو دختر،میدونی اگه جومانی،همون رهبر راگلف بفهمه که تو هیچ استعدادی نداری و اومدی اینجا چه بلایی سرت میاره؟ بهار با ترس گفت: نه چی چی کار میکنه؟ بتی:دختر تو واقعا یا دیوونه ای یا خیلی شجاعی،بدون هیچ اطلاعاتی پا گذاشتی جایی که رهبرش میتونه در یک حرکت بهترین قاتل کشور رو حاضر کنه و خیلی شیک و مجلسی بکشنت؟ بهار گفت: ببین من دختر احمقی نیستم. پدربزرگ من سال هاست گم شده. من به مغازه قدیمی که یه زمانی محل کار پدر بزرگم بود، رفتم و بعد تکه عکسی رو پیدا کردم. یه تیکش پاره شده بود، چون تیکه ای که دست من بود کمی خونی شده بود، کنجکاو شده بودم که اون تیکشم پیدا کنم وقتی پیداش کردم یهو اتاق شروع کرد لرزیدن ، خواستم فرار کنم در قفل بود برگشتم سمت عکس که اون دو تیکرو از هم جدا کنم ولی انگار کسی منو از پشت هول دادو دیگه نفهمیدم چیشد… بهار که تا الان کسی جرعت نداشت اورا اینگونه از خواب بیدار کند، باحالتی وحشت ناک از جایش پرید و دستش را روی قلبش گرفت.
باحالت عصبانی روبه بتی گفت:«چته تو؟ چرا اینطوری میایی آدمو صدا میزنی؟بلد نیستی عین آدم بیدار کنی منو».
بای قهقه ای سر داد و گفت:«پاشو جم کن خودتو؛وای قیافت دیدنیه،پاشو پاشو بابام رفته دنبال پدر بزرگت الاناست که سرو کلش پیدا بشه».
بتی:وای چقد بد!! تو غذاتو بخور فعلا تا بعد بریم پیش بابام ببینیم نظر اون چیه بهار دیگر حرفی نزد و مشغول به خوردن غذا شد، هنوز هم کمی میترسید که به این راحتی به این دختری که شاید یک ساعت هم نیست که با او آشنا شده است اعتماد کند. بعد از خوردن غذا بتی و بهار پیش پدر بتی که دنیل نام داشت رفتند. بهار همه چیز را برای پدر بتی بازگو کرد.
بعد از تمام شدن حرف های بهار دنیل پرسید:«دخترم گفتی اسم پدر بزرگت چی بود»؟ بهاربا کمی تامل جواب داد: بهروز جهان تاب. دنیل با تعجب به بهار نگاه کرد و گفت:«توگفتی پدر بزرگت عکاس بسیار ماهریه درسته؟ اگر اشتباه نکنم من همچین عکاسی را میشناسم؛ سالهاست که با او رفیقم….بهار نگاهش غرق شادی شد فکرش را هم نمیکرد به این زودی بتواند پدر بزرگش را پیدا کند. قرار شد دنیل فردا به مغازه بهروز برود و اورا به خانه خودشان بیاورد تا بفهمند بهروز همان بهروز عکاسی هست که پدر بزرگ گمشده بهارهست یا نه. با همین اوصاف بهار از بتی و دنیل بسیار تشکر کرد و بعد به اتاقش که بتی به او داده بود رفت و روی تخت دراز کشید. بهار خوب میدانست که تا قبل از خبر دار شدن رهبر راگلیف باید پدر بزرگش را پیدا کند و اورا نجات بدهد و هردو به خانه بازگردند.به این فکر میکرد که اگر بتواند پدر بزرگش را به آغوش خانواده برگرداند مامان خورشید و بقیه چقدر خوشحال میشوند.با همین فکر ها به خـواب رفت. فردا صبح بتی مانند جن وارد اتاق بهار شد و با صدای بلند و گوشخراشی بهار را از خواب بیدار کرد. البته بیشتر زهر بهار ترکید و به قول معروف قلبش افتاد کف پاش.. بهار که تا الان کسی جرعت نداشت اورا اینگونه از خواب بیدار کند، باحالتی وحشت ناک از جایش پرید و دستش را روی قلبش گرفت باحالت عصبانی روبه بتی گفت:«چته تو؟ چرا اینطوری میایی آدمو صدا میزنی؟بلدنیستی عین آدم بیدار کنی منو».بای قهقه ای سر داد و گفت:«پاشو جم کن خودتو؛وای قیافت دیدنیه،پاشو پاشو بابام رفته دنبال پدر بزرگت الاناست که سرو کلشون پیدا بشه».بهار با کلافگی گفت باشه تو برو الان منم میام، بتی از اتاق بیرون رفت و بهار بعد از جمع و جور کردن تخت از اتاق بیرون رفت؛ صدای بتی از آشپزخانه امد:عزیزم بیا صبحانه آماده است، بهار رفت توی آشپزخانه و چشمش به میزی که بتی با، باسلیقگی تمام چیده بود بهار گفت برعکس اخلاقت خلاقیتت فوق العادست دختر!!بتی مانند پرنسس هآ تعظیمی کرد رو به بهار و گفت:نمیدونم اصلا چرا یادم رفت اسمتو بپرسم…من بتی هستم و تو.راست میگیا خوش بختم،منم بهار هستم بتی:ممنون،همچنینآنها هر دو سر میز نشستن و شروع کردن به خوردن صبحانه که ناگهان زنگ درب به صدا در آمدبتی گفت:من میرم درب را باز کنم،، بهارم همراه بتی از سر میز بلند شد و در حین رفتن آنها به سمت درب بهار میپرسد:راستی مادرت کجاست؟
بتی گفت:اون همیشه صبح زود میره و نصف شب هم که خاب هستم تقریبا زیاد همو نمیبینیم
میاید ولی چه کنم!؟ حق اعتراض هم ندارم.و ادامه داد سعی می کنم کنار بیامبهار هم اوهومی گفت و بتی درب را باز کرد و با دیدن مردی کنار دنیل ضربان قلب بهار شروع به تند شدن کرد. دنیل مرد مقابلش را که چشمانش را به بهار دوخته بود به سمت داخل هدایت می کنه و چهار تای آنها رو مبل مینشینند دنیل گفت خب بهار جان باید بگم که شانس باهات خیلی یاره، داستان هایی ک برام گفتی را برای بهروز تعریف کردم و بهروز همه چیز رو به یاد آورد،دخترم حتی شباهت بینهایت تو به پدربزرگت همان دیشب قبل از اینکه اسم پدر بزرگت رو بهم بگی من را به شک انداخت ولیی اسمش را که بهم گفتی تقریبا دیگر مطمئن شدم که اون پدربزرگته؛ الان هم برید تو اتاق من با هم صحبت کنیم. بهار که نمیدانست از شدت ذوق هیجان و شوک چه چیزی بگوید سریع بلند شد و یک تشکر ساده کرد و به سمت اتاق پدر بتی رفت و منتظر آمدن بهروز یا همان پدر بزرگش ماند.از استرس پاهایش را دائما تکان و بالا پایین می کند که کسی در میزند استرسش بیشتر و بیشتر میشود با صدایی لرزان میگوید ب…بفرمایید. بهروز آرام در را باز کرد و داخل اتاق شد. بهار به احترام او از جا بلند شد و بهروز تا چشمش به بهار خورد، به سمت او دوید و او را در آغوش گرفت با صدایی که معلوم بود از شدت بغض نمیتواند درست صحبت کند گفت: دختر عزیزم، زیبای من، تو چشمات مثل مادرت زیباست و موهای طلاییت به من رفته. تو زیبا ترین دختری هستی که هر پدر بزرگ میتواند نصیبش بشود. اینجا مثل یک زندانی هست که در ازای سالم بودن شما تن به خیلی کارها داده ام. از خودم تا شما سالم بمونید. هیچوقت به فکر ازدواج مجدد نبودم، چون نور قلب منو فقط خورشید روشن کرد و دیگه بعد اون یه هیچ زنی علاقه پیدا نکردم، خنده های هیچ دختری منو مثل خنده های دختر خودم، به وجد نیاورد. تو نمیدونی چقدر از دیدنت بعد از اینهمه سال چقدر خوشحالم، اصلا قابل توصیف نیست زیبای من. بهار با شنیدن این حرف ها اشک هایش از گونه سرازیر میشود و خودش را بیشتر در آغوش پدربزرگی که بعد از 24 سال اورا میبیند، جا میکند. بعد از ابراز دلتنگی هر دوی آنها روی صندلی ای مینشینند. بهار از تمام اتفاقاتی که این مدت افتاده حرف زد، از خورشید و مادرش، از پدرش، از اینکه خورشید، هر بار اسم بهروز را بر سر زبانش می آورد، چشمانش سراسر اشک میشد و دلش شکسته تر. بعد از گفتن همه این حرف ها بهار رو به پدربزرگش گفت: بابا بهروز تو باید برگردی پیش مامان جون، اون دیگه نمیتونه دووم بیاره، برگرد بیا به کره زمین، به جایی که از اون اومدی. بهروز نگاهش غمگین شد و گفت: دخترم دست من نیست، نمیتوانم پادشاه راگلیف، ااگه هم متوجه فرار من نشه، سرباز هایش را به زمین میفرسته تا همه منو با شماهارو برای همیشه نابود کنه. بهار که دیگر نمیخواست پدربزرگش را از دست بدهد گفت: اگر اونو از بین ببریم چی؟ بنظرت میشه برگردی؟
بهروز: صد ها بار خواستم بکشمش ولی نشد، نمیشه. بهار: ولی اگه یکار کنیم که خیلی طبیعی بمیره دیگه کسی متوجهش نمیشه. بهروز: چطوری؟ میتونی اون چقددر محافظ داره و چقدر حواسش به خودشو سلامتیشه، هیچ جوره نمیشه. بهار: من راهی به ذهنم رسیده؛ شاید بشود کاری کرد که پادشاه را برای همیشه نابود کنیم. بهروز: چطوری. بهار: من به دربار پادشاهی میروم و ادعا میکنم که دانشمند پزشکی بسیار ماهری هستم. بعد از آن خودم را در دل پادشاه جا میکنم و اونوقت کار خودن رو میکنم. بابا بهروز لطفا بهم اعتماد کن. با اینکه بهروز بسیار میترسید که نوه اش را از دست بدهد ولی وقتی مصمم بودن بهار را دید، قبول کرد. آنها به همراه دنیل به دربار پادشاه راگلیف رفتند. بعد از اینکه اجازه ورود آنها صادر شد. بهار از بهروز و دنیل خواست که بیرون منتظر او بماند. ابتدا آنها مدام اصرار میکردند که بهار بگذارد با او بیایند ولی بهار نگذاشت و داخل شد، بعد از ورود تعظیمی به پادشاه کرد و گفت: درود بر پادشاه بزرگ راگلیف. پادشاه با بی توجهی گفت: تو چی میخوای این موقع اصلا تورا در راگلیف ندیدم، تو کی هستی زود خودتو معرفی کن. بهار سعی داشت استرسش را کنترل کند تا در صدایش نمایان نباشد و با صدایی محکم گفت: به من گفتند شما خودتان. مراقب سلامتی خود هستید، ولی برای پادشاه بزرگی مثل شما داشتن پزشکی خبره در کارش مانند من از ضرورات حکومتش است. من اینجا آمده ام تا شما من را به عنوان پزشک شخصی خودانتخاب کنید تا سلامت شما را در مقابلش تضمین کنم. من دارویی به تازگی ساخته ام که میتواند شمارا جاودانه کند. پادشاه راگلیف که همیشه مغرور بود و دنبال این بود که برای همیشه بر تمام آدم های مهم کره زمین حکومت کند، بی چون و چرا قبول کرد. بهار گفت: من برای ساختن چنین داروی قدرتمندی نیازمند یک آزمایشگاه بسیار مجهز هستم. پادشاه دستور داد که برای بهار سریعا یک آزمایشگاه را آماده کنند و بعد رو به بهار گفت: تو اگه منو جاودانه کنی بدون در این کشور مقامی به تو خواهم داد که تا وقتی زنده ای شکرگزار من باشی. الان برو، برو و استراحت کن و فردا قوی برگرد تا داروی جاودانگی پادشاهت را بسازی. بهار بعد از تعظیم به سرعت از دربار خارج شد و ماجرا را برای بهروز و دنیل و همچنین برای بتی تعریف کرد. همه آنها با اینکه ته دلشان میترسیدند ولی باز هم برای بهار و موفقتیش ابراز خوشحالی کردند، صبح روز بعد بهار به دربار رفت و پادشاه طبق حرف بهار برایش آزمایشگاهی آماده کرده بود که به راحتی میتوانست در آن به خواسته اش برسد. پادشاه به او دستور داد که از همان روز کارش را آغاز کند، بهار قبل از رفتن به آزمایشگاه گفت: پادشاه من در ازای این معجون جاودانگی هیچ چیز نمیخواهم جز خوشحالی شما، اعلی حضر امر کنید؛ مهمانی به پا کنند تا تمام مردم راگلیف متوجه فدرت بینهایت شما بشوند و شماهم حال و هوایی عوض کنید قربان. پادشاه که اززبان بازی بهار بسیار خوشش امده بود، سریع درخواست بهار را قبول کرد. بهار بعد از چند روزها کار کردن توانست معجون را بسازندو روز موعود فرا رسید. کل مردم شهر و اهل دربار در آن مهمانی تجملاتی که در آن از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشد حضور داشتند. به سوی اشپز خانه رفت و به آشپز محلولی داد و گفت: این برای درباریان که وفاداریشان نسبت به پادشاه بیشتر بشود و محلولی دیگر را داد و گفت: این هم معجون جاودانگی پادشاه در جامی بریز و برای پادشاه ببر. آشپز طبق خواسته بهار عمل کرد و بهار با خیال راحت به سمت تخت پادشاهی رفت و بعد از ورود تعظیمی کرد و گفت: درود بر الهه جاودانه راگلیف، معجون شما به درستی، آماده میل کردن شده است. پادشاه لبخندی از رضایت زد و به یکی از سربازانش دستور داد تا مردم را برای صرف شام به اتاق غذا سلطنتی هدایت کند. همه چیز آماده بود. طبق نقشه غذاهای درباریان را طرفی دیگر و غذای مردم عادی را طرف دیگر چیده بودند. دختری زیبا رو داخل سالن شد و با جامی در دست به سمت پادشاه آمد. بعد از تعظیم جام را به دست پادشاه داد و پادشاه با صدایی بلند گفت: مردم،امشب میخواهم به شما خبری خوش بدهم، من برای همیشه جاودانه خواهم شد و برای همیشه پادشاه شما خواهم ماند. به سلامتی پادشاهتان تا میتوانید بنوشیدو بخورید که امشب، شبی است که بعد ها در تاریخ راگلیف خواهند نوشت. و یک ضرب معجون را سر کشید. همه ی کسانی که آنجا بودند غذیشان را خوردند. بعد از گذشت نیم ساعت، معجون شروع به گارکرد و در زمان کوتاهی همه آن هارا نابود کرد و از بین برد. بهروز و دنیل و بتی و مادر بتی که بعد از مدت ها سر و کله اش پیدا شده بود، سریع به پیش بهار آمدند و به همه مردم قضیه را گفتند. کسی پرسید: حالا چگونه به زمین برگردیم ما هیچ ارتباطی با آنها نداریم. پیرمردی از بین آنها به پیش بهار و بهروز آمد و گفت من راهی را بلدم که همه ما را آزاد خواهد کرد ولی نیازمند آرامش و سکوت هستم تا ذهنم را جمع کنم. بهار به حرف او گوش کرد و حرفش را به گوش بقیه مردم رساند. کل ساکن به سکوتی عجیب فرو رفت. و همه ساکت بودند. پیرمرد روی زمین نشست و زیر لب حرف هایی را مدام تکرار میکر. بعد از گذشت ده دقیقه ناگهان دریچه ای حلقه مانند در آنجا نمایان شد . پیرمرد گفت: این هم راه ورود شما به زمین. آرامش داشته باشید و دسته جمعی نروید داخل. بهروز و بهار دست در دست هم به کره زمین بازگشتند د بعد از گذشت مدتی که همه با پیدا شدن بهروز کنار آمدند، بهار شروع کرد به نوشتن تمامی این داستان و شما خواننده این داستان هستید .