رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پدر بزرگ

نویسنده: مهدی زمانی

پله هارا یکی پس از دیگری بالا رفتم پاهایم خسته شده بودند ولی بل اخره به پله اخر رسیدم ،دره پشته بوم رو محکم هل دادم چون در قدیمی بود خیلی سخت باز میشدو پر سرو صدا بود ،در باز شد، پدر بزرگ کنار تراس ایستاده بود، نگاهش خیره به ادمایی بود که توی حیاط خونش جمع شده بودند،صدای باز شدن در بلند بود برای همین متوجه اومدن من شد،نگاهش رو به سمتم چرخوند ،دست هایش را که با یکیش عصایش را نگهمیداشت به سویم باز کرد و با لبخند گرم همیشگی اش گفت:
{میدونی که نباید پیر مردارو منتظر گذاشت}
سریع به سمتش دویدم و خودم را در اغوشش جا کردم
عاشق این بوهم مثله همیشه بوی شیرینی قندی ،دلم براش تنگ شده
پدر بزرگ یکی از ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:{سلام نوه عزیزم امروزو هیچ وقت دیر نمیکردی!دیگه داشت حوصلم سر میرفت }
خودم رو از اغوشش کشیدم بیرونو با تعنه گفتم:{بر عکس تو مردم کارو زندگی و درس و مشق دارن ولی خب بخاطر تو سریع انجامشون میدم تا بیام به دیدنت}
پدر بزرگ اهی کشیدو گفت :{بچه های این دورو زمونه احترام که سرشون نمیشه بل اخره بزرگ تری گفتن کوچیک تری گفتن }
با اخم گفتم:{ای بی جنبه }
خندیدو در حالی که موهامو بهم میریخت گفت:{حالا به پدر بزرگت میگی بی جنبه؟ای دیوونه}
موهامو درست کردم و دستم رو گذاشتم روی تراس و به حیاط که تقریبا پر شده بود از ادمای اشنا و نا اشنا خیره شدم
پدر بزرگ که از نگاهم متوجه غم درونم شده بود گفت:{چیشده نوه عزیزم}
اهی کشیدم و گفتم :{شما همیشه اینجا میمونید؟}
رویم را بهش برگرداندم ،عصایش را ایندست و ان دست کرد ، هر وقت استرس داشت این کار را میکرد، عادتش بود
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
{نمیدونم ،چیشده که داری این رو میپرسی؟}
{راستش ،من قراره برای یه مدت طولانی از این شهر برم }
پدر بزرگ اخم کرد و با صورتی کنجکاو پرسید {کجا؟}
دستم را روی گردنم گذاشتم هر وقت استرس داشتم این کار را میکردم عادتم بود
{تونستم توی امتحان برای بورسیه یه مدرسه خواص قبول شم و اون مدرسه توی یه شهر دیگست که از اینجا خیلی دور تره پس نمیتونم حتی اخر هفته هارو هم برگردم}
پدر بزرگ از خوش حالی فریاد بلندی سر داد و منو در اغوشش فشرد البته کسی بغیر از من متوجه فریادش نشد
ولی بعدش اخم کرد و ازم پرسید{پس چرا ناراختی ؟}
دستم رو روی گردنم گذاشتم رو به اسمون خیره شدم ،اسمان به سرخیه گل هاب زه خانه پدر بزرگ بود ،غروب شده بود،چشمم به کبوتر های اقای همسایه افتاد که به صف و نظمو هماهنگی کنار هم پرواز میکردند بعد همگی ارام به سمت پشت بوم اقای همسایه رفتند اقای همسای اونجا ایستاده بود ،همگی روی سرو کوله اقای همسایه نشستند انگار نه انگار که اقای همسایهه ازادی انهارا ازشان گرفته بود ولی با اینحال انگار باهم دوست بودند راستتش را بخواهی انگار تنها دوست های هم بودند.
{چرا ناراختی؟}
باره دوم بود که این سوال را میپرسید
{تنها دوست من شمایید پدر بزرگ }
پدر بزرگ ایندفعه با قه قهع بلندی خندید که باز هم فقط من صدایش را شنیدم
با خنده ای که هنوز قطع نشده بود گفت{واقعا تنها دوست تو من هستم؟}
گونه های گل انداخته بودند دوباره دست هایم را گذاشتم روی گردنم هروقت خجالت میکشیدم این کار را میکردم ،عادتم بود
گفتم {بله،عجیبه؟}
پدر بزرگ با لبختد گرمه دوباره اش گفت{در مورد سوال قبلیت اینکه تا کی اینجا هستم }
با عصایش به سمت ادمای سیاه پوشی که توی حیاط جمع شده بودنداشاره کرد من هم به همانجا خیره شدم
پدر بزرگ گفت{من خیلی وقته که از اینجا رفتم}
صدای مادرم رو از تو حیاط شنیدم که گفت{بردیا زود باش بیا پایی سالگرد فوت بابابزرگت الان شروع میشه}
اشک تو چشام جمع شد {باشه مامان}
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم پدر بزرگ رفته بود.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.