گاهی وقت ها فکر می کنم اصلا ما برای چه زندگی می کنیم؟ثروت ؟اخرت یا خودمان؟اصلا ایا دنیا آن گونه است که ما با چشم می بینیم؟ یا چیزی فراتر از آن است که زندگی می کنیم؟در اینده قرار است برای ما چه اتفاقی بیوفتد و کی و چطور می میریم؟
ادم هایی که رفتند ،وقتی که روحشان از بدنشان داشت جدا می شد به چه چیزی فکر می کردند؟به خانواده شان،ثروتشان،کاری هایی که کردند یا نکردند ،ادم هایی که در زندگی شان بودند و نبودند ،و چقدر دلشان برای این دنیا و ادم هایش تنگ می شود و تمام انچه که دارند را می گذارند و می روند …
و چقدر بد که نمی دانیم کی و چطور می رویم.
…
عجب روزگار خسته کننده و مضحکی ،صبح علی طلوع بلند شو ،برو سر کار تا نصف شب کار کن ،بعد برو خونه ،غر های خانوم بچه ها را تحمل کن و یک سری در فضای مجازی بزن تا از دنیا عقب نمانی و و در اخر بخواب و صبح هم دوباره روز از نو روزی از نو .هی روزگار…
این هم از ارث مزخرف پدری که فقط باری است بر روی دوش من و بس .کارخانه ی سوسیس کالباس.آخر یکی نیست بگوید جناب کریم شریعت این چیست که میدهی دست مردم ؟یک مشت اشغال گوشت چرخ شده و ادویه خورده .تازه وصیت کردند که نکند کارخانه از دستت برود و زحمت چندین و چند ساله ی من روی زمین بماند.
مادرمان هم در خانه سالمندان با همسن و سالانش حسابی خوش می گذارند و من هم ان قدر سرم شلوغ است که اگر فرصت کنم فقط عید ها می روم دیدنش ان هم اگر .واقعا دم کسی که جایی برای سالمندان ساخت گرم .اخر من که بلد نیستم از او نگه داری کنم و به قول معروف کار را باید داد دست کاردان و انجا هم تعداد زیادی پرستار هست که بلد است از او درست نگه داری کند و چند سال بیشتر زنده بماند .
امروز هم از ان اخر هفته های فوق مضحک است که ادم فقط باید با مشتی هیئت مدیره گیر بده سر و کله بزند.
کسی در اتاقم را زد،با بی حوصلگی گفتم بیا تو .نگهبان کارخانه بود. اخم ها را در هم گره کردم و گفتم بفرمایید جناب صدری .
ایشان من من کنان و با ترس و لرز گفتند که راستش این جعبه تقسیم خراب شده است و هی فیوز می پرد و دستگاه ها قطع می شود و مجبور می شویم دو طبقه پله را پایین برویم و درستش کنیم.جسارت نباشد اما اگر لطف کنید درستش کنید .
به سرعت فریاد زدم خب دیگر چی ؟حالا چند تا پله را برین پایین خدایی نکرده زانو درد می گیرید؟!فکر کردید چقدر این سوسیس کالباس ها در امد دارد که من تازه هزینه ی این مسخره بازی هارا بدهم؟!
صدری گفت :بله اقا حق با شما است و راستش عرض دیگری هم داشتم اگر اجازه دهید بگویم.
با سر موافقتم را اعلام کردم.
ادامه داد که راستش من جمعه عروسی دخترم هست و حالا که تا دوشنبه تعطیل است اجازه بدهید که این چند روز را برگردم شهرستان .البته که حواسم هست که کسی را به جای خودم بگذارم تا حواسش به برق و بارندگی و… تا اتفاق دفعه قبل خدایی نا کرده نیوفتد و اتش و سوزی و اتفاقاتی از این قبیل رخ ندهد.
نفس عمیقی کشیدم و با بی میلی گفتم باشد ،برو خوش باش ،این هم کادو عروسی دخترت .نیازی هم به جایگزین کردن فردی نیست خودم انجامش می دهم.
خوشحالی اش را پشت لبخند کوتاه و تلخ و پر استرسش مخفی کرد و رفت .
خب ساعت 2 شد ،بروم ناهاری بخورم و بعد هم نوبت سر و کله زدن با هیئت مدیره است و ساعت 5 هم که بروم خانه تا استراحتی کنم و بلیت هواپیمای فردا را برای ترکیه بر دارم.باید بروم قرداد جدید را ببندم که خدایی نا کرده وصیت پدر روی زمین نماند!
…
وقتی که در را باز کردم ، سیمین و دخترم ارغوان لباس پوشیده و اماده ،با نیش های گوش تا گوش باز دم در منتظر بودند.
بلند گفتم جایی تشریف می برید؟!
لبخند بر صورتشان محو شد و همسرم گفت مگر قول نداده بودی که برویم گردش، پوسیدیم در خانه !
گفتم بله بله؟! من کلی کار دارم فردا باید بروم ترکیه خودتان هر جا می خواهید بروید.
سیمین گفت مثلا ما شوهر کرده ایم صبح تا غروب که سر کار تشریف دارید و همیشه هم که دنبال پول هستید و ما هم که یُخ.
جوابشان را ندادم و رفتم ساکم را بستم و بدون خدا حافظی رفتم .
تصمیم داشتم به جای اقای صدری امشب خودم در کارخانه نگهبانی بدهم تا فردا کسی را پیدا کنم .البته اگر خوابم نبرد و بتوانم بیدار بمانم.
یک باره دست در جیبم کردم و دیدم ای داد بی داد یادم رفته است بلیت هواپیما را بردارم .
بی خیالش شدم و ترجیح دادم فردا برگردم تا کمی از بحث با سیمین بگذرد و فکر نکند من به خاطر او برگشته ام.
به کارخانه که رسیدم ترجیح دادم در اتاق خودم کمی استراحت کنم پس همان موقع سوار اسانسور شدم و دکمه طبقه 4 را فشار دادم
طبقه اول
دوم
و بوممم
صدای وحشتناکی امد و چراغ ها خاموش شد اسانسور سر جایش ماند.
به گمانم دوباره فیوز پریده بود ،نگاهی به موبایلم انداختم ولی شارژ نداشت و خاموش شده بود . من در یک اتاقک سه متری ،تنها و بی کس ،بدون اب و هوا و غذا ،دقیقا کوچک ترین چیزهایی که هر انسانی دارد ،مانده ام
و هیچ کس ،هیچ کس ان بیرون نیست که به من کمک کند و مرا از این زندان دست ساز نجات دهد
هر چقدر فریاد بزنم ،در این دنیای هشت میلیار نفره هیچ کس صدای مرا نمی شنود
کاش یک نفر ،فرقی ندارد دزد ،معتاد ، کارگر، اتش نشان،سیمین ،صدری یا هر کس دیگری گذرش به اینجا بیوفتد و فریاد های مرا بشنود و مرا نجات بدهد.
و من در این مکان تاریک و بدون هوا به کارهایی که کردم ،نکردم ،حرف هایی که زدم ،نزدم و لذتی که نه از زندگی نه از پول و هیچ چیز دیگه ای نبردم فکر می کنم.
به سیمین و ارغوان ،اقای صدری،کارگر ها،هیئت مدیره ،پدر و مادرم و تمام ادم های دنیا که چقدر دلم برای همه شان تنگ شده فکر می کنم
تازه فهمیدم که همشان مخصوصا مادرم را چقدر دوست داشتم
ومن در اینجا ،در تمام اموال و پول هایم، در حالی که گرسنه و تشنه هستم در حال خفه شدن هستم و این دقیقا پایان من است .
در حالی که کسی از من خبری ندارد و حتی جنازه ام هم تا چند روز اینده پیدا نمی شود
ومن چقدر ظلم کردم و شاید این پاسخ ازار و اذیت های من به جهان است که چقدر زود به من برگشت و حالا میفهمم که من چقدر کار نکرده دارم ولی باید به همه ی دنیا بگویم، خدا نگه دار
و خدا حافظ جناب اقای شهرام شریعت و تو نه حالا بلکه سالهای پیش مرده بودی وقتی که کارگر های بی گناهت را بی دلیل اخراج کردی ،وقتی که جواب هیچ کس را نمیدادی و اکنون بدرود تا قیامت….
دوستت داشتم ولی فراموشت کردم