رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

پیاده روی اربعین

نویسنده: امید مورخان

– صبر کنین! توروخدا وایستین! خواهش میکنم!
در حالی که سینا داشت با سرعت به سمت قطار در حال حرکت می دوید، فاصله قطار با او هر لحظه بیشتر می شد.
– منو جا گذاشتین! وایستین بی معرفتا!
دیگر سینا نا نداشت بدود و نمی توانست با سرعت قطار رقابت کند، طولی نکشید که قطار به تونل رفت و سینا در ایستگاه نفس نفس زنان رفتن آن را تماشا می کرد…

دو روز قبل، یکشنبه، پایگاه بسیج محله شهید برونسی

همگی دورتادور هم نشسته بودند و به صحبت های حاج محمود، روحانی محل گوش می کردند که داشت در مورد پیاده روی اربعین با بچه های بسیج حرف می زد و از خوبی های آن می گفت؛
“خب بچه ها همگی میدونین که پیاده روی اربعین بزرگ ترین گردهمایی شیعیانه که توش همگی خودشون رو از نقاط مختلف به عراق می رسونن و از نجف تا کربلا پیاده روی می کنن و به عشق امام حسین توی این مسیر قدم میذارن.”
پایگاه بسیج محل در مسجد بود، و جلسات بسیج هم در همین مسجد برگزار می شد. گوشه ای از مسجد بچه ها جمع شده بودند و به صحبت های حاج محمود امام جمعه محل و همچنین فرمانده بسیج گوش می دادند.

روی فرش جلوی صندلی حاج محمود نزدیک ده دوازده نفر پسر بزرگ و کوچک نشسته بودند، بعضی سن شان تا 20 سال هم می رسید و کوچک ترین عضوشان 9 سالش بود، در بین این جمعیت کسی که از همه جلوتر نشسته بود و دقیق به حرف های حاج محمود گوش می کرد سینا بود‌. سینا از 12 سالگی عضو بسیج محله بود و حالا با 5 سال سابقه، کسی نبود که سینا دلقندی را نشناسد. نه تنها در پایگاه بلکه در کل محله شهید برونسی پیر و جوان این پسرک را می شناختند که در تمام مراسم هایی که برگزار می شد ردپایی از او پیدا بود، در نیمه شعبان چراغ ها را نصب می کرد، در ماه رمضان نان برای افطار اهل محله می گرفت، در عزاداری عاشورا جلوترین صف سینه زنی بود. خلاصه که این بچه در هر جایی که سخن از اهل بیت پیامبر بود حاضر بود و به قول مادرش ولش می کردی در کوچه و خیابان دنبال یک راهی می گشت تا بتواند جوری خدمتی کند.
خلاصه سینا با دقت داشت به تک تک حرف های حاج محمود گوش می داد و در رویاها خود را پیش حرم آقا امام حسین می دید، آرزوی دیرینه اش، که سالها منتظر این بود که فرصتی جور بشود تا بتواند به دست بوس آقا برود ولی چون پدرش بیشتر اوقات ماموریت بود تنها مرد خانه او بود و نمی توانست مادرش و خواهر برادرهای کوچکترش را تنها بگذارد، اما این بار او مطمئن بود که می تواند مادرش را راضی کند که بالاخره به پابوس آقا برود.
حاج محمود صدایش را کمی بالاتر برد تا توجه بچه ها را جلب کند و گفت: فردا نه پس فردا همگی با بچه های پایگاه حضرت علی اصغر ساعت 6 بعد از ظهر میریم ایستگاه راه آهن بعد با قطار میریم کرمانشاه، از اونجا هم با اتوبوس میریم ایلام، بعد یک گروه دیگه هم بهمون اضافه میشن و به سمت مهران با اتوبوس میریم باقیش هم تا نجف با اتوبوس های عراقی، بعدشم پای پیاده پیش خود امام حسین کربلا!
سپس رو به سینا کرد و گفت: حواست باشه سینا خان که فردا آخرین فرصته که رضایت نامه بیاری، خیلی وقته مهلت ثبت نام تموم شده ولی من برای تو جا گذاشتم، اگر نمیای بگو یکی دیگه هست میخواد جایگزینت بشه.
سینا سریع جواب داد: نه نه نه! حاج محمود من حتما مامانم رو راضی میکنم که بیام مطمئن باشین هستم.
حاج محمود هم که بارها این حرف را شنیده بود، با سر تایید کرد و گفت: خب بچه ها یک صلوات بفرستین انشالله همتون رو پس فردا می بینم.
همگی صلوات فرستادند و یکی یکی به سمت در مسجد حرکت کردند، در این بین سینا و دوستش مرتضی هم بودند و باهم در مورد برنامه اربعین حرف می زدند.
مرتضی با شوق می گفت: باورم نمیشه یک ماه به این سرعت گذشت! فکر نمیکردم به این زودی برسیم به مرداد!
سینا هم درست مثل مرتضی جوری که انگار برادر دوقلو باشند گفت: دقیقا! واقعا باورم نمیشه دو روز دیگه میریم کربلا پیش امام حسین!
قیافه هیجان زده مرتضی تغییر کرد و ابروهایش پایین آمد و چشم های پر از هیجانش تبدیل به پر از نگرانی شد.
– میگم، سینا…
– جان؟
– مطمئنی می تونی بیای؟ یک ماهه داری سعی میکنی مامانت رو راضی کنی‌.
– آره بابا غم ات نباشه، مطمئنم این دفعه مثل دفعه های قبل نیست، حسابی چاپلوسیش رو کردم، از ظرف شستن بگیر تا گردگیری کردن خونه و صبحونه درست کردن کلی زحمت کشیدم تا بالاخره امروز ضربه نهایی رو بزنم و براش یک هدیه خریدم!
سینا از کیفش یک جعبه کوچک کادوپیچ شده را در آورد و به مرتضی نشان داد.
– اوف رفتی چی گرفتی روباه مکار؟
سینا لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: عطره
مرتضی هم به اندازه کوچک جعبه نگاه کرد و گفت: این؟ عطره؟ فکر کردم جاکلیدی رفتی خریدی.
سینا سریع جواب داد: چقدر مگه در روز درآمد دارم من مرتضی؟ کلا یک عطر ریز تونستم بخرم ولی بازم مامانم فقط بفهمه براش کادو گرفتم بدون شک خیلی خوشحال میشه.
– آره خوشحال که قطعا خوشحال میشه، ولی اینکه قبول کنه تو بیای کربلا رو فکر نکنم.
سینا سعی می کرد به خودش قوت قلب بدهد که نقشه اش عملی خواهد شد ولی در دلش می دانست که امکان ندارد مادرش بگذارد او به تنهایی با کاروان مسافرت کند.

چند دقیقه بعد مرتضی و سینا مسیرشان از هم جدا شد و سینا به سمت خانه حرکت کرد. از پارک نزدیک کوچه شان گذشت و به کوچه اصلی ای که خانه شان در آنجا بود رسید‌. خانه خانواده سینا دقیقا کنار خیابانی بود که کوچه را به دو بخش تقسیم می کرد‌. معمولا در خیابان وسط کوچه بچه ها فوتبال بازی می کردند و چون خیابان از یک طرف بسته بود زیاد رفت و آمد نمی شد مگر اعضای خود کوچه می خواستند از کوچه خارج شوند‌، طرف دیگر خیابان هم به یک خیابان دیگر وصل می شد و چون خیابان باریکی بود بیشتر از دو ماشین نمی توانستند همزمان از آن عبور کنند برای همین رفت و آمد در آنجا کمی مشکل بود.
سینا وقتی به خیابان رسید چند نفر از دوست هایش را دید که داشتند مثل همیشه فوتبال بازی می کردند. در این بین امیرحسین دقیقا روبروی خروجی اصلی خیابان ایستاده بود و دو طرف او آجرهایی روی زمین بودند که نقش تیرک های دروازه را بازی می کردند و خود او وسط آنها ایستاده بود و طوری داد و هوار می زد و تیمش را راهنمایی می کرد که انگار وسط استادیوم آزادی ایستاده است. امیرحسین لحظه ای برگشت و سینا را دید، لبخند زد و گفت: عه سلام داش سینا! چطوری؟ میای بازی؟ یک نفر کم داریم تو تیم.
سینا جواب داد: نه مرسی امیرحسین، حال فوتبال رو ندارم.
امیرحسین فهمید که سینا مثل همیشه شادابی و خوشحالی سابق را ندارد، او از سینا 1 سال بزرگتر بود و با وجود اینکه سینا پسر بزرگ خانواده اش بود، امیرحسین برایش مثل یک برادر بزرگتر بود و سالها بود باهم همسایه دیوار به دیوار بودند و همدیگر را می شناختند.
امیرحسین رفت سمت سینا تا با او حرف بزند و بفهمد چرا ناراحت است که ناگهان صدای یکی از بچه ها بلند شد: امیر حسیننننن!
امیرحسین برگشت و دید توپ با سرعت دارد به سمت دروازه می رود، او با پایش توپ را مهار کرد ولی توپ به هوا پرت شد و صاف در خانه یکی از همسایه ها افتاد!
امیرحسین گفت: الان زنگ میزنم توپ رو پس بدن یک لحظه وایستین.
ولی وقتی رسید دم در فهمید که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است… توپ به خانه ی آقا مصطفی افتاده بود، مردی که بارها توپ خود امیرحسین را بخاطر افتادن آن در خانه اش پاره کرده بود! این مرد باعث شده بود امیرحسین 12 توپ چهل تیکه از دست بدهد.
امیرحسین به عقب برگشت و به پسری که صاحب توپ بود گفت: داداش کلا توپ ات رو فراموش کن.
پسر برگشت و با لحن عصبانی گفت: چی؟! چرا فراموش کنم؟؟ زنگ بزن بگو توپم رو پس بدن، اون توپ مورد علاقمه!
سینا هم با آقا مصطفی آشنا بود و می دانست چه موجود ترسناکی است، زد به شانه پسربچه و گفت: توپ ات به خاطره ها پیوست، کلا فرض کن همچین توپی نداشتی تا دردش رو کمتر حس کنی.
پسربچه خیلی شاکی شده بود که چرا این دو نفر اینجوری دارند با او صحبت می کنند، که امیرحسین برای او تعریف کرد که چه بلایی سرش آمده، او خاطره هر 12 توپ را کامل به خاطر داشت و نابود شدن همه آنها را با جزئیات برای او تعریف کرد. پسربچه که ناامید شده بود با بغض گفت: چ…چرا توپ هارو پا…پاره میکنه؟
امیرحسین هم که قوه تخیل حیرت انگیزی داشت گفت: من خیلی تحقیقات زیادی در مورد این مرد به عمل اوردم، بارها سعی کردم بفهمم دقیقا اون چجور موجودیه، و به نظرم قطعا یک آدم فضاییه و قصدش نابود کردن تمام خوشی های روی زمینه!
پسربچه که سنی نداشت با تعجب گفت: واقعا؟!
سینا آهی کشید و گفت: این امیرحسین یک تخته اش کمه زیاد حرفاش رو جدی نگیر.
امیر حسین تا خواست از خودش دفاع کند یک توپ صاف از توی حیاط آقا مصطفی به سرش خورد!
امیرحسین پشت سرش را گرفت و گفت: آخ! کی زد؟؟!
با عصبانیت برگشت و توپی که در حیاط آقا مصطفی چند دقیقه پیش انداخته بودند را جلوی پایش دید.
پسربچه با خوشحالی توپش را از روی زمین برداشت و داد زد: خیلی ممنون آقا مصطفی!
بعد بدو بدو با باقی بچه های کوچه به ادامه بازی شان پرداختند ولی امیرحسین جوری شوک شده بود که نمی توانست به ادامه بازی فکر کند. سینا هم مثل او کاملا شوک شده بود… آنها به مدت 7 سال این مرد را نفرین می کردند و هر توپی که داشتند توسط او پاره شده بود ولی امروز با کمال تعجب دیدند او یک توپ را سالم به کوچه پرت کرده است!
امیرحسین با ناباوری می گفت: ا…امکان نداره…
سینا سمت خانه رفت و گفت: شاید صاحب خونه عوض شده؟
امیرحسین گفت: نه، تو این محله هر کی بره همه متوجه میشن، مطمئنم خودشه.
– شاید یکی دیگه خونس؟
– هیچکس خونه اش نمیره، بچه هاش سالی یکبار بهش سر میزنن اونم کلا یک ساعت و بعدش سریع میرن.
– شاید یادش رفته توپ رو پاره کنه؟
– نه همیشه یک چاقو همراهش هست و امکان نداره یادش بره.
سینا که از پاسخ های سریع امیرحسین تعجب کرده بود پرسید: تو از کجا اینقدر آمار آقا مصطفی رو داری؟
امیرحسین سرش را برگرداند سمت او و با قیافه ای سینمایی گفت: تو هم اگر 12 تا سرباز از دست بدی، هیچوقت چشم از دشمن ات بر نمی داری.
سینا از حرف او خنده اش گرفت و بعد از چند دقیقه با امیرحسین خداحافظی کرد و با کلید در خانه شان را باز کرد و وارد خانه شد. به محض اینکه وارد حیاط کوچک خانه شان شد، خواهر کوچکش سمیه و دو خواهر و برادر دوقلوی کوچکترش سارا و سعید را دید که داشتند در حیاط حرف می زدند و بازی می کردند. سارا و سعید هشت ساله بودند و سمیه چهار سالش بود. سمیه سریع رفت بغل سینا و گفت: خوش اومدی داداشی!
سینا سرش را بوسید و گفت: مرسی آبجی خوشگلم‌.
سعید و سارا هم سمت برادرشان رفتند و سلام کردند.
سینا از سارا پرسید: مامان کجاست؟
سارا جواب داد: مامان هنوز سر کاره، بهش زنگ زدم گفتش تا ده دقیقه دیگه می رسه.
سینا از حیاط خانه بیرون رفت و وارد خانه شد و کیفش را در آورد و سریع به آشپزخانه رفت تا غذایی که مادرش درست کرده بود، گرم کند و بخورد، بچه ها قبلا با مادرشان غذا خورده بودند و سهم سینا را کنار گذاشته بودند. او بعد از روشن کردن زیر غذا رفت طبقه پایین که اتاق کوچکی برای خودش درست کرده بود، لباس هایش را عوض کرد و کیفش را در اتاقش گذاشت، او کادوی مادرش را برداشت و در جیبش قایم کرد تا وقتی مادرش می آید متوجه کادو نشود. وقتی داشت دوباره تزئینات کادو را بررسی می کرد صدای زنگ در را شنید. سعید در خانه را باز کرد و سینا صدای مادرش را شنید، سریع کادو را دوباره در جیبش گذاشت و به طبقه بالا رفت. مادرش سمیه را بغل گرفته بود و سارا و سعید هم پشتش وارد خانه شدند. مادر سینا در بانک کار می کرد و به همراه پولی که پدر سینا برایشان می فرستاد سعی می کرد برای بچه هایش محیط زندگی خوبی فراهم کند. او وقتی وارد خانه شد یونیفرم کارش تنش بود و سریع سینا از راهرو سمت او رفت و گفت: سلام مامان! خسته نباشید!
مادرش لبخند زد و گفت: مرسی پسرم تو هم خسته نباشی‌.
مادر سینا، سمیه را روی زمین گذاشت و از سینا پرسید: غذات رو خوردی؟
سینا جواب داد: نه هنوز داره گرم میشه.
– مگه کی اومدی؟
سینا کمی مکث کرد و گفت: دو دقیقه پیش
مادرش اخم کرد و گفت: دوباره رفتی مسجد برای پیاده روی اربعین؟ من هزاربار بهت گفتم سینا بذار بعدا خانوادگی با بابات همگی باهم میریم. اینجوری نمیشه تنهایی بری.
– من که تنها نیستم مامان، حاج محمود و مرتضی و بچه های مسجد هم هستن.
– حاج محمود ‌که نمی تونه حواسش به اون همه آدم باهم باشه، مرتضی هم خودش بچه اس. باید خودم باشم مطمئن بشم اتفاقی برات نمیفته.
– مامان من که بچه نیستم! اتفاقی برام نمیفته!
– پسرم نمیخوای بری شمال که! داری میری کربلا! میخوای بری کشور عراق کلی پیاده روی کنی. حسابی گرمت میشه و پاهات تحمل ندارن، من با بابات حرف زدم گفتش پونزده روز دیگه میاد خونه‌.
– پونزده روز؟؟؟!!!
– آره پسرم پونزده روز دیگه حالا هم دیگه باهام جر و بحث نکن میخوام بخوابم.
سپس به اتاقش رفت و در را بست‌. سینا حسابی کفری شده بود و کادوی توی جیبش را محکم فشار داد‌، بعد دوباره به اتاقش رفت و کادویی که گرفته بود را محکم در کمدش انداخت و درش را بست. او خیلی ناراحت شده بود و آن همه نقشه ای که ریخته بود انگار واقعا جواب نمی داد، او دیگر می دانست رسیدن پیش امام حسین یک آرزوی نشدنی است، و باید حالا حالاها منتظر بماند.
همینطور که روی تختش دراز کشیده بود و غصه می خورد صدای در زدن آمد. سینا خیلی بی حال گفت: کیه؟
سعید داشت در می زد و گفت: داداشی منم سعید.
– سعید برو، حال ندارم بازی کنم.
– نه نمیخوام بازی کنم فقط یکی داره در میزنه هر چی میگم کیه جواب نمیده.
سینا تعجب کرد، در اتاقش را باز کرد و سمت حیاط رفت. او بلند گفت: کیه؟
هیچ صدایی نمی آمد.
– آهای! گفتم کیه داره در میزنه؟؟
باز هم هیچ کس جواب نمی داد. سینا نمی دانست در را باز کند یا نه، تابحال سابقه نداشته بود کسی چنین کار بکند. مادرش از پشت سر با چادر آمد دم در و به سینا گفت: چی شده پسرم؟
سینا گفت: یکی داره در میزنه ولی هر چی می پرسم کیه جواب نمیده.
مادر سینا با سر اشاره کرد که سینا در را باز کند.
سینا در را باز کرد و هیکل تنومند مردی پر ریش را دم در دید.
اشک در چشمان مادر سینا جمع شد، و این پدر سینا دم در بود!
پدر سینا ریش های بلندی داشت و یک کلاه آفتاب گیر بزرگ قدیمی یا به قول خودش پیرمردی داشت که تقریبا همه در منطقه ای که او فرماندهی می کرد یکی داشتند. او بعد از شش ماه از عملیات برگشته بود و بی خبر بدون اینکه به مادر سینا چیزی بگوید دم در ایستاده بود‌. این کلک ها از پدر سینا بعید نبود ولی باز هم هر دفعه جوری این کار را انجام می داد که هیچکس انتظارش را نداشت!
پدر سینا وارد حیاط شد و گفت: سلام علیکم بچه های خوشگل خودم!
به سمیه کوچولو که دست مادرش را گرفته بود نگاه کرد، او را بغل کرد و بوسید و گفت: تو چقدر خوشگل شدی دختر بابایی!
سعید و سارا حسودی شان می شد و پدر سینا که به اندازه کافی هیکل درشتی داشت هر سه تای آنها را روی دوشش گذاشت و می گفت: کسی اعتراضی نداره؟
همه بچه ها می خندیدند و از پدرشان سواری می گرفتند، در این بین سینا همانجا خشک اش زده بود چون واقعا انتظار دیدن پدرش را نداشت، هر وقت او می آمد فقط چند روز کوتاهی می ماند. برای همین سینا با خودش فکر می کرد اگر به بودن او عادت کند خیلی وقتی که نیست آسیب می بیند، ولی با وجود این فکر هرگز نمی توانست لحظه ای چهره پدرش را فراموش کند و دلش برای او تنگ نشود. پدرش ناگهان او را دید و گفت: چطوری شیرمرد من؟ حیف خیلی بزرگ شدی وگرنه تو هم سوار می کردم.
مادر سینا و سینا هر دو خندیدند و پدر سینا و سه مسافر روی کله اش را به خانه دعوت کردند.
پدر سینا حسابی خاطره برای گفتن داشت، او فرمانده یک کشتی بود و در نیروی دریایی کار می کرد. او در پذیرایی چمباتمه زده بود و چای می نوشید و خاطراتش را با ذوق و شوق تعریف می کرد. مادر سینا هم سنگ تمام گذاشت و چنان سرعتی بالشت و چای را آماده کرده بود که سینا باورش نمی شد مادرش نمی دانسته که پدرش دارد می آید! سمیه خودشیرینی می کرد و بغل پدرش نشسته بود و به سارا و سعید زبان درازی می کرد که بابایش مال خودش است، سعید و سارا هم حسابی کفری شده بودند و هر کدام یکی از افتخارات شان را برای پدر تعریف می کردند تا از سمیه کوچولو جلو بزنند ولی هیچ چیز نمی توانست با دختر کوچک بابا رقابت کند!
سینا هم در این جمعیت گم شده بود و خاطرات پدرش را گوش می داد و می خندید، ناگهان یک فکری به سرش زد، به قول مرتضی، آن ژن روباه درونش فعال شد و می خواست از این فرصت استفاده کند تا با کمک پدرش، مادرش را راضی کند و به این سفر برود. او دوید سمت اتاقش و کادوی مادرش را از توی کمد برداشت، کادوپیچی حسابی خراب شده بود برای همین مجبور شد یک جوری آن را ماست مالی کند تا کسی نفهمد خودش آن را خراب کرده است، بعد سریع به سمت پذیرایی رفت و کادو را به مادرش تقدیم کرد و گفت: مادر عزیزم، بخاطر اینکه اجازه دادی برم پیاده روی اربعین این کادوی نفیس رو برات خریدم!
مادر سینا یک لحظه جا خورد، تا می خواست حرفی بزند پدر سینا گفت: پیاده روی اربعین؟ میخوای بری کربلا بابا؟
سینا تایید کرد و پدرش خوشحال شد و گفت: چقدر عالی! کی میخوای بری بابا؟ بگو برسونمت خودم! با اتوبوس میری یا قطار؟
– با قطار
– آها با مسجد حاج محمود میری درسته؟
– آره با بچه های بسیج
– چقدر عالی! وای نگاه کن چه عطری قشنگی برات خریده معصومه!
مادر سینا حسابی داشت به سینا چشم غره می رفت ولی سینا سعی می کرد آن ها را نادیده بگیرد و از تاثیر پدرش حسابی استفاده کند. مادر سینا که نمی توانست چشم های پر ذوق شوهرش را ناامید کند آهی کشید و گفت: آره، بهش گفتم اگه بخواد می تونه بره.
سینا لبخند گشادی زد و گفت: آره مامانم تو دنیا یدونس!
مادرش با چشم غره گفت: آره تو هم یدونه ای پسرم…
سینا تن و بدنش می لرزید چون تهدیدهایی که چشمان مادرش می کردند لحظه به لحظه بیشتر می شد. مادرش عطر را برداشت و با اینکه در دلش خیلی از کلک پسرش کفری شده بود، باز هم از این نقشه های پسرش خوشش می آمد. پدر سینا گفت: خب نگفتی سینا، کی میخوای بری؟
– من سه شنبه ساعت یک ربع به پنج باید راه بیفتم تا پنج راه آهن باشم که اونجا سرشماری کنن و ساعت شیش هم قطارمون راه میفته.
– آها خوبه، برو به سلامت برگرد، من یک مرخصی تپل بهم افتاده که حالا حالاها اینجام.
مادر سینا چشمانش از خوشحالی برق می زد و پرسید: واقعا؟ چقدر بهت مرخصی دادن؟
– گفتن تا یک ماه دیگه اینجا آفتابی نشی!
همه خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شدند، بیشتر از همه سینا خوشحال بود، چون وقتی پدرش آمد می خواست تا جایی که شده پیش پدرش باشد ولی اگر وقتی او از مسافرت بر می گردد باز هم پیش پدرش باشد واقعا نور علی نور بود. سینا در جیبش رضایت نامه و خودکار هم آماده گذاشته بود، آنها را تقدیم پدرش کرد.
پدرش تعجب کرد و گفت: مگه هنوز رضایت نامه رو امضا نکردین؟
سینا خواست چیزی بگوید که مادرش پرید وسط حرفش و گفت: واقعیتش یکم دیر برگه رضایت نامه رو دادن منم فراموش کردم امضا کنم.
– اشکال نداره، خودم هستم امضا میکنم براش.
پدر سینا برگه را امضا کرد و سینا سریع کاغذ را برداشت و گفت: من برم اینو بدم به حاج محمود!
بعد مثل فشنگ دوید بیرون تا مادرش نتواند جلویش را بگیرد، مادر سینا نگران بود ولی پدر سینا با او صحبت کرد و قوت قلب داد که حاج محمود مرد قابل اعتمادی است و سینا هم دیگر بچه نیست که نتواند از خودش مراقبت کند‌.
سینا در این حین سریعا خود را به مسجد رساند و کاغذ را به حاج محمود داد‌. حاج محمود تعجب کرد و کاغذ را خوب بررسی کرد که اشکالی نباشد و سینا خدای ناکرده امضای تقلبی نکرده باشد! ولی تا اسم پدر سینا را دید پرسید: بابات از ماموریت برگشته؟
سینا با ذوق گفت: آره! همین چند ساعت پیش اومد خونه!
– به به! خوش بحالت! برو سریع پیش بابات که دو روز دیگه دلت براش تنگ نشه وسط کربلا بگی میخوام برگردم. راستی حواست هم جمع کن که وسایل زیاد برنداری هر چی سبک تر بهتر .
سینا تشکر کرد و برگشت به خانه تا وسایل مورد نیازش را برای سفر آماده کند.

سه شنبه، ساعت 16 روز مسافرت

سینا صبح زود از خواب بیدار شده بود و چند ساعت بود که داشت برای بار هفدهم وسایل سفرش را بررسی می کرد که چیزی یادش نرفته باشد، همزمان خیلی ذوق داشت که می خواهد به کربلا برود و در عین حال یک حس ترس و اضطراب هم داشت که قرار است به جایی برود که تابحال نرفته است.
پدرش او را دید و با خنده گفت: چندبار چک می کنی پسر! خود کیف ات کم کم به حرف میاد میگه بسه داداش کافیه.
سینا جواب داد: بابا من خیلی فراموشکارم مطمئنم از آخر یک چیزی رو جا میذارم.
– نترس هیچی رو جا نمیذاری، فقط حواست باشه پیراهن خواهرت سمیه رو ببری تبرک کنی تا انشالله شفا بگیره و این تنگی نفس دست از سرش برداره .
سینا یک لحظه مکث کرد، بعد سریع به سمت اتاق سمیه دوید، پدرش می‌خندید و می گفت: واقعا یادت رفته بود؟
سینا سریع پیراهن مورد علاقه سمیه را برداشت و روی اوپن گذاشت و گفت: مرسی بابا یادآوری کردی، نمی گفتی واقعا یادم رفته بود!
مادر سینا، سمیه، سعید و سارا همه لباس های قشنگ شان را پوشیده بودند تا سینا را بدرقه کنند، مادر سینا گفت: خب زود باشین راه بیفتیم یک وقتی دیرمون نشه
پدر سینا جواب داد: کجا دیرمون بشه، هنوز کلی وقت داریم کو تا ساعت پنج.
ناگهان صدای سارا از حیاط آمد که داد زد: مامان! سمیه حالش بد شده!
پدر و مادر سینا هر دو به سمت حیاط دویدند و دیدند سمیه کوچولو دارد پشت سر هم سرفه می کند و صورتش قرمز شده. سینا سریع اسپری آسم سمیه را آورد ولی اوضاع بدتر از این حرف ها بود‌. پدر سینا سریع رفت بیرون و گفت: معصومه زود باش بریم بیمارستان این بچه حالش اینجوری خوب نمیشه.
مادر سینا هم سمیه را بغل کرد و سوار ماشین شد، سینا هم می خواست سوار شود که مادرش به او گفت: نه تو نیازی نیست بیای سینا، تو فقط سریع دوقلوها رو ببر پیش فاطمه خانوم بهش بگو که سمیه دوباره حالش بد شده، خودت هم آژانس بگیر برو راه آهن تا دیرت نشه.
سینا سریع گفت: نه نه منم میام هنوز خیلی وقت هست.
پدرش ماشین را روشن کرد و گفت: برو پسرم معلوم نیست کی دوباره فرصت پیدا کنی، برو زود باش.
بعد ماشین با سرعت حرکت کرد و دور شد و سینا با دوقلوها پشتش همانجا ماندند، سینا بار اول نبود که این موقعیت برایش پیش آمده بود ولی چیزی که بیشتر او را می ترساند تنها به راه آهن رفتن بود، انتظار داشت که با خانواده اش به آنجا برود و آنها بدرقه اش کنند ولی حالا کل قضیه یکباره عوض شده بود. او سریع دم در خانه بغل شان را زد، امیرحسین در را باز کرد و خیلی بی حال طوری که تازه از خواب بیدار شده باشد گفت: چیزی شده سینا؟
سینا سریع مضطرب گفت: به مامانت بگو حواسش به سارا و سعید باشه، سمیه دوباره حالش بد شده منم باید برم ایستگاه راه آهن.
امیرحسین یک لحظه چشمانش گرد شد و گفت: سمیه دوباره؟
سینا با سر تایید کرد.
امیرحسین گفت: مامانم خونه نیس تو برو ایستگاه من حواسم به این دوتا وروجک هست.
سینا تشکر کرد و گفت: میتونی برام سریع یک آژانس بگیری؟
امیرحسین گفت: حله تو فقط زود باش که همین الان بگیرم.
دوید سمت خانه شان، او رفت داخل خانه و کوله اش را برداشت و با کلید در خانه را بست، بعد کلید را در حیاط خانه امیرحسین انداخت تا وقتی پدر و مادرش برمی‌گردند کلید داشته باشند، جلوی در آژانس منتظر بود، او سوار شد و گفت: لطفا تا ایستگاه راه آهن منو ببرین.
رسیدن به ایستگاه بیشتر از چیزی که سینا فکر می کرد طول کشید و کلی ترافیک بود، او در راه به گوشی پدر و مادرش رنگ زد تا از حال سمیه خبر بگیرد ولی هیچ کدام جواب‌ نمی دادند، وقتی که به ایستگاه رسید ساعت پنج شده بود. او کلی گشت تا بالاخره گروه خودشان را پیدا کرد و رفت کنار مرتضی، مرتضی او را دید و گفت: باور کن یک لحظه فکر کردم نمیای! چرا نفس نفس میزنی چیزی شده؟
– دوباره حال سمیه خراب شده
مرتضی نگران شد و گفت: دوباره واسه آسم اش حالش خراب شده؟
سینا با سر تایید کرد‌.
مرتضی دستش را روی شانه سینا گذاشت و گفت: اشکالی نداره مطمئنم حالش خوب میشه، انشالله دعا کن خود امام حسین شفاش بده.
ناگهان سینا یادش آمد که پیراهن سمیه را از روی اوپن برنداشته است!
سینا با اضطراب کیفش را تند تند می گشت، مرتضی از او پرسید: چیزی شده سینا؟
سینا گفت: پیراهن سمیه که می خواستم تبرک‌ کنم رو یادم رفته بردارم!
– اشکالی نداره، یک پیراهن از همونجا می خریم متبرک می کنیم.
– نه نه نه، اون پیراهن مورد علاقشه همیشه تنش می کنه، چیز دیگه باشه خوشش نمیاد. باید برگردم برش دارم.
مرتضی با تعجب و عصبانیت گفت: چیکار کنی؟! همین الانش هم ساعت پنج و ربع شده تا بخوای برگردی قطار راه میفته!
– هنوز حاج محمود سرشماری نکرده وقت دارم برم و برگردم.
– دیوونه بازی نکن سینا، نمی رسی.
– آره اگر الان نرم نمی رسم.
بعد سریع با سرعت دوید سمت در خروجی، مرتضی همین طور از پشت سر داد می زد تا جلوی او را بگیرد ولی سینا فقط داشت می دوید سمت آژانس های دم در راه آهن. سریع با یکی از راننده ها هماهنگ کرد تا او را تا خانه شان ببرد و بعد به ایستگاه برساند، راننده به او گفت: ترافیک این ساعت خیلی زیاده، قول نمیدم بتونیم به موقع برسیم.
سینا سوار شد و گفت: نه غم تون نباشه به موقع می رسیم فقط شما گازشو بگیرین بریم.
راننده آهی کشید و گفت: باشه پس نرسیدیم تقصیر من نیست بچه جان.
سریع حرکت کردند و خیلی سریع تر از چیزی که سینا انتظار داشت به خانه شان رسید، مشخص بود که راننده واقعا کارش را خوب بلد بود.
سینا در خانه امیرحسین را زد تا کلید را پس بگیرد و امیرحسین در را باز کرد. امیرحسین وقتی سینا را دید خیلی تعجب کرد و پرسید: تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید الان ایستگاه باشی؟ ساعت شیش قطار راه میفته ها!
سینا گفت: پیراهن سمیه رو یادم رفت بردارم، سریع کلید خونه مون رو بده باید برم پیراهن سمیه رو بردارم سریع برم.
امیرحسین با تعجب گفت: کلید؟ مگه کلید خونه تون رو اینجا انداختی؟
سینا ترسید و گفت: مگه کلید اینجا نیست؟
– نه! کی انداختی مگه؟
– امیرحسین توروخدا مسخره بازی در نیار کلید رو بده
– به خدا کلید دست من نیست اصن ننداختیش
سینا حسابی گیج شده بود و نمی دانست چکار بکند، امیرحسین یک لحظه چیزی به ذهنش رسید، پرسید: یک وقت اشتباهی ننداختی اون یکی دیوار؟
– کدوم دیوار؟
– اشتباهی به جای اینکه پرت کنی خونه ما پرت کنی خونه اون یکی همسایه
سینا خاطراتش را مرور کرد و به شک افتاد که کلید را واقعا سمت خانه امیرحسین پرت کرده یا نه. امیرحسین گفت: حتما انداختی خونه همسایه کناری دیگه تون، آقا مصطفی…
سینا خشکش زد، آقا مصطفی هرگز تابحال حتی با او درست صحبت نکرده بود چه برسد به اینکه بداند این پیرمرد کلید خانه اش را به او بر می گرداند یا نه.
امیرحسین به او گفت: زود باش برو در خونه اش رو بزن کلیدات رو پس بگیر!
– نمی تونم! می ترسم! ترجیح میدم اصلا پیراهن رو برندارم!
– تو که تا اینجا اومدی فقط یک در بزن سریع وگرنه وقتت میره ها!
سینا آب دهانش را قورت داد و رفت سمت در خانه آقا مصطفی، آخرین جایی که می خواست برود. در خانه او فلزی بود و حسابی زنگ زده بود، بالای در هم حسابی نرده های بلند تیز کشیده بود که بچه های محل حتی فکر بالا رفتن از دیوار را هم نکنند که البته چندتای آنها خراب شده بود. هر وقت با آقا مصطفی روبرو شده بود او اخم کرده بود و با عصایش آرام آرام قدم می زد. سینا آرام در زد…
هیچ جوابی نشنید.
دوباره در زد…
این بار هم چیزی نشنید.
امیرحسین که داشت او را تماشا می کرد از همان فاصله گفت: خب زنگ بزن!
سینا گفت: بیا خودت بزن!
امیرحسین گفت: من باید حواسم به دوقلوها باشه!
– اشکال نداره من حواسم بهشون هست تو بیا زنگ بزن!
امیرحسین سریع در خانه شان را بست و سینا را تنها گذاشت. سینا داد زد: خیلی نامردی!
امیرحسین جوابی نداد. سینا خواست تا دستش را به سمت زنگ ببرد که یک دست روی شانه اش احساس کرد، به سرعت برگشت و آقا مصطفی را دید! مردی مسن با قدی بلند و صورت بدون ریش و سبیل، یک عصای بلند و عینک ته استکانی داشت به سینا با اخم نگاه می کرد، با صدای کلفت و ترسناکش گفت: اینجا چی میخوای پسر؟
سینا با لکنت و ترس گفت: ک…کلید هام رو ج…جا گذاشتم…
آقا مصطفی با چشم هایش او را ورانداز کرد و گفت: کلید؟ اگر میخوای توپ ات رو بدم نیازی نیست از این بهانه ها بیاری.
سینا گفت: ن…نه واقعا کلی…کلیدم رو اش…اشتباهی انداختم این…اینجا…
آقا مصطفی او را کنار زد و کلید را داخل قفل برد و گفت: زود باش که من عجله دارم، قطار ساعت شیش راه میفته منم حسابی دیر کردم.
سینا تعجب کرد، ساعت شش؟ درست ساعتی که قطار حاج محمود راه میفتاد؟ شاید منظور پیرمرد یک جای دیگر بود.
در خانه را باز کرد و سینا دید کلیدشان درست توی حیاط پر برگ گرد و خاک خانه آقا مصطفی افتاده، سریع کلید را از روی زمین برداشت و بدو بدو از حیاط آنجا خارج شد. آقا مصطفی وقتی سینا خارج شد، در خانه را دوباره قفل کرد و از سینا پرسید: کجا میخوای بری جوون؟
– میخوام بر…برم کربلا…
آقا مصطفی خندید و گفت: کربلا؟ تو هم میخوای با کاروان حاج محمود بری؟
سینا با سر تایید کرد.
– پس هم سفریم جوون، زود باش بریم تا دیر نکردیم وایستا من آژانس بگیرم.
وقتی سینا لبخند آقا مصطفی را دیده بود کمی دلش آرام شده بود، او به آقا مصطفی گفت: نه من خودم آژانس گرفتم اگر بخواین باهمدیگه بریم.
آقا مصطفی یک نگاه دیگر به او انداخت و گفت: مطمئنی؟
– بله بله، شما کلید خونه مون رو دادین باید جبران کنم
آقا مصطفی دستش را روی سر سینا گذاشت و دستی روی سرش کشید و گفت: مرسی پسرم، کمک بزرگی میکنی.
سینا هم لبخند زد و با خودش می گفت آن همه اخم ترسناک آقا مصطفی چه شد؟
آقا مصطفی ناگهان پرسید: راستی کلید خونه تون رو برای چی می خواستی؟
سینا که یادش آمد هنوز پیراهن را برنداشته سریع سمت خانه شان رفت، در را باز کرد و پیراهن را از روی اوپن برداشت و در خانه را دوباره قفل کرد، داشت دوباره اشتباه می انداخت، که آقا مصطفی گفت: آهای! خونه من کسی نیست که کلید رو بهت پس بده!
سینا خجالت کشید و این دفعه کلید را در حیاط خانه امیرحسین انداخت، یک صدای (آخ!) بلند شنیده شد.
آقا مصطفی خندید و گفت: صاف خورد به هدف!
امیرحسین با عصبانیت در را باز کرد و گفت: چیکار میکنی سی…
وقتی آقا مصطفی را کنار سینا دید حسابی ترسید و خشکش زد، آقا مصطفی رفت جلوی در خانه و عینکش را صاف کرد تا امیرحسین را دقیق ببیند. امیرحسین حسابی از این موقعیت ترسیده بود و سعید و سارا هم پشت او قایم شده بودند، آقا مصطفی پرسید: میگم پسر جون تو همونی نیستی که هر روز میای با دوربین دم در خونه من از پنجره منو نگاه میکنی؟
امیرحسین سرخ شده بود و سینا و دوقلوها پقی زدند زیر خنده، ولی سریع جدی شدند تا به آقا مصطفی بر نخورد.
امیرحسین هم آرام با اضطراب گفت: شما هم همونی نی…نیستین که همیشه توپ های منو پا…پاره می کردین؟
آقا مصطفی تعجب کرد و گفت: من؟ توپ پاره می کردم؟
امیرحسین گفت: ب…بله! شما دوازده‌ تا از سربازهای منو نابود کردین!
آقا مصطفی گفت: من که هر وقت توپ مینداختین دوباره صاف بر میگردونم بهتون؟
امیرحسین تعجب کرد و جلو آمد و گفت: مگه شما اونارو پاره نمی کردین؟
– نه! هر وقت توپ ها میومدن خودشون پاره بودن، چون نرده ها سوراخ شون می کردن.
سینا و امیرحسین هم دیگر را نگاه می کردند، امیرحسین سریع گفت: پس چرا توپ نیما رو سالم برگردونین؟
سینا جواب داد: یکی از نرده هاشون شکسته…
آقا مصطفی به قیافه مات برده آن دو نگاه می کرد و می گفت: شما دوتا از من چه هیولایی ساخته بودین؟
امیرحسین حسابی شوکه شده بود و نمی دانست چجوری عذرخواهی کند که صدای بوق بین صحبت هایشان فاصله انداخت و صدای راننده آژانس که تا دم در آمده بود می آمد: آقا سینا! بهتر نیست خودت هم گازشو بگیری؟ ساعت یک ربع به شیشه!
سینا و آقا مصطفی سریع دویدند سمت آژانس و امیرحسین هم سریع خودش را به آنها رساند و از پنجره به آقا مصطفی گفت: توروخدا ببخشین آقا مصطفی! من راجع به شما اشتباه فکر می کردم!
آقا مصطفی با مهربانی گفت: هیچ اشکال نداره پسرم، منم هیچکس رو نداشتم وقتی می دیدم یک پسری مثل تو اینجوری با کنجکاوی داره منو نگاه میکنه حس تنهاییم کمتر می شد.
بعد سریع امیرحسین برایشان دست تکان داد و آنها به ایستگاه راه آهن رسیدند و ساعت شش شده بود!
سینا با سرعت داشت می دوید و می گفت: زود باشین آقا مصطفی! جا می مونیم!
آقا مصطفی که نمی توانست مثل سینا سریع بدود گفت: زود باش برو پسر! تو می تونی برسی من نمی تونم برسم!
سینا دست آقا مصطفی را گرفت و سعی می کرد به او کمک کند تا باهم به ایستگاه برسند ولی وقتی رسیدند قطار داشت سرعت می گرفت! سینا با سرعت دوید سمت قطار
– صبر کنین! توروخدا وایستین! خواهش میکنم!
در حالی که سینا داشت با سرعت به سمت قطار در حال حرکت می دوید، فاصله قطار با او هر لحظه بیشتر می شد.
– منو جا گذاشتین! وایستین بی معرفتا!
دیگر سینا نا نداشت بدود و نمی توانست با سرعت قطار رقابت کند، طولی نکشید که قطار به تونل رفت و سینا در ایستگاه نفس نفس زنان رفتن آن را تماشا می کرد.
آقا مصطفی چند دقیقه بعد به سینا رسید و گفت: ببخشید پسرم به خاطر من قطار رو از دست دادی‌‌…
سینا به آقا مصطفی گفت: نه اشکالی نداره آقا مصطفی، تقصیر من بود که فراموش کار بودم و دیر رسیدم.
آقا مصطفی هم گفت: فکر کنم این سزای آدمای آلزایمری مثل ماست!
هر دو خندیدند و در این حین یک صدای آشنا را شنیدند که می گفت: چقدر خوب باهم گرم گرفتین.
برگشتند و حاج محمود و بچه های بسیج را جلویشان دیدند!
سینا با تعجب رو به حاج محمود کرد و گفت: شما…شما مگه با قطار نرفتین؟
حاج محمود خندید و جواب داد: به شکل عجیبی مسافرت مون آخر کاری به تاخیر افتاد. بهمون اطلاع دادن که یک مشکلی سر مرز پیش اومده و با قطار بعدی باید راه بیفتیم.
آقا مصطفی پرسید: یعنی نمی تونستین زودتر به ما بگین که این بچه هم الکی این قدر ندوه؟
مرتضی گفت: ما داشتیم داد می زدیم ولی سینا داشت مثل ببر می دوید سمت قطار! با خودم گفتم اگر یکم زودتر می رسید از قطار هم جلو می زد!
سینا هم که عرق از سر و رویش می ریخت با ترس پرسید: یعنی ما نمی تونیم بریم کربلا؟
حاج محمود گفت: این یکی قطار کنسل شده، چون اتوبوس های عراقی کافی نیستن، ولی قطار بعدی گفتن اگر سوار بشیم درست زمانیه که اتوبوس های عراقی جدید دوباره می رسن و کلی علاف نمی شیم.
سینا نفس عمیقی کشید و از خدا تشکر می کرد که آنها جا نیفتاده اند و می توانند به سفری که خیلی وقت است منتظر آن است برود، شاید کمی دیرتر، ولی مهم این بود که می تواند خود را برساند. چند ساعت بعد بچه ها که نمی دانستند داستان حاج مصطفی چیست از او می ترسیدند ولی سینا سو تفاهمی که با آقا مصطفی پیش آمده بود برای آنها تعریف کرد، حاج محمود هم گفت که آقا مصطفی یکی از خیرهای محله است و اگر سینا نمی آمد او قرار بود جایگزین شود، ولی وقتی سینا آمد حاج محمود خودش را از سفر خط زد تا آقا مصطفی هم بتواند به این سفر برود. آقا مصطفی و حاج محمود درگیر تعارف بازی شدند که کدام شان برود که در نهایت آقا مصطفی تسلیم شد چون حاج محمود ضربه نهایی را زد: او قبلا پنج بار به پیاده روی اربعین رفته است!
ولی آقا مصطفی به خاطر شرایط بیماری اش تابحال به این سفر نرفته است.
آقا مصطفی با شرمندگی گفت: خیلی مدیونم کردین حاج محمود
حاج محمود گفت: نفرمایید آقا مصطفی، اونجا برای ما هم دعا کنین.
قطار دیگری ساعت 9 رسید و پدر و مادر سینا هم با سمیه کوچولو خودشان را به راه آهن رساندند و سینا را بدرقه کنند. مادر سینا اشک در چشمانش جمع شده بود و گفت: پسرم یادت نره برای سمیه دعا کنی.
پدر سینا گفت: دیدی چقدر عجله داشتی؟ همیشه عجله کار شیطونه پسرم!
سمیه هم ماسک زده بود ولی چشم های کوچکش به برادرش دوخته شده بود و گفت: داداشی برو به سلامت برگرد!
سعید و سارا هم به ایستگاه آمده بودند تا سینا را بدرقه کنند. سینا تعجب کرد و پرسید: شما مگه با امیرحسین نبودین؟
سعید و سارا باهم دیگر به سمت امیرحسین اشاره کردند که داشت دورتر با آقا مصطفی حرف می زد.
امیرحسین می گفت: من واقعا شرمنده ام، نمی دونم‌ چجوری از خجالت تون در بیام.
آقا مصطفی گفت: پسرم نیازی به این کارا نیست…
امیرحسین اصرار کرد: خواهش میکنم آقا مصطفی یک کاری‌ بگین که من بتونم شب راحت بخوابم!
آقا مصطفی گفت: میخوای یک کاری کنی به دنیا بیارزه؟
امیرحسین تند تند تایید کرد.
آقا مصطفی کلید خانه اش را به امیرحسین داد و گفت: از این به بعد به جای دید زدن بیا خونه ام، هم حسابی خاک گرفته مرتب اش کن و هم بیا یکم اختلاط کنیم ببینم چه عکسایی ازم گرفتی.
امیرحسین خنده اش گرفت و گفت: وقتی از سفر برگردین خونه تون مثل دسته گل مرتبه!
سینا می دانست که امیرحسین از حرفش پشیمان خواهد شد…
همگی سوار قطار شدند و از پنجره خداحافظی می کردند، سینا کنار آقا مصطفی دست تکان می دادند و در ایستگاه، پدر و مادر سینا، خواهر و برادرهایش، امیرحسین، حاج محمود و پدر و مادر باقی بچه های همراهشان ایستاده بودند و دست تکان می دادند.
قطار دور شد و سینا و آقا مصطفی به سمت دیار عشق حرکت کردند…

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.