آفتاب، پهن شده روی زمین و باریکهاش از شیار پنجره، توی چشمان پدرم افتاده. پلکهاش، تکانی میخورند و از هم باز میشوند.
«بیداری دِتِرجان؟»
موهای فر خوردهام را جمع کرده و بالای سرم با گیرهای محکمش میکنم. انگشتان لاکخوردهی خشک شده از سرمام، پتو را کنار میزنند.
دستی به چشمهای پف کردهام میکشم و از جا بلند میشوم. رو به پدر لبخندی میزنم و زمزمه میکنم:«سوا بخیر بابا»
با شنیدن صدای لرزانش دلم غنج میرود و بوسهای به روی گونهاش میزنم. باید وضعیت را سامان دهم و صندلی چرخدارش را تعمیر کنم. باید بیرون این اتاق را ببیند و چشمهاش این تاریکی را پس بزنند.
هوای دمکردهی صبح را با نفسی عمیق فرو میبرم. کفشهای قرمز پاشنهدارم از بالای کمد برق میزنند. با نگاه به ساعت روی میز، رژگونه را از روی آن برمیدارم و هلش میدهم درون جیب روپوشم. خم میشوم و از داخل جاکفشی، چکمهی سیاهرنگ را برمیدارم. در اتاق را با جیر و جیر، باز میکنم.
باد سرد هل میخورد توی صورتم و از میان مژههای به هم چسبیدهام عبور میکنند. پلیور بافتنی یشمی را به خودم میفشارم و پلههای چوبی را یکی یکی پایین میروم. حیاط خیس است و دمپاییهای پایین پلهها را سیراب کرده. پاشنهی پام، روی دمپایی پلاستیکی مرطوب قرار میگیرد. بیتعادل، دوچرخهی زنگزده را میگیرم و پای چپم را روی زمین میگذارم. چکمهها از دست دیگرم، میافتند توی چالهی پرآب کنار دوچرخه و آب میپاشند به شلوار و پیراهنم. قابلمهی «وارش» را از روی پلهها برمیدارم تا بعد از خروج از خانه به او بدهم. هنوز طعم فسنجان بینظیرش زیر زبانم است. وقتی که طرز تهیهاش را پرسیده بودم، گفته بود که دستپخت زن برادرش است و بیاطلاع.
آسمان، خاکستری و خیس است. برای رسیدن به شالیزار باید عجله کنم. اصلا دوست ندارم مثل دو روز پیش، چهرهی اخموی مردی را ببینم.
***
به پنجاه متریِ شالیزار رسیدهام. گلویم از سرمای هوا به سوزش افتاده و گامهای بلندتری برمیدارم برای زودتر رسیدن. شال آجری رنگم به گردنم چسبیده و به عرق روی گردنم بوسه میزند. جای نخهای شالم، باعث خارش گردنم شده و دستهای پرم، ناتوانند در مقابلشان.
***
چکمههام را به پا میکنم. شالم دور گردنم گره میخورد و کلاه حصیری، رویش قرار میگیرد.
آقای صدیقی، از اتاق خارج میشود و پاهاش درون کفشهای پشتتاخوردهاش قرار میگیرند. صدای تپش قلبم را میشنوم و بالا رفتن دمای گونههام را حس میکنم. از او رو برمیگردانم.
رژگونهام را از جیب پلیورم بیرون میکشم و سرسری آن را روی گونههام حرکت میدهم. نوک انگشت اشارهام را به آن آغشته کرده و روی لبانم میکشم. بوی شیرینش میپیچد زیر بینیام. لب پایینیام را گاز میگیرم و با شنیدن صدای قدمهایی، به عقب برمیگردم.
آقای صدیقی دست چپش را بالا گرفته و با ابروهای گره خروده، به ساعتش نگاه میکند.
شالم را از دور گردنم باز و جلوی گردنم رهاش میکنم. حالا حس میکنم حسرت کفشهای قرمز رنگ هنوز روی دلم مانده. باید آنها را میپوشیدم.
دستی به پشت لبانش میکشد.
«وارش میگفت پول مول نیاز داری. اره؟»
دستها و پاهام به لرزش میافتد. میکشم تِه رِه وارش!
این مسئله باید بین خودمان میماند و او به آقا صدیقی همه چیز را گفته بود.
با پشت دست، رژگونههام را کمرنگ میکنم.
«آقاییِ شما کم نشه. خودم درستش هاکِن…میکنم. مسئلهی مهمی نیست»
حس میکنم چهرهاش با شنیدن لهجهی شکسته و صدای گرفتهام در هم میرود.
آب دهانم را به سختی فرو میبرم. دستش درون جیب شلوارش فرو رفته و با چشمهای ریز شده به دستهای گِلیام نگاه میکند.
«خانواده از هر چیزی مهمتره. اینکه ریشه و بنیاد آدم روبهراه نباشه، مسئلهی مهمیه.»
این پا و آن پا میشوم. گونههام زیر نگاه سنگینش رنگ گرفته و قلبم انگار خواهان بیرون پریدن از قفسهی سینهام است.
با نگاه به کلبهی سمت چپ، زمزمه میکند:«من یه هفته نیستم. ولی ساعت کاری تو همچنان مثل سابقه. نمیخوام از بقیه بشنوم که در نبودم حواست به خودت و اینجا نیست. بیشتر مراقبت کن. یه تومن زیر قران توی کلبهس. امیدوارم مشکل پدرت حل شه.»
عقب گرد میکند و مردمکهام، قامتش را پشت کلبه گم میکنند. کف دستانم از عرق، خیس است و گونههام داغ. باید تا ظهر کارم را تمام کنم. لب پایینیام را گاز میگیرم و بیاختیار لبخند میزنم.