رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

خانه درختى

نویسنده: رمیصا شمسی

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيجكس نبود . زير گنبد كبود يك خانم خياطي زندگي ميكرد كه همه وسايلهايش را خودش دوخته بود حتي كمد ، پنجره ، در و…….
اما مشكل اصلي خانم خياط قصه ما كه اسمش هم مريم خانم بود اين بود كه در جنگل زندگى ميكرد بخاطر همين هميشه باد زيادي ميوزيد و خانه اش خراب ميشد چون كه خانه اش را با پارچه درست كرده بود و به شاخه هاي درخت هاي تنومند وصل كرده بود به خاطر همين زياد سفت نبود و با يك نسيمي كه ميوزيد خانه اش تكان ميخورد اما مريم خانم هميشه با خودش ميگفت : چيزي نيست باد كه هميشه نميماند روزي تمام ميشود و تا وقتى كه باد تمام شود من هم ميروم شهر هم كمى خريد دارم هم اينكه ببينم شايد مشترى پيدا كردم . لباسش را عوض كرد روسري اش را پوشيد و سبد خريدش را برداشت و از خانه رفت بيرون اما همين كه بيرون رفت باد سردي به سر و صورتش زد كه مجبور شد با يك دستش صورتش را بپوشاند و به راهش ادامه داد تا رسيد تا از جنگل خارج شد و نزديكى شهر رسيد اما هر لحظه باد شديدتر ميشد و مريم خانم سردترش ميشد تا بالاخره به شهر رسيد . خريدهايش را انجام داد و ميخواست زودتر برود چون نزديك غروب بود هوا داشت تاريك ميشد پس رفت و رفت تا رسيد به وسط جنگل همانجايي كه خانه اش بود اما هرچي گشت جز چند تا تيكه پارچه و بقيه وسايل هاى خانه اش كه روى زمين افتاده بود چيزي پيدا نكرد و متوجه شد كه خانه اش را باد خراب كرده است بخاطر همين ناراحت گوشه اي نشست و گريه كرد و صداگريه اش تمام جنگل را در بر گرفته بود بخاطر همين حيوانات جنگل كه دوست مريم خانم هم بودند از لانه هايشان بيرون امدند و همراه صداي گريه رفتند تا رسيدند به خانه ي خراب شده ي مريم خانم و با تعجب و حيرت به مريم خانم و خانه اش نگاه ميكردند اما سلطان جنگل شير بزرگ زودتر به خودش امد و رفت كنار مريم خانم تا او را دلداري دهد اما كو گوش شنوا مريم خانم گريه و زارى ميكرد و به سر و صورت خود ميزد و ميگفت : حالا چيكار كنم كجا برم من كه جايي را ندارم تنهايي هم نميتوانم خانه ام را بسازم . شير كمي فكر كرد و بعد رو به سر دسته داركوب ها گفت تنه ي يكى درخت هاي بزرگ را باز كند و خانه اي كوچك وسط درخت براي مريم خانم درست كنند و تا فردا صبح اماده كنند . مريم خانم خوشحال شد و از شير تشكر كرد اما يكدفعه گفت : پس من امشب را چكار كنم كجا بخوابم . شير گفت نگران مباش تو امشب در يكي از لانه هاى ما بخواب تا فردا كه خانه جديدت اماده شود مريم خانم لبخندي از سر رضايت زد و رفت تا در يكى از لانه ها بخوابد . صبح شد و مريم خانم از خواب بيدار شده بود و ميخواست خانه ى جديدش را ببيند پس اماده شد و رفت . زمانى كه خانه را ديد از خوشحالي نميدانست چه كند و از همه ى حيوانات جنگل تشكر كرد .

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.