رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

بیدارم نکن

نویسنده: پارمیدا عبدی راد

داشتم به گل هاي پشت پنجره آب ميدادم كه ناگهان، تلفنم زنگ ميخورد؛اوه مهر من رُزا زنگ ميزند! جوابت ميدهم، جان دلم؟ تو ميگويي؛ خسته ام از خستگي ها، خسته از اين لحظه ها.خلاصه كه فهميدم دلت گرفته بود چون دوباره بدون “سلام” كردن، شعر خواندي.. من هم با شعر جوابت دادم؛ غصه هاي ما نه غمگين و نه تلخ و نه شيرين. جان دلم! از جاي برخيز تا ببرمت به بيرون و هوايي تازه كنيم. از آنجايي كه من و تو يك عالم تفاوت داريم، شما هميشه حاضر و اما من هميشه ساعت ها طول ميكشد كه چه بپوشم و حاضر شوم، من حتي نميدانستم كدام كفش،كدام كيف و كدام شال را بر تن كنم اما اَمان از دست تو كه هميشه باعث ميشوي كه راهي راه پله ها شوم و لباس هايم را با عجله آنجا بپوشم. دستانم را ميگيري و به سوي بيرون ميبري، عجله داشتي نميدانم چرا. انگار دلت خيلي هواي بيرون كرده بود. باهم در كوچه هاي شهر ميدَويديم كه ناگهان گفتي سُلين بيا اين گوشه بِنشينيم و به من زُل زدي و من هم نگاهت ميكردم.. چشمانت ميگفت؛ نگاهت ميكنم خاموش و خاموشي زبان دارد، زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد.. لب هايت ميگفت؛ گوش كن با لب خاموش سخن ميگويم، پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست. قلبت ميگفت؛ اي زندگي بردار دست از امتحانم چيزي نه ميدانم، نه ميخواهم بدانم.. من هم مثل تو بي قرار شدم..آن قدر غمگين بودي كه سكوت را به حرف زدن ترجيح دادي. ناگهان يك قطره اَشك از چشم سمت چَپَت چكيد. يك تِئوري اي خوانده بودم كه ميگفت اگر اول از چشم چپت اشك بِچِكَد يعني كسي دلتنگَت است و آن من بودم.. گاهي دلتنگ كسي ميشوي كه كنارت نشسته است! من همان لحظه تورا در آغوش گرفتم و تو محكم تر مرا در آغوش خود گرفتي. شروع به گريه كردن كردي اما من در تلاش بودم تا حال و هواي تو درواقع خودمان را عوض كنم.. پس دستانت را گرفتم و شروع به خواندن شعر مورد علاقه يمان كردم و تو آنقدر ذوق كردي كه نميدانستي بايد چه كني و يك دفعه از ته دل خنديدي. ميدانستي يكي از قشنگي هاي زندگي خنداندنِ فردي است كه در حال گريه يا بغض بوده؟آيا دقت كردي آن لحظه چقدر زيبا و خواستني ميشود؟ تو به خنديدن ادامه دادي و اشك هايت را پاك كردي و گفتي بزن بريم رفيق. با شتاب زيادي شروع به دويدن كردي و از من خواستي تا دنبالت كنم، پس من هم سرعتم را بالا بردم تا تورا بگيرم و تو مثل هميشه چون خيلي لاغر بودي سرعتت از من بيشتر بود و راحت تر فرار ميكردي. وقتي در حال دويدن بوديم دوچرخه هايي را ديدم كه به ما چشمك ميزدند، صدايت زدم؛ رزا.. رزا.. برايم ايستادي و در دوچرخه سواري همراهي ام كردي، من خيلي خوشحال بودم چون عاشق دوچرخه سواري بودم اما تو مثل هميشه زود تر از من خسته ميشدي با اين حال پا به پايم بازي كردي. از آنجايي كه من دلم ميخواست تورا در كل تهران بگردانم تا شايد حال و هوايت عوض شود، گفتم مي آيي بِرَويم بستني بخوريم؟ تو چون خيلي حساس بودي و هوا هم سرد بود گفتي سُلين من بستني نميخورم توام لطفاً نخورد، دوتايمان مريض ميشويم اما من خيلي لجباز بودم و خلاصه بُردَمت و برايت بستني مورد علاقه ات را خريدم، بستني توت فرنگي.. همانطور كه در حال گذر از كوچه هاي شهر بوديم، چشمانت خيره شد به آبنبات چوبي هايي كه در حال فروش بودند. با سرعت دويدي تا دوتا آبنبات بخري،تو انها را خيلي دوست داشتي چون بعد از خوردن آن زبانت رنگي ميشد و ذوق ميكردي، وقتي در حال آبنبات خريدن بودي من خيره به گل هايي كه يك دختر كوچك با چشمان سبز و موهاي طلايي و پيراهن قرمز بود شدم.. آخه چه كنم با اين دل كه گل را ميبيند از خود بي خود ميشود.خب بالاخره باید زندگي کرد با وجود همين لحظه هاي شيرين، آري زندگي بايد كرد گاه با يك گل سرخ، گاه با يك دلِ تنگ، زندگي بايد كرد با غزلي از احساس و گاه بايد كه روئيد، گاه بايد خنديد به غمي بي پايان… خلاصه دَويدَم به سمت آن دختر بچه و يك شاخه گل رز از او خريدم. دختر گفت؛چرا گل ياس نميخري؟ اينكه ارزان تر است، هركس مي‌ايد فقط از اين گل ياس مي‌خرد چون مثل رز گران نيست، امروز اولين كسي هستي كه از من رز خريد! از تو ممنونم.از آنجايي كه تو هم اسم اين گل بودي جوابش را دادم: چون ممكن است گل هاي زيادي در زندگي هر فرد وجود داشته باشد اما فقط يك گل رز وجود دارد كه واقعي باشد. شور و ذوق زيادي داشتم تا اين گل را به تو تقديم كنم. تو درحال آبنبات خوردن بودي و فكر كردي كه مرا گم كرده اي، اما من به تو بازگشتم. شاخه گل را پشتم قايم كرده بودم… تو گفتي چه از من پنهان كرده اي؟؟ بيار بِبينَمش! از آنجايي كه آرامش را به هر حسي ترجيح ميدادي مثل هميشه باز فهميدي كه دِلهُره داشتم. ولي وقتي گل را در دستم ديدي لبخند زدي و خيالم را راحت كردي. اينجاست كه شاعر ميگويد: سيب را چيدم و در دِلهره دستانم، سيب را ديد ولي دلهره را دوست نداشت!

خلاصه تا برويم به خانه آن رز را بوي مي‌كردي انگار خيلي دوستش داشتي. من هم زير چشمي تورا نگاه ميكردم، آخر وقتي حواست نيست ديدني مي‌شوي..

كنار تو زمان خيلي زود مي گذشت اصلا نفهميدم كه چطور شب شد، در دِلَم آرام آرام زِمزِمه مي‌كردم كه كاش هميشه دلت بگيرد و بيارمت بيرون و باهم از دست زمان فرار كنيم، تلفنم زنگ خورد، مادرم بود، خيلي نگرانم شده بود، گفت مادر كجايي؟ تنها تا اين وقت شب آخه؟ خب بالاخره او كه نمي‌دانست من با رُزا هستم چون هر وقت رُزا همراهم باشد خيالش راحت است، خلاصه كه جوابش دادم دارم مي آيم مادر گلم.

در حال بازگشت به خانه بوديم. رزا فقط يك طبقه از ما دور بود ..

رزا گفت؛ سُلين، من خيلي خسته ام و خوابم مي آيد، ميشه كمي سريع تر راه برويم؟ من مثل هميشه از با اون بودن سير نميشدم اما گفتم باشه ماهِ من. بعد از هفت دقيقه رسيديم به خانه وقتي خواستم كليد را از كيفم در بياورم رزا هِي غيب ميشد انگار گُمَش مي كردم، انگار مي‌خواست از آمدن به خانه دَر برَوَد. اما من  ميدانستم همش از خستگي بود، من هم خيلي خوابم مي آمد. كليد را از كيفم در آوردم و خواستم قفل در را باز كنم، چشمانم به زنگ خانه ي رزا خورد كه سياه بود. آهان… الان يادم آمد، تو خيلي عاشق نقاشي بودي و همه جارا رنگ مي‌كردي. من وارد خانه شدم، مي‌خواستم  با رزا خداحافظي كنم كه انگار زودتر از من رفت به خانه ي شان! نمي‌دانستم از دستش ناراحت باشم یا نه..

مادرم خواب بود. وارد اتاقم شدم تا لباس هايم را عوض كنم، داشتم لباس خانگي هاي رزا را بر تن مي‌كردم، لباس خانگي هاي او چرا؟؟ آه… الان يادم آمد! چون خيلي دوستش دارم گاهي ميرَوَم به خانه يشان و لباس هايش را مي آورم و ميپوشم آخر بوي او را مي‌دهد، معمولا وقتي دلتنگش مي‌شوم  اين كار را مي‌كنم، ناگهان چشمَم خيره ماند به عكسِ سياهِ رزا كه كُنج ديوار بود. راستش چند ساعتي شد كه به ان خيره مانده بودم. من باور نمي‌كردم، نه اينكه نتوانم ها… نمي‌خواستم كه باور كنم دو سال پيش فرشته شده اي! آه بر من كه ديروز هم مثل هميشه راهي خيابان ها شدم و فكر مي‌كردم تو هم همراهم بودي.

غيب شدن رزا، وارد نشدن او به خانه، رفتن بدون خداحافظي، زنگ سياه رنگ خانه اش، نگران شدن مادرم، پوشيدن لباس هاي رزا.. چه جالب! تنها بخاطر يك چيز كه آن تو بودي، اين همه نشانه باز هم يادم رفته بود..البته اين خيلي قشنگ است اينكه تَوَهُم بزنم و فكر كنم فرشته اي با من دوست است! مي‌داني، در اين دنيا زندگي كردن فقط وقت تَلف كردن است! بيا اصلا من و تو در اين دنيا با هم قرار نزاريم. وقتي حواسم نيست ميبينمت، خب راستش از نظر من قشنگترين اتفاقات زماني اتفاق ميوفتند كه ما حواسمان نيست، مثل ديدنِ تو… به قول استاد شهريار؛ در چنين شب هاي بي فرياد رس، روز خوش در خواب بايد ديد و بَس!

عكس نازنينَت را در دست گرفتم و به تو خيره شدم. من باز هم مي.توانستم بفهمَم چه ميخواهي بگويي! ميگفتي: خواستم هميشه كنارت بمانم اما نتوانستم.. به جاي آن يك گل رز را به جاي خودم خواهم گذاشت تا بماند. حرفت سنگين بود، كمي به حرفت فكر كردم كه ناگهان يادم آمد آن روز همه چيز را دوتا دوتا خريده بودم، آبنبات ها، بستني ها، حتي دوتا دوچرخه گرفته بودم! اما گل رز را يكي خريده بودم براي تو اما حال كه تو نيستي با اينكه اين گل حتماً پيش من خشك مي‌شود، از آن محافظت خواهم كرد. الان فهميدم منظورت را اينكه درواقع تو بودي كه آن روز گل به من هديه دادي. باعث شدي من آن را براي خودم بخرم. خلاصه براي همين است كه وقتي با فرشته كوچكم(رُزا) بيرون ميروم همه مرا عجيب نگاه ميكنند! اينجاست كه شاعر ميگويد؛ دَرگیر تو بودَم که نمازم به قضا رَفت
در من غزلی دَرد گرفت و سَر زا رفت  سجاده گشودم که بخوانم غزلم را …
سَمتی که تویی عَقربه ی قبله نَما رَفت  دَر بین غَزل نام تو را داد زدم داد …
آنگونه که تا آن سَر این کوچه صِدا رفت بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعِر دیوانه کُجا رفت؟
مَن بودَم و زاهِد به دوراهی که رسیدیم  مَن سَمت شما آمدم او سَمت خُدا رَفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما   مَن گم شدَمو شانه پی کشف طلا رفت..!

حال ميفهمم كه نيستي.. دقيقا دو سال و شش ماه و هشت روز!

ميخواهم بِرَوَم بخوابم اما انگار اين درد جانسوز امانم نمي‌دهد!

گاه وقتي ميخواهم خوابت را ببينم اما نميتوانم يا ميخواهم تو جلويم ظاهر شوي اما نميشوي.. بگذريم از اين حس برايت نگويم كه بسيار نفس گير است! بالاخره صبح شد، ديشبِ لعنتي هم گذشت! راستش نميدانم چطور شد كه خوابيدم.فكر كنم باز هم مادرم مرا با قرص هايم خواباند..حقيقتش من بيشتر از هميشه عصبي بودم، وقتي مادرم درحال صحبت كردن با خاله ام بود از حرفايش فهميدم قرار است من را باز هم به تراپي ببرد! او بجاي آنكه همراه من باشد دنبال راهي خلاص از دست فكر و افكار رزا است! او ميخواهد رزا را از من جدا كند، من از اين حس خيلي ميترسم.. از تنها شدن.مادرم ان روز با من هيچ صحبتي نكرد فقط دنبال روانپزشكي ميگشت كه بتواند با چهار تا قرص من را خوب كند.. كاش همه يمان ميدانستيم با حرف زدن همه چيز درست ميشود نه با قرص خوردن.. اما احساس ميكنم بعضي چيز ها با حرف زدن هم حل نميشوند چون خيلي ها توانايي درك حرفي كه تو در دل داري را ندارند و سعي ميكني سكوت كني و اين سكوت بسيار منطقي تر است! و اما سكوت.. سكوت.. اري سكوت.. آن روزم با سكوت گذشت. من ديگر خسته شده بودم از حرف زدن از جيغ و داد راه انداختن، از فرار كردن، از اينكه بخواهم از دست آن تراپي لعنتي و مادرم دَر بروم.. از همه چيز..! من نميدانستم دارم چه ميكنم. درد نبودنت تمام روحم را سوزانده بود، حتي نميدانستم به چه فكر كنم. گاهي نياز داري سنگ دلي كني،بي احساس باشي و يك موزيك بگذاري و تمام روحت را به او بسپاري..!! گاه روحت را انقدر اذيت ميكني و تحت فشار ميگذاري .. انقدر خسته ميشود كه دلش ميخواهد از تو جدا شود و خودش را در درياي بيداري ها( حقيقت ها) رها كند، اما من هيچ وقت نتوانستم حقيقت را قبول كنم شايد براي همين است كه قلب و جان من انقدر پير شده است! از انجايي كه من نميتوانستم مثل رزا بي تفاوت باشم باز هم يادش افتادم.. فكر ميكردم واقعا حوصله اش را ندارم اما نگو من دلم برايش تنگ شده است و از اين حسِ منتظر بودن خسته شدم.. منتظر بودنِ آمدنِ رزا.. حال من فقط صبر ميكنم صبر .. صبر.. صبر..!

وقتي تراپي ميرفتم يادم مي آيد، به من ميگفتند زمان همه چيز را خوب مي‌كند. بنظرم اين جلمه كاملا مسخره است! درسته گاهي همه چيز بستگي به زمان دارد اما بعضي چيز ها تكرار نشدني هستند! از اين جمله بيشتر خنده ام ميگيرد تا اينكه اميدوار شوم به زندگي! مثلا زمان تورا به من ميرساند؟؟ مگر اينجا سر زمين عجايب است؟ خب زمان همه چيز را ازت ميگيرد!! مثلا ممكن است با چهار تا قرص كاري كنند تا ديگر توهم نزنم! براي همين است كه ميگويم حرف زدن اينقدر اهميت دارد. ميداني. از نظر من گاهي انسان نياز دارد كسي كنارش بنشيند و بيخودي به اون بگويد چی شده؟  حالت خوب است؟ با آنكه آن فرد گريه نميكند اما به او بگويد چرا بغض كردي؟؟ ميداني اين سوال ها را چند هزار نفر نياز دارند ؟ ميداني چقدر فرد سبك ميشود؟؟ خب شايد آن هم خسته از دنيا است و غرق در احساساتش  است و ناخواسته سكوت را ترجيح داده است.چون تويي كه كنارش هستي توانايي توصيف قلب او را نداري! واقعا گاهي احساس ميكنم خودم بايد دست بكار شوم و مشاوره دهم! اين مشاور ها همه يشان به درد نخور اند!

ساعت نُه شب شده بود كه من همچنان در اتاقم بودم.. ناگهان كسي در را باز كرد.. مادرم بود. انتظار آمدنش را نداشتم. وقتي در را باز كرد گفت اجازه هست بيام داخل؟ من فقط نگاهش كردم.. اخر با او حرفي نداشتم و حتي برعكس از او دلخور بودم! مادر مي‌دانست از چه ناراحتم انگار فهميده بود كه تمام حرفهايشان را شنيدم و بخاطر همان آمده بود. من روي تخت بودم كه مادرم هم امد كنارم نشست.. من نگاهش نميكردم، يه جايي خوانده بودم انسان هاي حساس يا احساسي وقتي از كسي دلخورند، به چشمانشان نگاه نميكنند. دقيقا مثل من! او كنارم نشست و فقط در و ديوار را نگاه ميكرد. زماني كه مادر در اتاقم بود حس عجيبي داشتم، دركش نميكردم و نميدانستم چه از من ميخواهد! ناگهان ديدم مادر سرش را گذاشت روي پاهايم,نميداسنتم چه كار كنم..يك دفعه گريه اش گرفت، راستش من نميدانستم چرا او بجاي من گريه ميكند. من دلم تاب نداشت با آنكه در عجب بودم موهايش را نوازش كردم اما چيزي نگفتم.من تا به امروز گريه هاي مادرم را نديده بودم اخر او خيلي مغرور بود و هميشه هر وقت دلش ميگرفت از خانه ميزد بيرون و تا جايي كه امكان داشت جلوي گريه اش را مي‌گرفت. مادر با چشمان دريايي خيره به من ماند.. انگار ميخواست چيزي بگويد اما حرف بر لبَش جاري نميشد.من بعد ديدن مادر تمام درد هاي خودم را فراموش كرده بودم و فقط مي‌خواستم حال مادرم را خوب كنم..از آنجايي كه من دلم قرار نداشت از او پرسيدم، مادرم؟ چه شده؟ چه كسي تورا به اين روز انداخته؟ اشك هايش را با دستانم پاك كردم و گفتم؛مادر قشنگم، با من راحت باش،لطفا..مادر دلش آرام تر شده بود،بلند شد و كنارم نشست. گفت تو. منطورش را نفهميدم، گفتم بله؟ گفت اره تو دخترم، تو مرا به اين حال و روز انداخته اي.. من باز هم نفهميدم ..گفت دخترم؛ ازتو تَمَنا ميكنم، لطفا دختر گلم من فقط ميخواهم به تو كمك كنم.. در اين دو سال نتوانستم كمكت كنم بگذار حداقل تلاشم رو بكنم وگرنه هرگز تا جان در اين بدن دارم خودم را نميبخشم.. من اينبار منطورش را فهميدم، او مي‌خواست مرا به تراپي ببرد.. آن لحظه اصلا نميتوانستم به او نه بگويم..دلش را نداشتم. كمي صبر كردم .. اما در اخر گفتم چشم مادر فقط بخاطر تو قبول ميكنم.او آنقدر خوشحال شده بود كه ففط دنبال تلفنَش ميگشت تا بتواند به روانپزشك زنگ بزند. مثل اينكه از قبل وقت و همه چيز را هماهنگ كرده بود. من در چنين شرايطي چطور ميتوانستم نه بگويم؟ مادرم انقدر عجله داشت كه همان لحظه گفت سلين گلم اماده شو .. گفتم چشم اما درواقع خيلي استرس داشتم.من اصلا روابط خوبي با تراپي و اين داستان ها ندارم!! وقتي در ماشين بوديم مادر اصلا حواسش به من نبود فقط ميخواست زودتر برسيم به آنجا و من هم فقط اورا نگاه ميكردم، خلاصه بعد نيم ساعت رسيديم. مادر گفت پياده شو سلين، من نگاهش كردم، او گفت بدو ديگه! آنجا خيلي زيبا بود بالاخره هر چي ام كه باشد بالاشهر تهران(زعفرانيه)بود!

دستانم شروع به لرزيدن كرد و قلبم به تپش افتاد، خب چه كنم! من خيلي استرسي بودم!! مادر جلوتر از من رفته بود و داشت با منشي سلام و احوال پرسي ميكرد. خيلي صميمانه حرف ميزدند، انگار هم ديگر را از قبل ميشناختند. من هنوز وارد آنجا نشده بودم درواقع نميخواستم كه بشوم.. درست است كه جواب بله را به مادر دادم اما راستش از تَه دل كه نميخواستم.. مادر گفت سلين! سلين!! بيا داخل دخترم! بيا به خانم منشي سلام كن! مادر دوباره آبروي مرا برده بود، من بيشتر خجالت زده شده بودم اما بالاخره وارد شدم. من خيلي سرد و خشك و با صداي آرام سلام كردم و يك گوشه نشستم بعد از پنج دقيقه بالاخره نوبت من شده بود.. اصلا نميداستم بعد ديدن آن روانپزشك بايد چه واكنشي نشان دهم! ضربان قلبم بالاتر رفته بود و پايين نمي آمد… رفتيم طبقه ي بالا، وقتي ميخواستم درِ تاق دكتر را باز كنم، ناگهان دختري را ديدم كه انگار همسن خودم بود، او هم همراه مادرش بود .. خيلي عجيب بود، پوست دستانش را ميكند و ناخون هايش را ميخورد! من اصلا از اين كار ها خوشم نمي آيد. وقتي آن دختر داشت از پله ها پايين ميرفت، دكتر من را ديد و خيلي گرم سلام كرد.. من نگاهش نكردم، چون ازش خوشم نمي آمد سعي كردم جوري وانمود كنم كه انگار صدايش را نشنيده ام.. مادر گفت سلين! حواسَت كجاست؟ مادر دوباره حرص من را در آورده بود.. من باز از دستش عصباني شدم اما با ملايمت جواب دادم بله؟ چي شده؟ اوه خانم دكتر الان شما را ديدم، سلام خوبيد؟؟ راستش مجبور شدم اينطوري انقدر گرم جواب بدم وگرنه خجالت زده تر ميشدم! حقيقتاً چهره ايشون خيلي قشنگ بود! موهاي مشكي،پيراهن گل گلي با شال قرمز! خيلي زيبا بود.. اما چون ميدانستم قرار است حوصله ام را سر ببرد يك جوري شدم و حرفايم را پس گرفتم. من وارد اتاق شدم. مادر رفته بود پايين. من با خانم دكتر تنها ماندم.. حس عجيبي داشتم! او با لبخند خيره به من بود و من جوري وانمود ميكردم كه انگار اورا نميديدم.. من حس ميكردم ميخواهد من را مسخره كند! دختره خيالاتي كه توهم ميزند و بهترين رفيقش رو ميبيند؟ و بعد هم باهاش ميروَد تهران گردي؟! هر كه باشد مسخره ميكند! همانطور كه من درحال حرف زدن با خودم بودم ناگهان شروع به حرف زدن كرد.. داشت خودش را معرفي ميكرد.. اما من كه از او نپرسيده بودم!! اسمش غزل بود. اسمش قشنگتر از رويَش! صدايش قشنگتر از اسمش! او از من خواست تا خودم را معرفي كنم.. من نميخواستم به او بي احترامي كنم چون از نظرم هر كسي لياقت احترام را دارد. زبانم بند اماده بود اخه هيچكسي جز رزا و مادرم به من نزديك نبود! خلاصه شروع به حرف زدن كردم و خودم را برايش توصيف كردم.. او گفت اسمت خيلي زيباست! لطفا توام با من راحت باش رفيق! و من را غزل صدا كن. راستش از اينكه ميخواست مثل رفيق باشيم خوشم آمده بود. و ناخواسته لبخند بر لبم امد..

روز اول او فقط حرف ميزد و من نگاهش ميكردم و سعي ميكردم زياد با او هم كلام نشومَ. دكتر به مادر گفته بود من را هفته اي يك بار پيش او و يك بار سر خاك رزا ببرد. من تغيير كرده بودم، نميدانستم اين تغييرات برايم خوب هستند يا بد! از يک طرف هم ديگر رزا را نميديدم، حتي دلتنگ توهم زدن هم نمي‌شدم،چون غزل گفته بود؛ دنبال فراموش كردن كسي نباش، دنبال راهي باش كه به نبودش عادت كني! گفت؛گاه با گل سرخ برو سر خاكش .. برايش شعر بخوان؛ رزا اينطوري خيلي خوشحال ميشود چون صدايت را ميشنَوَد، اما اگر توهم بزني و فكر كني كه با رزا هستي .. اين فكر را فقط تو ميكني نه او.. برعكس او فكر مي‌كند كه تنهايش گذاشتي پس بايد گاهي به او سر بزني در خلوت خود و كاملا منطقي رفتار كن! درواقع غزل من را بيدار كرد! گاهي بايد بيدار شد، متفاوت ماند، و نبايد ها را بايد كرد، نه ها را اري كرد، انگار حرفاي غزل روي من اثر زيادي گذاشته بود، فكرش را نميكردم تا اين حد با غزل رفيق شوَم.. الان خانه يمان است و سه تايي( من و غزل و مادرم) در حال چايي خوردن هستيم و از اين قضيه چهار سال گذشته است.

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.