رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

زن‌ها فرشته‌اند

نویسنده: گلناز تقوائی

قُل‌مراد در خانه را محکم به هم کوبید و با عصبانیت هرچه تمام گاز ماشین را گرفت و به طرف غرفه مَش غلام رفت؛ ماشین را کنار درخت پارک کرد و به طرف غرفه به راه افتاد. قُل‌مراد:«سلام مَشدی خسته نباشی!» مشدی دفتر حساب و کتاب غرفه را بست و سرش را بلند کرد و گفت:«به‌به باد آمد و بوی عنبر آورد…خوش اومدی آق مراد، تو کجا اینجا کجا، ازین وَرا راه گم کردی!؟» قل‌مراد در جواب«آخ مشدی آخ، دست روی دلم نذار که خونه؛ از صبح تا شام با یک زن از خدا بی‌خبر سر و کله زدن مگه واسه آدم زندگی می‌سازه…». مشدی خندید و گفت:«دیگه زن داری همین مشکلات رو هم داره دیگه! حالا بشین واسَت چای تازه بریزم». قل‌مراد کنار میز مشدی روی صندلی چوبی نشست و دسته‌ای کاغذ از داخل کیفش بیرون آورد و گفت: «مشدی من برای زنم شعر سرودم، می‌خوام واست بخونم». قل‌مراد شروع به خواندن شعر کرد:

از آن روزی که اینترنت بنا شد زن خونه ز مرد خود جدا شد
نه چای آماده و نه استکانی دریغ از پختن یک لقمه نانی
هر صبحی که پی جو تا سحرگاه موبایلِش روشنه هرگاه و بی‌گاه
گهی اینترنت و تلگرام و گه چت پیامک میزنه این خط به اون خط
خیالِش نی که بچه‌ش داره میمیره خوراکش خورده یا اینکه نخورده
خیالش نی که مَردِش خسته و زار میاد خونه شبانگاهان سرکار
سرش توی موبایلش هی می‌خنده پیامک میزنه خالی میبنده
به جای همدمی با مرد خونه موبایلا روز و شب همدمشونه
الهی این موبایلا رو تو بشکن دل بیچاره‌ی مردا رو نشکن
قدیما مرد و زن همراه و همدل حالا همدم شده خط ایرانسل

 

مشدی قهقه خندید و محکم به زانویش زد و گفت:«خُب این شعر خیلی قشنگه؛ اما مراد جان تو به عنوان یک مرد متأهل برای زَنِت چی کار کردی؟؟؟ ببین مردها باید این کارها رو بکنند تا دل زنشون رو به دست بیارند. ۱- مرد باس ماهی یک النگوی طلا بندازه دست خانومش که جیرینگ جیرینگ صدا بده. ۲- مرد باس هرشب که میاد خونه بگه خانوم خانوما تاج سرِ ما، الهی که هرچی درد و بلا داری بریزه روی سرِ آقا. ۳- مرد باس تا اومد خونه بگه خانوم خانوما کو این ماچ خستگی دَرکُن ما؟ ۴- مرد باس خانومش رو مرتب ببره خرید و بگه سوگلی نبینم لباس تکراری تَنِته. ۵- مرد باس به خانومش بگه حق نداری رژیم بگیری! اگه ۱۲۰ کیلو هم بشی، باز خانوم خودمی. ۶- مرد باس توی خیابون دست خانومش رو وِل نکنه، تا معلوم بشه این زن ناموس کیه. ۷- مرد مرتب باید خانومش رو بوس کنه و خدا رو شکر کنه این فرشته رو بهش داده. حالا تو بگو قل‌مراد، تو به کدوم یکی ازین ۷ مورد عمل کردی!؟» قل‌مراد هاج و واج به مشدی نگاه می‌کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:«مشدی اینایی که گفتید شوخی بود دیگه نه!؟» مشدی نیشخندی زد و گفت:«مگه من با تو شوخی دارم برادر! الان منُ که می‌بینی اینجام، این زندگی رو اول مدیون خدا و بعدم مدیون مادر بچه‌ها هستم! اگه زن من هم مثل زن‌های دیگه ولخرجی می‌کرد، بریز‌و‌به‌پاش می‌کرد، من صاحب این زندگی‌ای که می‌بینی نبودم و همیشه هَشتَم گرو نُه بود؛ آره پشت هر مرد موفقی یک زن موفق هست، من به این مفهوم رسیدم. به نظر من تو هم باید به زنت با دید دیگه‌ای نگاه کنی و رفتارت رو باهاش عوض کنی، مطمئن باش نتیجه می‌گیری». قل‌مراد از مشدی تشکر کرد و از غرفه به طرف ماشین رفت، وقتی سوار ماشین شد، با خودش گفت:«باشه پس یک شاخه گل می‌خرم و برای مهتاب می‌برم، شاید جواب بده».

قل‌مراد وقتی به خانه آمد، متوجه شد که مهتاب درحال تماشای سریال است؛ تصمیم گرفت او را غافلگیر کند. پس به آرامی وارد اتاق شد و داد کشید:«چه‌طوری خانوم خانوما». مهتاب ان‌قدر که ترسیده بود، شروع به داد و فریاد کرد و سیلی محکمی به صورت قل‌مراد زد و گفت:«زهرمار…نمی‌تونی مثل آدم بیای! قلبم واستاد». قل‌مراد با اخم:«من، من فقط می‌خواستم…» مهتاب وسط کلام او:«می‌خواستی منُ سکته بدی تا جَوون مرگ بِشَم، بی‌شعور…». مهتاب توجهی به گل رز در دست قل‌مراد نکرد؛ قل‌مراد به گل سرخ نگاه کرد و گفت:«نه خیر فایده نداره، زن ما آدم بِشو نیست که نیست؛ این وسط پول من بابت خرید تو حروم شد». گل را داخل سطل زباله انداخت.

مهتاب به قل‌مراد گفت:«برو دوتا نون بخر». قل‌مراد:«برای چی من بِرَم؟» مهتاب:«نَ پَ می‌خوای من بِرَم؟ ناسلامتی مردی گفتن زنی گفتن…» قل‌مراد آهی کشید و گفت:«خوبه تازه از بیرون اومدم، چرا زودتر نگفتی؟ سر راه می‌خریدم». مهتاب دست به کمر گفت:«می‌خوای واسَت فواید ازدواج برای مردان رو یادآوری کنم؟» قل‌مراد دست به سینه ایستاد و گفت:«شما دهن من گوش بفرما می‌شنَوَم». مهتاب درحالیکه که راه می‌رفت، گفت:«مرد جماعت ۱- قبل ازدواج: خوابیدن تا لنگ ظهر، بعد ازدواج: بیدار شدن قبل از طلوع آفتاب؛ نتیجه: سحرخیز شدن. ۲- قبل ازدواج: رفتن به سفر بی‌اجازه، بعد ازدواج: رفتن به حیاط با اجازه؛ نتیجه: با ادب شدن. ۳- قبل ازدواج: خوردن بهترین غذاها بی‌منت، بعد ازدواج: خوردن غذاهای سوخته با منت؛ نتیجه: متواضع شدن. ۴- قبل ازدواج: استراحت مطلق بی‌جر‌ و بحث، بعد ازدواج: کار کردن در شرایط سخت؛ نتیجه: ورزیده شدن. ۵- قبل ازدواج: رفتن به اماکن تفریحی، بعد ازدواج: سر زدن به فامیل خانوم؛ نتیجه: صله رحم. ۶- قبل ازدواج: آموزش گیتار و سنتور و غیره، بعد ازدواج: آموزش بچه‌داری و شستن ظرف؛ نتیجه: آموزش‌های کاربردی و مفید. ۷- قبل ازدواج: گرفتن پول تو جیبی از بابا، بعد ازدواج: دادن کل حقوق به خانوم؛ نتیجه: سخاوتمند شدن. ۸- قبل ازدواج: ایستادن در صف سینما و استخر، بعد ازدواج: ایستادن در صف شیر و نان؛ نتیجه: آموزش ایستادگی». مهتاب روبه‌روی قل‌مراد ایستاد و صاف به چشمانش خیره شد و گفت:«بازم فواید ازدواج برای آقایون رو بگم!؟ نتیجه‌ی کلی: زن‌ها فرشته‌اند». قل‌مراد:«یعنی چی!!!  همه‌ی کارها روی دوش منِ بدبخت شد که! اون وقت تو توی خونه باید چی کار کنی!؟ حتما با گوشی بازی کنی!؟» مهتاب که کفری شده بود، گفت:«هر وقت تونستی فرق بین جیگری و آلبالویی و سرخابی و صورتی پررنگ رو از هم تشخیص بِدی، اون وقت حرف بزن؛ هر وقت تونستی با مانتو و دامن و جوراب شلواری بِری توالت که بفهمی کدوم رو باید بالا بکشی، کدوم رو پایین، اون وقت بیا جلوی من قد علم کن. هر وقت تونستی با کفش پاشنه‌بلند هم راه بِری، هم با اون کفش بُدویی و هم بِرَقصی، اون موقع بیا بگو زن‌ها اِلَند و بِلَند. هر وقت تونستی همزمان هم لباس بپوشی، هم آرایش کنی، هم بچه رو آماده کنی و هم آب و برق و گاز رو چک کنی، تازه به غرغر‌های بقیه هم گوش کنی اون وقت بیا ایراد بگیر….بگم؟ نه جان من بازم بگم؟؟؟ یعنی هنوز از رو نرفتی؟؟؟ بیا برو هر وقت تونستی همزمان هم تلویزیون ببینی، هم غذا دُرُس کنی، هم با تلفن حرف بزنی، بعد بیا از زنت بد بگو شلغم…». قل‌مراد با خودش گفت:«بحث کردن با زن‌ جماعت فایده‌ای نداره که هیچ، تازه یه چیزی هم بدهکار میشیم ».

قل‌مراد به کنار درِ اتاق مهتاب رفت و گفت:«خانوم من دارم میرم نون بگیرم، تو چیزی نمی‌خوای؟» مهتاب:«قُربون دستِت، وقتی میای دو سیخ کباب بگیر؛ امروز فرصت نکردم غذا دُرُس کنم، آخه می‌دونی چیه با مرضیه داشتم چت می‌کردم، دیگه زمان از دستم دَررفت». قل‌مراد:«ای به چشم امر دیگه‌ای باشه قربان!». مهتاب:«نه دیگه برو به سلامت». قل‌مراد دستانش را روی به آسمان گرفت:«خدایا ازین نعمتی که به من دادی، صدهزار بار شکر…تو کِی غذا دُرُس کردی که این بار دومِت باشه». مهتاب:«چیزی گفتی قل‌مراد؟؟؟» قل‌مراد:« نه عزیزم فقط گفتم زن‌ها فرشته‌اند». مهتاب خندید:«آره عزیزم تازه فهمیدی که زن‌ها فرشته‌اند!؟». قل‌مراد آهی کشید و رفت.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *