رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

برای او

نویسنده: گلناز تقوائی

ساکت بود هیچ نمی‌گفت، گویی اصلا متعلق به این دنیا نبود. هر کاری کردم یکبار فقط یکبار لب بگشاید و چیزی بگوید اما نشد. اشک‌هایش را هرگز ندیدم هیچ وقت اشک نریخت لااقل جلوی من وانمود می‌کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده است. نمی‌دانم این او چه چیزی در وجود من ریخته بود که با هربار نگاه به چشمانش، روانم پریشان‌تر میشد.
آرام بود، آرامش عجیبی در جسمش نه در روحش -نمی‌دانم چه بود- رخنه کرده بود. گویی متعلق به زمین نبود. وقتی می‌آمدم و در مقابلش می‌نشستم، لبخندِ آرامَش کلمات درون ذهنم را دور می‌کرد؛ دقایق طولانی به چشمان هم خیره میشدیم، گویی با چشم بایکدیگر گفتگو می‌کردیم. اما این وضعیت تا کی می‌توانست ادامه داشته باشد؟ نمی‌دانم! فقط می‌دانم که نمی‌دانم. او برای من دورِ نزدیک بود.روح و جسمش برای من بود اما نه برای من نبود. نمی‌دانم شاید اشتباه می‌کنم اما اشتباه نبود. او چه می‌توانست باشد؟ نمی‌دانم.
بعداز مرگ همسرم تنها و بی‌پناه مانده بودم، قسم خورده بودم هرگز عاشق نشوم و به کسی دل نبندم. کنار جسد همسرم قلبم را به خاک سپردم. به او قول دادم هرگز این قلب برای کسی جز تو نخواهد تپید؛ اما یک اشتباه -نه شاید هم درست بود- زندگی مرا تباه کرد. قلبم سرد بود گویی در سینه‌ام یک تکه قلب یخی گذاشته بودند.
آرام، ساکت و صبور بود. آرامش تا کجا می‌توانست بتازد؟ اما او آرام بود طوریکه گاهی از آرامش عجیبش خوف می‌کردم. او انسان نبود یعنی ویژگی انسانی نداشت، فرشته هم نبود شباهت بین فرشته و او وجود نداشت. شاید ستاره‌ای بود نه ستاره و نور هم نبود. خواب هم نبود. او چه می‌توانست باشد؟ نه جزء آسمان بود و نه زمینی…. هیچ هیچ هیچ…. او هیچ همه بود.
نه خواب داشت نه بیداری. نیاز به هیچ نداشت، آرام و ساکت. خواستم با او هم‌صحبت شوم، قبول نمی‌کرد چشمانش فریاد می‌زد نمی‌خواهد بگوید سکوتش فریاد بر‌می‌آورد نه می‌گفت… تمام وجودم زبان بود اما چیزی نمی‌گفتم؛ در برابر سکوتش حرفی برای گفتن نمی‌ماند. قدرت کلام از من دور شد. چشمانش دنیایی از کلام بود. بی‌قرار بودم، بی‌اختیار محکم او را در آغوش فشردم تا کلامی بگوید. نه‌تنها چیزی نمی‌گفت، بلکه حرکت هم نمی‌کرد. فقط لبخند می‌زد.
با کف هر دو دستم صورتم را پوشاندم و به این می‌اندیشیدم که چگونه یک او می‌تواند اینگونه باشد!؟خواستم بروم اما حس کردم مرا صدا می‌زند. به سمت او چرخیدم اما متوجه شدم هیچکس مقابل من نیست. اطراف را با ترس و اظطراب می‌گشتم و دور خودم می‌چرخیدم اما او نبود! کجا می‌توانست رفته باشد؟نمی‌دانم! فقط می‌دانم او دیگر نبود.
او رفت و هرگز هم برنگشت. شاید گناهم این بود که او را به آغوش کشیده بودم و جسمش را نه روحش را نه اما هرچه که بود لمس کرده بودم. خواب نمی‌دیدم اوج هوشیاری بودم. او رفته بود و چیزی از درون من بیدار شده بود و فریاد می‌کشید که او هست و جایی نرفته است. نمی‌دانم فقط می‌دانم او هم بود و هم نبود….

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *