اینکه به قول بعضی ها از مشرق میپرم به مغرب و همه چیزم هردمبیلی است را پای بی مبالاتی ام نمیگذارم.زندگی مان تا بوده همین بوده.مثل یک کلاف پیچیده توی هم.بیشتر معلول های خانه مان علت ندارند و یک هویی رخ میدهند.مثلا موهای تنک من، زیادی خپل بودنم،خنگی و بقیه ایراد های مسخره ام.از آن طرف هم،زیادی قشنگ بودن فرخنده و هوش زیاد فرنوش.بااینکه بابا کارمند ثبت احوال بود و عایدی خوبی داشت ولی همیشه خدا کمیت مان لنگ میزد و سکه سیاه برایمان اشرفی را می مانست!
از همان روزی که مادر مُرد این مَرد قید همه چیز را زد.اصلا خودش را زد به کوچه علی چپ!اینکه سه تادختر قد ونیم قد دارد اصلا به ککش هم نبود.همدم هایش شدند سیخ ومنقل و وافور؛رفقایش هم یک مشت بنگی و لاابالی.معلوم الحال بود،یا خمار بود و کله معلق و یا نشئه بود و مهمان دار.عزیز هم که از همان ازل خدا حواس پرتی داشت.یک روز خوب بود یک روز نزار و داغان.یک روز می شناختمان و سردماغ بود و روز دیگر یادش میرفت کی هستیم و میبستمان به گلوله ناسزا و نفرین.
بابا یک روزدم ظهر آمد خانه و خودش را نفس نفس زنان رساند توی آغوش همدم هایش.باصدای تو دماغی و بی حال نگاهش را دوخت به فرخنده و بعدش چرخاند سمت عزیز.
_باز من دارم میگما!طرف قراره قرض و قوله هامو بده.دِ اَه.نون بیات شده مون افتاده توی روغن،دِ مادر من اگه بد میگم توف بنداز توی صورتم!
عزیز با کسی شوخی نداشت،همه بزاق های دهانش را جمع وجور کرد و کوبید سمت بابا.دوهفته ای بود که هروقت بابا بر میگشت همین حرف ها را میزد.بحث قیصر،خواستگار پروپاقرص فرخنده را پیش میکشید. بابا از آنهایی نبود که دست به کمربند ببرد یا زندانی مان بکند توی زیر زمین و از اینجور خل بازی ها.سواد عالیه داشت و مچ شکسته سنتور بود.یک زمانی تمام محل احترامش را داشتند و برایش خم و راست میشدند.فرخنده باز آمد مثل موش مرده خودش را بکشاند سمت اتاقش که…بابا ازپشت گیسش را گرفت توی چنگ.حالا نزن کی بزن!آمدم دست بابا را پس بزنم که هلم داد ویکهویی افتادم توی حوض.فرنوش هم که لال مادر زاد بود و از روزی که مادر مرد غشی هم شد.دم به دقیقه تشنج میکرد وکف سفید از لای دهانش مثل یک مار افعی سر میخورد.عزیز آن دور نشسته بود روی تشکچه خودش و عین خیالش نبود.اینجور وقت ها بدنش قفل میشد و ازلای کش شلوارش آب زردی میچکید.فرخنده هیچ وقت نمیگذاشت به آن بگوییم شاش.میترسید همسایه ها بشنوند و سر عزیز پایین بیفتد.وقتی بابا کوتاه آمد و ازخانه زد بیرون،دیدم که کمرش یک وجب خم تر شد و از چشم های سبز رنگش اشک میچکید.چرا اشک بابا سبز نبود را نمیدانستم.نصفه شب چشمم باز شد و دیدم زیر لحاف،توی بغل فرخنده ام و فرنوش و عزیز هم کنار چراغ نفتی.هنوز گوشه پیشانی ام که خورده بود به لبه حوض زق زق میکرد و نوک پاهایم از سرما کرخت شده بودند.روشنای شعله چراغ روی صورت فرخنده بود.پری چل گیس باید برایش لنگ می انداخت.چشم و ابروی مینیاتوری و مژه های بلندش شبیه عکس های جوانی مادر بود.بینی کوچکی داشت با لب های نازک.پیشانی اش بلند بود و زن فالگیر میگفت بختش بلند است.زورم میامد این همه قشنگی مال آن قیصر چالغوز بشود.میدانستم اگر یکبار هم فرخنده را ببوسد صورتش چروک میشود.فقط آصف،پسر خوش زبان افغان لیاقت این همه زیبایی را داشت.شبیه آکتور ها بود،جنمش مثل بهروز وثوقی و قیافه اش کپ فردین.با چشم های کشیده تر و ابرو های نازک.خود فرخنده که با یک دنیا عوضش نمیکرد.هروقت دزدکی میرفت ببیندش آمدنی قشنگ تر از قبل میشد. .یک هفته ای گذشت. کسی به پر وپای بابا نمی پیچید.
دم عید بود.وقت شلوغی و امد و شدها توی یک یک بازار های کوچک و بزرگ شهر.
بابا بعد قرنی عبوسی اش را کنار گذاشته بود. دست همه مان را گرفت و رفتیم بازار،برای خرید شب عید. برای فرنوش یک دانه ماهی گلی دم طلایی خریدو یک سفید که شبیه عروس بود هم برای فرخنده ویکی دیگر سیاه یکدست برای من.عزیز انطرف تر سمنوی داغ و تازه ای را مزه میکرد که پیرزنی کوتاه قامت وخمیده شبیه خودش هم میزد؛اخرراضی شد دو کاسه ازاو بخرد،یکی برای سفره هفت سین و دیگری برای پنج نفری مان که بنشینیم توی ایوان و با چایی بخوریم.
با فرنوش قرار گذاشته بودیم هر کس اسمش را بتواند با دست خط ریز و خوانا بنویسد زیر شکم تخم مرغ های رنگی پوست پیازی برنده میشود و دیگری باید یک دوم اولین عیدی را که میگیرد بدهد به فرد برنده.فرخنده داخل این بازی های مسخره مان نمیشد.خودش را خانوم و متشخص میدانست.تازه بیست سالش را تمام کرده بود.فرنوش هم هفت سال کوچکتر از او بود..پول توی جیب های بابا قمباد کرده بود.عین خیالش نبود.فقط میگفت: بخرید.دل نگرون پولش نباشید.ازشیر مرغ تا جان آدمیزاد را خریدیم و چپاندیم توی صندوق پیکان.بابا آدمی نبود که اینطوری آتش بزند به مالش و کرور کرور خرید بکند.من یکی که میدانستم همه اش پول بی زبان آن مرتیکه قیصر است.پیر خرف داشت سبیل بابا را چرب میکرد که فرخنده را هرجور شده بنشاند سر سفره عقد.اینکه چرا فرخنده هم میدانست ولی عین خیالش نبود، با دمش بشکن میزد و خرت و پرت میخرید،الله اعلم. ولی هرچه که بود من یکی سر از پا نمی شناختم.ماهی های قزل آلا چشمک میزدند.شکمم آماده یک شوید پلوی چرب و چیلی بود با دو تا ماهی بزرگ که دمر افتاده باشند روی دیس پلو.از سر کوچه که سولماز و سوسن را دیدم تیز و بز پریدم پایین تا پیرهن تازه وجوراب شلواری ام را به رخ شان بکشم
با یکدستم گوشه دامنم را گرفته بودم و بادیگری نایلون ماهی
را.مثل پرنسس ها راه میرفتم و توی یک عالم دیگر سیر میکردم.
فقط یک قدم مانده بود برسم توی حیاط خانه که کیسه ماهی از دستم افتاد و ترکید.ماهی های نیمه جان کف کوچه به اینطرف و انطرف وول میخوردند بابا دوید و توانست را برساند داخل حوض.ولی دوتای دیگر جا بجا مردند.
از لای در نیمه باز عزیزرادیدم که زودتر از من خودش را رسانده بود خانه.زیر درخت نارنج نشست و داشت قلیانش را چاق می کرد.گوشه لبش را گاز گرفت و گفت شگون ندارد شب عیدی ماهی ادم بمیرد وحتما یک مصبیتی دامن مان را میگیرد.
قبلش هم یک هوی قاطری زیر لبی نثارم کرد.خدا بیامرزدش؛بدجور بددهن بود.
روز سوم عید بار و بنه مان را بستیم و زدیم به دل جاده.پیکان لوچ یک چشم مان مثل ببر افتاد توی مسیر.از خوشی رفتن به دهات سر از پا نمی شناختم.بابا را میگویی،حالا گاز نده کی گاز بده!لایی می کشید،یکی پس از دیگری.فرمان را میچرخاند سمت راست و قیییژ ماشین از این سر می رفت آن سر.بابا اینبار را که دارم میگویم سرعتش زیاد تر بود.نتوانست خودش را کنترل بکند و هلفی افتاد روی شانه چپ عزیز.
_اوهو.چه خبرته مرتیکه.کتفم رو شکستی.
بابا اهمیتی نمیداد و اینبار فرمانش را چرخاند سمت چپ.حس مسابقه به او دست داده بود وبابا همکه محال بود دستش را پس بزند.
_ویییژ.میریم که داشته باشیم یه لایی تپل تر.
من که وسط نشسته بودم افتادم روی فرنوش.بدجوری چسبید به در ماشین.نزدیک بود بیفتد پایین روی جاده و مغزش ترید بشود.حق داشت بگوید خاک تو سر نکبتت کنن خرس گنده.با نه سال سن خیلی چاق وکوتوله بودم ولی فرنوش دیلاق بود واستخوانی.فرخنده هم که مثل همیشه نگاه بی مقصدش را دوخته بود به پیچ و خم جاده و به ورجه وورجه های ما اهمیتی نمیداد. رمان بادبادک باز را دودستی چسبیده بود و انگار داشت با چشم هایش تک تک ورق های کتاب را قورت میداد.عکس آصف هم لای یکی از ورق هایش بود.فکر میکرد حواسم پرت نی ناش ناش با آهنگ است و بوسه های یواشکی اش را نمیبینم که نثار عکس آصف میکرد.کتاب را از او قاپیدم و انداختم توی بغل عزیز.می دانستم محال ممکن است پسش بدهد.کارد میزدی خون فرخنده بیرون نمیزد.
برایم مهم نبود.گذاشتم هرچه دلش میخواهد حرص بخورد.خودم دیدم که دو روز پیش یواشکی چادرش را سر کرد ورفت توی کوچه،بعدش با این کتاب برگشت.لپ هایش گل انداخته بود و نامه ای هم توی دست هایش بود.از پشت در اتاق هم پاییدمش که داشت نامه را می خواند.معلوم بود دلش غش وضعف میرود برای قربان صدقه های توی نامه.من دلم نمی خواست زن آصف بشود و برود افغانستان.اگر می رفت کی برای من وفرنوش قصه میخواند؟کی حواسش بود که بابا مارا نفرستد پی ساقی برای جنس.اصلا کاست ها را بگو!اگر کاست ها را هم باخودش می برد چه؟ زندگی بدون کاست های احمد ظاهر برای من یک شوخی مسخره بود.نقشه ام را چیدم که برگشتنی شناسنامه اش را قایم کنم.کفش هایش هم بندازم ته انباری.
بچه کودنی بودم که فکر میکردم بااین کار ها میتوانم جلوی تصمیم فرخنده را بگیرم.
با نیش ترمز ماشین رشته فکر ها و دسیسه هایم پاره شد.بوی لنت های ترمز توی تمام ماشین پیچید.به سختی عزیز را از ماشین بیرون کشیدیم.فرخنده بطری آب را گرفته بود دستش و مدام سر و روی عزیز را که از ترس میلرزید نمدار میکرد.گه گداری چشم غره ای به اقاجانم می رفت.
_دِ به من چه که این لامصب یهویی پیچید جلوم؟
تا مقصد هیچ کدام مان چیزی نگفتیم.حتی فرخنده دست از سر کتابش برداشت و چپاندش توی کوله پشتی.سیگار بابا توی دست چپش بود بین انگشت شصت و انگشت اشاره.دود غلیظ وینستون از شیشه باز ماشین می رفت بیرون و توی هوا محو می شد.فرخنده سبد میوه را از زنبیلش کشید بیرون و با کارد تیزی افتاد به جان پرتقال های تامسون .به همه مان یک قاچ داد..از ملچ ملوچ من و لب و لوچه کثیفم حال فرنوش به هم خورد و قاچ میوه اش را از شیشه نیمه باز پرت کرد بیرون.نزدیک بود عق هم بزند.خجالتی نکشیدم.فقط سرم را انداختم پایین و بقیه پرتقالم را انداختم زیر صندلی.
هرچه عزیز به اقام می گفت صدای ضبط را کم کن گوشش بدهکار نبود. غرق دنیای خودش بود.همیشه با صدای ویگن توی یک دنیای دیگر سیر میکرد.صدای ضبط را برد بالاتر و با ویگن همصداشد.
_مرا ببوس.مرا ببوس.برای اخرین بار….
سر شب بود که رسیدیم دهات.
بوق ماشین خراب بود.فرخنده هم پایش خواب رفته بود.فرنوش بااکراه رفت و سنگ بزرگی را چندبار کوبید به در.فورا چهره بشاش عمه ملوک از پشت در پیدا شد.فرنوش را گرفت توی بغلش و یک دل سیر بوسید.همه مان خسته و کوفته بودیم.ولی عمه ملوک قلدر تر از این حرف ها بود که از حرف های همیشگی اش کوتاه بیاید.
_داداش اگه همون اول میذاشتی برات آستین بالا بزنم حال و روز هیچکدومتون همچین نبود.
عزیز هم هی پیاز داغش را بیشتر میکرد و حرص میخورد.
بابا وافور را از دهنش دور کرد و استکان چایی نبات را جلو کشید.میخواست عزیز و مخصوصا عمه را هرجوری شده دست به سر کند.
_باز خاله خان باجیا اومدن وسط.آخه کدوم کله خری حاضره با من و این سه تا آفت سر کنه؟
خط قرمز عمه ملوک فقط وفقط فرخنده بود.دندان قروچه ای کرد و پای فرنوش ومن را هم کشید وسط.
_اگه فرخنده بره خونه بخت تکلیف این دو تابچه بدبخت چی میشه؟
عزیز لقمه چرب و چیلی از کباب بوقلمون را گذاشت توی دهانش و به یک سمت فشارش میداد تا زبانش راه باز بکند و بتواند حرفش را بزند.
_کدوم بچه؟بچه بایِس توی قنداق باشه.این خرس گنده ها که قد گاو غذا میخورن و عین اسب میدوئن.
فرنوش دلش از این حرف نگرفت ولی پاشد و رفت توی حیاط.
_مادر من بس کن این کینه توزی هات رو.به فکر اون دنیات هم باش دِ آخه.
آمدن بهمن باعث شد عزیز کوتاه بیاید و عمه هم کمتر حرص بخورد.
سلام بلندی داد.با عزیز و اقاجانم رو بوسی کرد و لپ من را کشید.همین که رسید کنار فرخنده دست هایش شل شد و از پیشانی اش دانه های درشت عرق شره کرد.فکر کنم دلش می خواست با فرخنده هم روبوسی کند.ولی فرخنده زیر لبی سلام و عیدت مبارک سرسری گفت و سریع زد بیرون.بهمن سرش را انداخت پایین و خودش را زد به کوچه علی چپ.
تا نیمه شب از صدای واق واق سگ ها خواب به چشمم نیامد.عمه توی ایوان جا انداخته بود.من وسط بابا و عزیز بودم.دوتا آدمی که صد سال سیاه من را داخل آدم حساب نمیکردند و چشم دیدنم را نداشتند.کاش پایم می شکست و بین آنها نمی خوابیدم.الان که دارم فکر میکنم پیش آن سگ سرابیِ خانه عمه که سیاه و کت و کلفت بود جایم امن تر بود.بختت بسوزد کودکی!صبح با صدای ناسزا و نفرین چشمم را باز کردم.یعنی باز نکردم هان!نیمه باز کردم که احوالات را پاییده باشم!عزیز هردو کف دستش را با قدرت کوبید رو پیشانی ام.
_ای خاک هر دو عالم رو به سرت کنن دختره ی بی خاصیت.
ملحفه را کشیدم روی سرم،که مثلا بگویم هنوز خوابم.افتادم به شانه چپ.از لای سوراخ ملحفه بابا را دیدم که چشم هایش بدجوری میر غضب شده.ملحفه را جوری از رویم کنار زد که نزدیک بود خودم هم با آن پرت بشوم توی باغچه!
_پاشو کله گنده بی مصرف.آبرو برامون نذاشتی.
با آن داد و هوار ها فکر میکنم همسایه ها هم بیدار شدند.بقیه اهالی این خانه که سهل بود.همه جمع شدند دور تا دور من.همانطور نشسته بودم روی تشک و زانوهایم توی بغلم بودند.بابا بی خیال تر ازهمیشه سیگاری آتش زد و رفت کنار حوض دست و رویش را بشوید.بهمن خندید.بلند خندید.غش کرد از خنده.عمه زیر لبی چیزی به عزیز گفت.همه شان بعد از یک ربع ساعت متفرق شدند.فرخنده آمد کنارم و تشک را از زیرم کشید.
_یه نیگا بنداز!خیسه خیسه!بچلونمش یه حوض کامل رو آب میده.
دلم می خواست زودتر از اینجا برویم.فرخنده وفرنوش هم همینطور.فقط من راستش را میگفتم.آنها دروغ و دونگ میبافتند.فرنوش بااشاره بهم فهماند از گندکاری من خجالتی میکشد.تا وقت نهار ته حیاط با بزغاله کوچکی که تازه به دنیا آمده بود بازی میکردم.بالا پایین میپرید.گاهی از پستان مادرش شیر می مکید.گاهی هم بی هوا می شاشید و پشگل می انداخت.هیچ کس مسخره اش نمیکرد،تازه دوستش هم داشتند.خود من حتی حاضر بودم باخودم ببرمش شهر،توی خانه خودمان نگهش دارم.حیاط شان آنقدر ها هم عریض و طویل نبود.گه گداری صدای عزیز را می شنیدم.گه گداری که چه عرض کنم.هر پنج دقیقه یکبار!
لوله قلیان را ازلبش دور میکرد.مشت راستش را میکوبید روی سینه و چشمش را میدوخت ته باغ به من.
_شاشیدنت رو کجای دلم بذارم.
چند بار خواستم بگویم خودش هم توی روزهای حال خرابی اش چطور می شاشد و همه جا را به گند میکشد،آن هم توی بیداری نه که مثل من خواب باشد.ولی نگفتم.دلم نخواست برگشتنی روی دستم را با قاشق داغ بکند.
بابا یک ریز به سیگارش پک میزد وبی خیال همه جابود.فرخنده آنقدر آمد و رفت و زیر گوش عزیز خواند تا بالاخره اقاجان را راضی کردند برگردیم خانه.عمه دمغ بود که داریم برمیگردیم.دفعه قبل که آمدیم فرخنده را از بابا خواستگاری کرد.جواب رد شنیدن به ککشان هم نبود.این بارعمه اصرار داشت بمانیم بلکه فرخنده را راضی بکنند زن بهمن شود.بی فایده بود!مرغ فرخنده یک پا داشت.
تمام مسیر را یک کله برگشتیم سمت خانه.هر کسی رفت سمت کار وبار خودش.حسابی خسته بودم و گیج وگول.دست و پایم انگار اضافه بود.فرخنده با چرخ خیاطی اش چهار تا گونی برایم دوخته بود به هم و هرشب پهن میکرد زیر تشکم،میگفت اینطوری دیگر قالی های جهاز مامان خیس و کثیف نمی شوند.
ته سکو یک اتاق رو به حیاط داشتیم که جای ضبط و رادیو و کلی خنزر پنزر دیگر بود.
هرشب موقع خواب هم فرخنده عادت داشت برود آنجا و کاست های احمد ظاهر را بگذارد.با صدای دل نشینش من هم آرام می گرفتم و از بدعنقی های دنیا دور می شدم.خیلی دور.
کم کم چشم هایم گرم شد و خوابیدم.نصفه شبی با صدای رعد و برق از خواب پریدم.همه خواب بودند و خر و پف شان گوش آدم را کر میکرد.ضبط هنوز میخواند وصدایش با شره های باران و غرش آسمان آمیخته بود.دراتاق نیمه باز بود.داخل شدم.دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم.همه چیز مثل قبل بود با کمی تفاوت،فرخنده نبود.یک ورق کاغذ توی پاگرد در دیدم.رفتم سراغش.همین حالا هم کاغذ را دارم.رنگش قهوه ای شده و لبه هایش پاره پوره.چند قطره خون هم یک گوشه کاغذ هست.فرخنده نوشته بود نگردیم پی او چون تحمل محنت هجران را نداشته،باآصف رفته و دیگر هم برنمیگردد.حتی نوشته بود وقتی نامه را بخوانیم یحتمل دوتایی شان از مرز رد شده اند.
نمیدانستم کار درست چه بود.تحمل آن مصیبت برای منِ نه ساله رقت انگیز بود و دردناک.هوا کم کم روشن میشد و نور از لای پنجره به داخل میتابید.با صدای تقه های وحشیانه در همه آمدند بیرون.قیصر بود.یقه بابا چسبید و کوبیدش روی زمین.
_مردیکه بی ناموس.حالا دیگه منو قال میذاری،هان؟
بابا تلاش میکرد یقه اش را ازدست قیصر بکشد بیرون.
_امونم بده مشدی قیصر.دختره که در نرفته،ملا رو بگو بیاد خطبه تونو بخونه.
رگ های گردن قیصر متورم شده بودند و مثل ماهی وول میخوردند
_هو مردیکه مفانگی کجای کاری؟دختره هرزه گذاشت رفت.
حتی بپایی که برای فرخنده و آصف گذاشته بود هم ردشان را گم کرده بود.قمار دو سر باختی گریبان قیصر را گرفته بود.چیز دیگری برای باخت نداشت.زد به چاک.بابا طاقباز افتاده بود کف حیاط.خون از سینه اش میچکید و سر میخورد توی جوب.فرنوش از حال رفت و ازلای شلوار عزیز آب زردی میچکید،قلب توی سینه اش دیگر نمیزد.زیر پاهایم لق شد.افتادم روی سینه بابا.توی آن یکی دستم هنوز نامه کوتاه فرخنده بود.از اتاق بالا هنوز صدای موسیقی میامد.الان هم میاید.مرا ببخش از احمدظاهر.
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لابلای دامن شبرنگ زندگی