اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

مادر بدجنس

نویسنده: حدیث پوراحمدی

دریک روستا یک زن چهار چشم و سه تا دختر اولی دختر یک چشم و دختر دوچشم و دختر سه چشم مادر چهار چشم از دختر دوچشم بدش می‌آمد بیش از حد کار های خانه را او می‌کرد آن ها گله گوسفند داشتند که همیشه دختر دوچشم به صحرا میبردشان یک روز که گوسفند ها را به صحرا برد در کنار یک در خت نشست و به خواب رفت ناگهان بالی بهش برخورد کرد پاشو بیا برات سفره پهن کردم من فرشته هستم میدونم که در خانه مادرت یک لقمه بیشتر بهت نمی‌دهد دختر دوچشم خیلی خیلی خوش حال بود وبعد به فرشته گفت تو از کجا میدانی من در خانه یک لقمه مادرم بیشتر نمی‌دهد فرشته گفت من از بالا نگاه یه تو میکنم دختر دوچشم غذا ها را خورد و به خواب رفت شب شد و گله را به حرکت در آورد و به خانه هجوم آورد مادر چهار چشم به دختر دوچشم گفت بیا سر سفره دختر دوچشم گفت گرسنه نیسم و می‌خواهم برم در اتاق مادر شک کرد وبه دختر سه چشم گفت من به این دختر شک کردم فردا برو فردای آن روز با گله به صحرا رفتند گله را به صحرا بردند و هردوشان کنار درخت خوابیدن پاشو بیا سفره آماده دختر دوچشم در حال خوردن بود که ناگهان دختر سه چشم بیدار شد تا اینکه دختر دوچشم تمام کرد دختر سه چشم چشمش را بست دختر سه چشم پاشو تا برویم خانه آن ها با گله با خانه رفتند وقتی به خانه رفتند دختر سه چشم همه چی را گفت به مادر چهارچشم به دختر سه چشم مادر چهارچشم گفت چاقو و آب جوش بیاور و دختر یک چشم توهم دختر دوچشم رابیاور دختر دوچشم را
پوستش را ازجا درآوردند نصفش کردند گوشتش را درآوردند و تبدیل به خورشت گوشت کردند مادر چهار چشم و دختر سه چشم درحال خوردن ولی دختر یک چشم گفت من گرسنه نیستم بعدی که مادر و دختر سه چشم آن خورشت را که خوردند مردن و دختر یک چشم تنها ماند و هروز گریه میکرد بعد گریه استخوان های دختر دوچشم را زیر خاک کرد و تبدیل به دختر شد و همچنان رشد می‌کرد بلبلی آمد روی شاخه درخت و گفت مادرم پوستم را ازجا درآورد گوشتم را در آورد و تبدیل به خورشتم کرد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حدیث پوراحمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *