نسیم بهاری میوزید و آفتاب بلافاصله بعد از مهتاب چهره نشان داد و جان تازه ای به شهر هدیه داد؛ همان شهری که همه میدانستند دو محله و یک خیابان مرزی آن را شهر کرده بود.
جدایی محله ها که به واسطه خیابان مرکزی شهر ایجاد شده بود، دلیلی بر جدایی مردم از یکدیگر نبود؛ آنها داد و ستد میکردند و حتی نصف بچه های شهر نتیجه ازدواج اهالی دو محله بودند.
روزی زاهدی از محله اول به محله دوم آمد؛ همین که از خیابان رد شد مردم به چشمان پر از اشک او خیره شدند و شروع به فریاد و گریه کردند.
یکی گفت:
-حتما یکی تو اون محله مرده!
دیگری فریاد زد:
-خدا بهمون رحم کنه، مصیبت بدی سرمون اومده!
هرکس چیزی میگفت، بچه ها یک کلاغ چهل کلاغ کردند و گریه سر دادند.
زاهد که چشمانش از پوست کندن پیاز سرخ شده بود هاج و واج به مردم نگاه میکرد و جیکش در نمیآمد.
فریاد ها به محله اول رسید؛ مردم هر دو محله هراسان و لرزان بودند اما با این حال جرات پرسیدن علت آشوب را نداشتند.
اوضاع به قدری پیچیده شده بود که خیابان مرکزی را بستند و اجازه رفت و آمد به مردم را ندادند؛ پسری جوان تاب نیاورد و گفت:
-چی شده، چرا انقد هراسونین؟
چرا از زاهد نمیپرسین چرا گریه کرده؟
یکی از مردم که پسر را نمیشناخت فریاد عربده کشان گفت:
-ابله، تو اون محله مردم طاعون گرفتن!
شایعه ها مثل شعله آتش بالا گرفت و همه جا پخش شد؛ مردم هر محله فاتحه محله دیگر را میخواندند و این فشار ها و شایعه ها مردم را مجبور به مهاجرت کرد و هر دو محله متروکه شد.
بعد از گذشت قرن ها شهر هنوز خالی و بدون سکنه است؛ مردم به دو روستای نزدیک مهاجرت کردند و هر روستا افسانه خود را برای فرار از آن شهر نفرین شده ساخت:
-( فرار نیاکان عزیزمان ازدست شیطان های بی نام و نشان )
-( بازماندگان زلزله ای عظیم )
و هزار افسانه دیگر…
نویسنده: ادریس شاه
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
ترجمه ای روان و شیوا.بسیار عالی
منتظر ترجمه های دیگر از شما هستیم 😁✌️