ماه در سینهی آسمان، قایقی بود در دریای سیاه شب. بارش نور و سکوت، عمق دریا داشت و همهی اصواتِ پرکنایه شب در خدمت تجلّی سکوت بودند. در همین آرامش، صدای ارّهی پیرمرد بود که تعادل شب را به هم میزد.
شب، پاورچین پاورچین میرفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود. صدای دوردست خفیف به گوش میرسید ، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری، خواب میدید؛ شاید گیاهها میروییدند. در این وقت، ستارههای رنگپریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند.
روی صورتش نفس ملایم صبح را حس میکرد. بانگ خروس از دور بلند شد. مزرعه حال و هوای دیگری داشت. بوی خوش مثل پرندهای سبکبال به همه جا پر میکشید. موجی از شادمانی در تن گیاهان میدوید. درختان هم گویی شادابتر از همیشه بودند. آنها شادی و نشاط خود را بر بال نسیم نهاده و بدین گونه فضای مزرعه را سرشار از خوشحالی میکردند.
امّا در این میان کلاغی بود که غم و اندوهش لکّه ای سیاه بر این صفحهی سفید شادمانی میپاشید. شب را که به علّت صدا نتوانسته بود صبح کند. صدایی که هنوز هم گوش نازک او را آزار میداد. به دنبال صدا رفت. پیرمردی بود که تکّه چوبی را بر روی زمین می کوبد و با هر ضربه خود به چوب، شالش را بر روی صورتش می گذارد تا از سرما در امان باشد؛ انگار ساختنش تمام شده بود؛ امّا او میدید که دیگر پرندگان از ساختهی پیرمرد می گریزند، معلوم نبود از ابهّت اوست که میترسند، یا هنوز او را نشناختهاند. چند باری از دیگر پرندگان درباره ی این شئ چوبی شنیده بود. عزمش را جزم کرد. تصمیم گرفت هر طور شده به مترسک نزدیک شود و او را بشناسد.
نفس عمیقی کشید و خود را آمادهی اوج ساخت. با تمام توانش بال میزد. گویی شوقش مسیر را برایش هموار کرده بود. به مترسک رسید. کلاغ تکّه پارچه کوچک پوسیدهای را روی بازوی کاهیِ مترسک که لایهای از برف روی آن، جا خوش کرده بود، انداخت. رها شدن پارچه از میان نوک کوچکش، گرمای وجودش را افزون میکرد. بی حال و بی رمق مقابل پای مترسک روی زمین افتاد. تن نحیفش روی دامن سفید زمین میلرزید و نگاه درماندهاش در پی یافتن نگاه خشک و بیاحساس مترسک، در تلاش بود. صدایی خسته که از حنجرهی یخ زده کلاغ بیرون میآمد، نوازشگر گوشهای مترسک شد. مترسک که در حال تماشای حرکت پارچهی قرمزِ روی دوشش، در آغوشِ سرد باد بود، سکوت عمیقی کرد و کلاغ بود که دل نازکش غرق در این سکوت شد.
نالههای کلاغ از موج شادمانی مزرعه میکاست. تمام توان خود را به کار گرفت و روی پاهای کم توانش ایستاد. قدم از قدم برنداشته بود که صورت کوچکش، در پنبه های سفید برف، به خاک افتاد. تمام تنش انگار به ناگاه تکّه تکّه شد؛ امّا دوباره ایستاد. قلب کوچکش از غم سکوتِ بی دلیل مترسک آهنگ خود را گم کرده بود. نمی دانست چرا اینقدر دوستدار مترسک شده امّا مترسک به او اهمّیّتی نمیدهد.
در ته چشمهای بی رمقش، دریایی از غم و اندوه، از حسرت و درد، از آرزو ها و امید های تباه شده موج میزد که هر دم ممکن بود به صورت اشک از پلک های او سرازیر شود. مترسک با نگاه قندیل بستهاش، دورتا دور مزرعهی تهی از شاخه های سبز رنگ را رصد میکرد؛ این کار او گویی قصد رهاندن کلاغ را از خود داشت. کلاغ بدون هیچ اعتنایی به برخورد مترسک تکانی به بالهای ناتوانش داد.
سرمای آخرین روزهای دیماه برایش گران تمام شده بود. دانههای سفید برف هر لحظه نمایش بیشتری از خود نشان میدادند و دامن زمین را پربارتر میکردند. به دانهها و غذاهای ریز و درشتی که در مقابل مترسک، بر روی زمین ریخته شده بود، نگاهی انداخت. سر بلند کرد و مترسک را به همنشینی با خود بر سفرهی غذا دعوت کرد. امّا این بار مترسک، خستگی خود را بهانهی همنشینی نکردن خود با کلاغ تلقّی میکرد.
بالاخره اشک از دیدگان کلاغ جاری شد. غم و اندوه رسوب کرده در دل کوچکش حال او را بد میکرد. فکر بلند شدن و تکان دادن بال های همچو سنگش، حسّ مرگباری برای او به ارمغان میآورد. با آخرین قدرتی که در خود سراغ داشت، بال زد و روی شاخهی خشک مترسک که بلور های برف روی آن خودنمایی میکرد، پناه گرفت و صورت یخ بستهاش را به صورت مترسک چسباند. امّا این مترسک بود که صورت خود را کنار زد و بیزاری خود را از کلاغ نشان داد.
دانههای درشت برف، نیرومندتر از هر بار، بی امان خود را برتن زمین میکوفتند. ثانیه ها سپری میشد. دیگر صدایی از جنب و جوش کلاغ شنیده نمیشد. مترسک بود که این بار نگاه نگرانی به تن لرزان کلاغ انداخت که با بی حالی روی شانه اش رها شده و نفس نفس میزند؛ آخر او بود که مدام برای مترسک غذا میآورد و تکّههای پارچه روی تنش میانداخت تا برایش سدّی در مقابل سرما بسازد.
دانههای برف هر لحظه درشتتر میشدند و این، خبری از شروع بوران را می داد. خنکای برف روح و جان را از تن مترسک گرفته بود و مِه دیدگانش را از تماشای مزرعه محروم میساخت، کم کم صدای هوهوی باد شدیدتر می شد؛ درختان خود را به لرزه درآورده بودند؛ آب برکه به تلاطم افتاده بود، صدای بال زدن پرندگان بلندتر از همیشه شده بود؛ کلاه حصیری مترسک که پیرمرد خود آن را ساخته بود از سرش برداشته شد؛ پایههای مترسک سست شده بود. اضطراب و نگرانی از چشمان مترسک سرازیر میشد. هر لحظه حسّ امید در دلش کم رنگتر میشد. مترسک دوست داشت پرباز کند و پرواز کند، امّا بالی برای پرواز نداشت.
روز بعد در میان صدای خرچ خرچ برفی که زیر پا له میشد، فریاد پسرکی سکوت مزرعه را در هم شکست:
پدربزرگ! مترسک شکسته است.
کلاغ به سلامت از میان دستان چوبی مترسک که زیر تنهی شکستهاش بود پرواز کرد و نجات یافت.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
داستان بسیار زیبایی بود لذت بردم