«والا رو که نیست سنگ پای قزوینه» این جمله را گفتم و محکم در را به به هم کوبیدم: اِ اِ اِ یعنی پر رو تر و بیادبتر از این بشر هیچجا نیست آخه یکبار نشد یک زندگی بدون دردسر رو تجربه کنیم مام مثل آدم زندگی کنیم البته اگه اوشون بذاره.
فرهاد پشتسر من آبجی گویان میآمد، ایستادم و به طرفش برگشتم خواست چیزی بگوید که یک سیلی محکم به گوشش زدم طوریکه بر اثر این ضربه یک دور دورِ خودش چرخید. دلم خنک شد گفتم:(مرتیکه بیشعور تو فقط مایه دردسری برای خونواده آخه احمقِ شیرین عقل چرا افتادی دنبال مهتاب مگه نمیدونی اون هزارتا مثل تو رو توی یک انگشت میچرخونه نکنه سرت بوی قرمهسبزی میده ها! اما نه قبل ازینکه تو بخوای ما رو رسوا کنی خودم قیمه قیمهات میکنم). صورتم را درهم کشیدم و به سرعت از او دور شدم: ای خدا آخه من نفهمیدم پسره پخمه نونِت کم بود آبِت کم بود دیگه عاشق شدنت چی بود البته عاشقی که چه عرض کنم… پسره به خیالش میرفته کتابخونه نگو به جای کتابخونه دنبال یَلّلَی میرفته. ای خاک تو سرت کنن که فقط آبرو میبری.
در همین حال بودم که در زد و وارد اتاق شد، نگاهم را به طرف دیوار گرفتم که چشمم قیافه نحسش را نبیند؛ زانو زد و ملتمسانه گفت:( آبجی غلط کردم). فریاد کشیدم:( دِ لعنتی تو که میدونستی داری غلط میکنی چرا رفتی و ادامه دادی به غلط کردنت! میدونی چیه اونا الان دنبال بهانه بودن که دخترشون رو به یکی غالب کنن که پیدا شد کور از خدا چی میخواد دو چشم بینا). دستم را به طرف او گرفتم( اونم چه شازدهای همه چی تموم). سرش پایین بود لبش را گاز میگرفت:( اما اما اما من…) گفتم:( اما چی ها؟ چیه الان قافیه رو باختی نه؟ الان که همه چی کار و پنیر شده به شکر خوردن افتادی؟) فرهاد:( اما آبجی من واقعا نمیخواستم…) حرفش را بریدم:( خفهشو فرهاد تا اون روی سگم بالا نیومده گمشو از اتاق بیرون. وقتی داشتی با اون با هم عاشقی میکردی فکر امروزتم میبودی. الانم برو گندی رو که زدی درست کن الانم توقع داری من واست چی کار کنم تنها کاری که میتونم بکنم اینکه بیام خواستگاری اون چش سفید).
سرش را میان دستانش گرفت و وانمود میکرد که پشیمان است:( هیچ وقت نخواستم باعث آزارتون بشم اما نمیدونم اینبار چی شد که همه چی خراب شد). از روی تخت بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و به تماشای گلهای رز درون باغچه پرداختم: البته حقش بود آدمی که خربزه میخوره پای لرزشم میشینه اما دلم براش میسوخت تنهایی بد دردی است. صورتم را درهم کشیدم و گفتم:( بابای مهتاب پیغام فرستاده که فرهاد باید با دخترم ازدواج کنه! نظرت چیه بریم واسه عروست یکَم چیز میز بخریم. دو هزار توی جیبِت پول هست؟ آخه خانوم با مد روز لباس میپوشه از هر چیزی بهترین. اصلا به من چه تو باید فکر این چیزا باشی من چرا اعصابمو خورد کنم سر بدبختی تو).
فرهاد از روی زمین بلند شد و به طرف من آمد و دستش را روی شانهام گذاشت، دستش را پس زدم و به چشمانش خیره شدم:( این مشکل توئه و به من هیچ ربطی نداره زندگیمونو نگاه کن به زور تا آخر ماه با سیلی صورتمونو سرخ نگه میداریم اونوقت مهتاب با اون دبدبه کبکبه میاد توی این آلونک زندگی میکنه؟ ای خدا حکمتت رو شکر). چشمان سیاه فرهاد پر از اشک شد و با صدای لرزان گفت:( باشه آبجی ببخشید به خاطر من ناراحت شدی). بعد به طرف در رفت نمیدانم چرا دلم برایش میسوخت گفتم:( تنها یک راه برای خلاصی از این بدبختی داریم). فرهاد به طرف من برگشت و شروع به قربون صدقه رفتنم کرد گفتم:( لوس نشو و خوب به حرفم گوش کن).
صبح روز بعد مادر مهتاب با من تماس گرفت:
مادر: سوسن جان امشب با شازده پسر تشریف بیارید برای خواستگاری.
نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه. گفتم: مادر جان ببخشید برای فرهاد یک سفر ضروری پیش اومد مجبور شد به بندرعباس بره هر موقع که اومد میایم برای دست بوسی.
مادر: خب به سلامتی! کی میاد این شازده دوماد؟
لبخند زدم و گفتم: والا به من گفت یکی از دوستاش واسش کار پیدا کرده میره ببینه شرایطش چهطوریه کارش که تموم بشه برمیگرده.
مادر: پس خبر از شما.
گوشی را قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم و به فرهاد گفتم:( فعلا نقشهام گرفت، تو شبانه از اینجا برو). فرهاد:( آخه کجا برم آبجی؟)- فعلا یک مدت برو شهرستان پیش آقابزرگ اینا تا آبا از آسیا بیفته.
از رفتن فرهاد سه ماه میگذشت، یکی از همین روزها سر و کله مهتاب پیدا شد؛ نه گذاشت نه ورداشت گفت:( سوسن خانم فرهاد کجا قایم شده؟ چرا تا الان نیومده؟) مار از پونه بدش میاد دم لونهاش سبز میشه به زور لبخند زدم:( بَه سلام خانوم خوبی؟ اینورا؟ تو کجا اینجا کجا! خونواده خوبن؟ چه شال و مانتوی قرمز قشنگی با کیفت سِت شده خیلی به صورت گندمیات میاد). مهتاب عینک آفتابیاش را کنار زد:( سوسن جان جواب منو بده من اینایی که گفتی رو از بَرَم). گفتم:( شربت یا بستنی میل داری برات بیارم؟ اصلا چرا سر پا ایستادی بیا تو). مهتاب با کفش وارد خانه شد گفتم:(عزیزم لطفا کفشت رو دربیار!) مهتاب دست به کمر:(یعنی من لیاقت فرش لَته شما رو ندارم؟) خونم به جوش آمد اما خودم را به زور نگه داشتم:(یعنی چی عزیزم هرجایی قانون خودشو داره). مهتاب با دهن کجی:(قانون؟ آخه لونه مرغ هم قانون داره! من توی کاخ بزرگ شدم بهم کسی نگفت بالای چشت ابرو. الانم بگو فرهاد کجاست). گفتم:(انقدر فرهاد فرهاد نکن پسرخالهات که نیست بعدم کور که نیستی میبینی که نیست بعدم فرهاد توی این خونه بزرگ شده و زنشم میاد اینجا با من زندگی میکنه الانم بیرون اینجا جا برای از خود راضیا نیست). مهتاب:( فرهاد کجاست؟ نکنه فرار کرده؟ پیداش میکنم). با دهن کجی گفتم:(حتما برو پیداش کن. اگه پیداش کردی سلام منم بهش برسون). مهتاب با عصبانیت گفت:(نه بابا فرهاد همچین تحفهای هم نیست اگه بخوام با یکی بهتر از اون ازدواج میکنم) منتظر جواب من هم نماند و با عصبانیت رفت.
با فرهاد تماس گرفتم و ماجرا را برای او تعریف کردم و از او خواستم تا برگردد اما گفت با دایی محسن مشغول کار شده و تمایلی به برگشت ندارد. خوشحال شدم و گفتم خدایا شرکت که به خیر گذشت.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.