رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

قصه عشق

نویسنده: الهه نجفی جهانی

خداروشکر میکنم از روزگار هم با همه ی کج مداری ها کج رفتاری و ناهمواری هایی که ازش دیدم یه امروز رو به من فرصت داد ( اجازه داد) در این شرایط قلم به دست بگیرم، بله الهه نجفی جهانی متولد قزوین، واین افتخار رو دارم که از استاد پرفسور تیموری عزیز راهنمایی هایی درباره نوشتن فرا گیرم ضمنن فرصت رو غنیمت می دونم همین جا از خانواده ام تشکر بکنم قطعا اگر حمایت و پشتیبانی خانواده ام نبود من به این جایگاه نمی رسیدم و تشکر میکنم از دوست عزیزم که پیش هم نیستیم ولی همیشه یادشون با من هست غزاله پناهی عزیز
نوشتن روی کاغذ سفید با شجاعت تمام بدون ذره ای ترس که در مغز و روحم خانه کرده اینکه سعی می کنم نوشته ام را با دقت بنویسم خوب است اما گاهی اوقات لازمه که ولنگارانه بنویسم که یک موضوع از میان این چیزی که نوشتم انتخاب بکنم ، در وسط امتحانات بود که این حقیقت بزرگ برای من کشف شد که هیچکس جز خود من داستان هایم را نخواهد نوشت همه چیز زندگی من از آن زمان تغییر کرده
خوانندگان عزیز آنچه که اکنون در دست تان دارید حاصل 1ماه تلاش من است و شما هم بزودی مانند من می فهمید که عشق را نباید بعد از دانش و ثروت مهم دانست این داستان ابزار و مهارت هایی در اختیار شما قرار میدهد تا بتوانید این پوشش را کنار بزنید و نادیده ها را ببینید وقتی به این بینش برسید دیگه هیچوقت دنیای اطراف را مانند سابق نخواهید دید .
سال اول دانشگاه 2 دانشجو در رشته ای کامپوتر بودن اسم یکی شون رها و اسم دیگری ایمان
ایمان تیز و زبر و زرنگ خوش تیب بود تو همه چی اول بود ، رها دختری بود که به هیچی حس نداشت رها به خاطر اینکه مدتی از خونه بیرون باشه اومد دانشگاه رها همیشه دیر به دانشگاه میرفت از درسا عقب می موند بالاخره یه روز رها به موقع رسید سر کلاس استاد رها رو کشید کنار بهش گفت خب رها این روزا خیلی دیر تو کلاس حاضر میشی از درس ها عقب موندی متأسفانه اگر بخوای همین طوری ادامه بدی از این واحد میوفتی به نظر من بهتره که مدتی پیش ایمان بشینی ایمان کمکت میکنه رها م به نشانه تأسف سرشو پایین انداخت و گفت بله چشم استاد، رها بعد از کلاس پیش ایمان رفت و کاغذی بهش داد و گفت این روز ها ساعت هایی که من تو کلاس حضور نداشتم ایمان یه نگاهی به کاغذ میکنه میگه خب کی وقت داری رها م میگه هر وقت تو بگی ایمان فردا صبح ساعت 10قرار و میزاره تو دانشگاه رهام میگه خیلی خب پس میبینمت از هم خداحافظی کردن و از هم جدا شدن
ایمان برای اینکه خرج دانشگاه و خونه ای که اجاره کرده بود رو بده بعد از ظهر ها بعد دانشگاه تو مکانیکی کار میکرد ،فردا صبح تو دانشگاه ایمان هر چقدر منتظر موند رها نیومد خبری ازش نبود ایمان کم کم داشت دیرش میشد داشت میرفت که یهو دوست رها رو دید ازش پرسید خبری از رها نداری نیومده دانشگاه دوست رها به ایمان گفت که رها تو بیمارستانه ایمان گفت بیمارستان چرا دوست رها گفت ، راستش رها خود کشی کرده ایمان گفت خود کشی کرده چرا برا چی دوست رها گفت خوشبختانه دکترا تونستن نجاتش بدن ایمان آدرس بیمارستان رو از دوست رها گرفت خیلی سریع خودشو به بیمارستان رسوند یه آبمیوه گرفت و داخل شد و از پرستار بخش سوال کرد ببخشید خانم اتاق خانم رها…. کجاست پرستار گفت اتاق 44 از اون طرف ایمان داخل اتاق شد سلام کرد گفت اجازه هست گفت ببخشید من نمی خوام مزاحمت بشم من نکات مهم درس رو به صورت فیلم برات آماده کردم ریختم تو فلش اوه ببخشید امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشین برگردین به دانشگاه و کلاس هارو از دست ندی خوب اگه چیز دیگه ای بود که بتونم براتون انجام بدم حتما بهم بگین رها یه لبخند ملیحی زدو گفت ممنون و ایمان اتاق رو ترک کرد ایمان شب تو خونه داشت با خودش فکر میکرد به خودش میگفت بعضی وقتا خیلی سخته که تو زندگی به خودت لبخند بزنی گاندی میگه که زندگی همینه همه رنگاش جور نیست و همه سازهاش کوک نیست ما باید یاد بگیریم با هر سازش خودمون رو کوک کنیم میگه حواست باشه به کوتاهی زندگی به این روزایی که دیگه بر نمیگرده فرصت هایی که مثل باد میان و میرن فراموش نکن بهترین چیزا زمانی اتفاق میوفته که انتظار شو نداری
ایمان اون شب دیر خوابید و فردا صبح خواب موند دیر به دانشگاه رسید ایمان وقتی رسید شانس آورده بود استاد هنوز سر کلاس نرفته بود رسید و از دیدن رها تعجب کرد ولی خودشو جمع و جور کرد رفت و سر جاش نشست سر کلاس فقط به رها نگاه میکرد استاد اومد سر کلاس و شروع به تدریس کرد ولی ایمان هیچی نمی شنید فقط به رها نگاه میکرد یه روز سر کلاس ایمان و رها مشغول حرف زدن باهم بودن تا اینکه استاد رها رو صدا زد ازش پرسید مزایای کامپیوتر چیه ؟ رها بلند شد اولش من من میکرد نمی دونست باید چی بگه ایمان یه کاغذ و خودکار برداشت شروع به نوشتن کرد به رها یواش گفت از رو کاغذ نگاه کنه و بگه رها با اعتماد به نفس شروع کرد به گفتن کامپیوتر چیزیه که قابلیت هایی برای ارتباط برقرار کردن ، کسب درآمد از طریق برنامه های مختلف را دارد کامپیوتر مانند قلب است و کیبورد نقش اعضای بدن را دارد و خلاصه به نظر من بین تمام اجزای کامپیوتر عشق برقرار است استاد خنده اش گرفته بود و رها رو تشویق کرد رها با خنده روی صندلی نشست به ایمان نگاه کرد باهم خندیدن ایمان بعد از ظهر سر کار نرفت و اون روز رو با رها کل دانشگاه رو چرخیدن وکافه رفتن و عکس گرفتن و غیره… ایمان حسابی مجذوب و شیفته ی رها شده بود کارشون این شده بود که به جای اینکه سر کلاس به تدریس استاد گوش بدن نامه بازی میکردن زیر زیرکی می خندیدن بعد از کلاس میرفتن میچرخیدن ایمان اینقدر سرگرم رها بود که حتی وقت نمی کرد سرکار بره صبح ها زود به دانشگاه میومدن تا وقت بیشتری رو با هم سپری کنن تا اینکه آخر ماه شد وقت امتحان رها پشتش به ایمان گرم بود و نگران هیچی نبود فردا امتحان داشتند و همه سخت مشغول خوندن بودن ولی ایمان و رها عین خیالشون نبود فردا صبح سر امتحان پیش هم نشستند همه با اینکه خونده بودن و آماده بودن ولی باز هم یکم استرس داشتند ولی ایمان و رها ککشون هم نمی گزید برگه ها پخش شد به هم یه نگاهی کردن آروم خندیدن بعد شروع به نوشتن کردن ایمان به رها میرسوند یواشکی تا اینکه وقت امتحان تموم شد از کلاس خارج شدن به سمت کافه رفتن بعد نوشیدن یه نسکافه از کافه بیرون آمدن و از هم خداحافظی کردن رفتن ایمان یه دربست گرفت و رها رو رسوند خونه بعد خودش رفت خونه ایمان بعد اینکه رسید خونه یه لقمه نون خورد بعد شروع کرد به چت کردن با رها
رها، تو تو قلب منی برا همینه که همیشه با منی من قلب مو با دنیا عوض نمیکنم
ایمان ، دوست داشتنت بزرگ ترین نعمت دنیاست من این دوست داشتن و بیشتر از هر چیزی دوست دارم
رها، ما آدما روی کره خاکی زندگی نمی کنیم بلکه سرزمین واقعی ما قلب کسایی که بهشون علاقه داریم
ایمان، تو در لحظه به لحظه های زندگی من جاری هستی دوست دارم و غیره ….
که یهو مادر رها وارد اتاق میشه رها کتابشو تو دستش میگره مثلا مشغول درس خوندنه عزیز دل مادر چطوره ؟ خوبم
خیلی خوبه که تو رو خوشحال میبینم نمی خوای به مادرت بگی دلیل خوشحالیت چیه؟
یه حس خوب یه حسه دیگه نمی خوام بمیرم
وای خدای من خوشحالم اینو میشنوم زنده باشی خوب چیشده بهم بگو ، فکر کنم عاشق شدم ، اوم میدونستم اینو ، چطوری فهمیدی ؟ وقتی یه مادر به چشای دخترش نگاه میکنه متوجه میشه خوب دربارش بهم بگو ، اون همکلاسیه منه ایمان آدم خیلی فوق العاده ای خیلی احترام زیادی بهم قائله، اوم پس باید پسر خوبی باشه ، مادرجون من وقتی تو رو در کنارم دارم درست همه چیز سر جاشه دخترم تو همیشه منو در کنارت داری قشنگم عاشقتم منم مادر جون بعد همدیگه رو در آغوش گرفتن فردای اون روز ایمان و رها رفتن بیرون در حال چرخیدن تو بازار بودن که یهو پدر رها سر رسید رها شوکه شد پدر رها با عصبانیت پیش اونها اومد و خوابوند در گوش ایمان رها بغض کرد پدر رها دست اورا گرفت وبه ایمان گفت دور دختر من رو خط بکش به زندگیت برس اما ایمان گفت من عاشق رها هستم من نمی تونم بدون رها زندگی کنم دختر شما تمام زندگی منه من به خاطر وجود رها حاضرم هر کاری بکنم به خدای بزرگی که من و شما رو خلق کرده قسم می خورم رها از هر چیزی توی این دنیا برای من باارزش تره من جون خودمو فدای رها میکنم من هرگز باعث رنجش رها نمیشم من هرگز اجازه نمیدم رها غصه بخوره من توشادی و غم هاش کنارش هستم اجازه بدین با عشق رها زندگی کنم وبا عشق رها بمیرم اما پدر رها بی اعتنایی به ایمان کرد رها رو بزور سوار ماشین کرد و برد خونه وقتی رسیدن خونه رها با گریه رفت تو اتاق گریه کرد پدر رها با عصبانیت به مادر رها و میگفت یه کاری میکنم پسره الدنگ اسم خودشم فراموش بکنه چون پدر رها ثروتمند بود دلش میخواست رها با یکی مثل خودش ثروتمند ازدواج کنه حتی به بزور اون شب پدر رها به چند نفر پول داد که برن پسره رو بدوزدن یه مدتی یه جایی نگهش دارن بدون آب و غذا تا عشق و عاشقی از سرش بیوفته اون شب رها به ایمان پیام داد و گفت واسه اتفاقی که امروز افتاد واقعا متاسفم ولی هیچ پیامی از ایمان دریافت نکرد با خودش گفت حتما دستش بنده فردا صبح می بینمش باهاش حرف میزنم فردا صبح رها رفت دم خونه ایمان هر چقدر بوق زد ایمان نیومد به گوشیش زنگ زد جواب نداد زنگ خونه رو زد کسی جواب نداد با خودش فکر کرد حتما رفته دانشگاه سریع خودشو رسوند دانشگاه همه جا رو گشت اما ایمان رو پیدا نکرد رفت سر کلاس ولی همش از پنجره بیرون رو نگاه میکرد اما خبری از ایمان نبود بعد از کلاس به محل کار ایمان رفت اونجا نبود دوباره رفت دم خونه هر چقدر زنگ خونه رو زد کسی جواب نداد

با ناراحتی به خونه برگشت به ایمان پیام داد گفت ایمان تو در تمام لحظات زندگی من وجود داری در نوشته هام در خیالم تنها جایی که باید باشی و ندارم کنارم زندگی بی تو سخته اما تحمل میکنم با تو بودن منو شاد میکنه و بی تو بودن اشک مو در میاره نمیدونم این روز از دلتنگی عاشق ترم یا از عاشقی دلتنگ تر من اینجا چشم هامو به گوشی دوختم تا پیام بدی اونقدر منتظرت میمونم تا مژده ی پیام تو رو به قلبم بدم
رها به مدت دو هفته از ایمان خبری نداشت حوصله درس و دانشگاه رو هم بدون ایمان نداشت هرشب با گریه سرشو رو بالش میزاشت فردا صبح رها به ایمان بعد از دو هفته باز پیام داد ایمان عزیزم این روز ها که نیستی خیلی خستم هر وقت به تو فکر میکنم صدات قلبمو به تپش می اندازه نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشون رو نمیکنه هیج چیزی جای تو رو نمی گیره وقتی تو نیستی طوری به تو فکر می کنم که مغزم داغ میشه کاش بودی وقتی بغض میکردم تو تمام هستی من هستی آدمی که هر گز تکرار نمیشه تو اون جوری هستی واسه من رها دم به دقیقه به ایمان زنگ میزد اما فقط بوق میخورد این بیشتر درد داشت ، رها با کلی تحقیق بالاخره از همسایه روبه روی خونه ایمان خبری شنید اونها میگفتند اون شب چند نفر ریختن ایمان رو بازور و کتک بردن رها شک کرد با خودش گفت حتما کار پدرش بوده به دفتر محل کار پدرش رفت به پدرش گفت این چه کاری بود پدرش گفت چی؟ چه کاری ؟ رها گفت چطور این کارو با ایمان کردین کجا زندونیش کردین برای چی ؟ پدر رها خودشو به اون راه زد رها با گریه میگفت شما می دونین کجاست کجا زندونیش کردین رها با گریه میگفت پدر خواهش میکنم من ایمان رو دوست دارم من فقط به اون وابسته ام اون فقط خوشحالی منو میخواد ایمان آدم خوبیه آزادش کنین بزارین بره پدر رها با خونسردی به رها گفت من نمیدونم راجب چی صحبت می کنی اما رها باز با گریه میگفت چطور دلتون اومد به تنها دخترتون ظلم کنین رها گفت قول میدم فراموشش کنم قول میدم دیگه دوسش نداشته باشم فقط آزادش کنین بزارین بره دنبال زندگیش ایمان هیچ گناهی نداره اون فقط عاشقه پدر خواهش میکنم التماس میکنم بزارین بره پدر رها از دفترش بیرون اومد زنگ زد به اون ها گفت پسره رو بعد دو روز ول کنین بره ، چهار روز بعد ایمان سرو کله اش پیدا شد هر چقدر به رها زنگ زد گوشیشو جواب نداد رفت دانشگاه پیداش نکرد دم در خونشون رفت سرایدارشون گفت خونه نیستن همه جارو زیرو رو کرد اما خبری از رها نبود تا اینکه بعد دو روز یه نامه ای از رها به دست ایمان رسید ایمان نامه رو باز کرد رها نوشته بود ایمان ایمان ای عزیز ترینم این نامه رو از تخت بیمارستان برات مینویسم در حالیکه آخرین روز های عمرم رو سپری میکنم من سرطان دارم ایمان عزیزم میدونم که پدرم چه بلایی سرت آورد ایمان عزیزم من درباره وضعیت خودم چندین بار برات نوشتم اما نشد بهت بفرستم تو این لحظات آخر عمرم تنها آرزوی من دیدن توعه من همیشه دلم برات تنگ میشه تو نمیدونی که این لحظه های بدون تو رو با یاد تو گذروندم فقط با یاد تو رها.
ایمان بعد از خوندن این نامه خودشو سریع به بیمارستان رسوند ایمان وقتی رسید بیمارستان دست و پاش شروع به لرزیدن کرد آروم و قرار نداشت وقتی وارد اتاق شد خانواده رها رو دید که گریه و آه و ناله میکردن جلوتر که رفت رها رو دید رو تخت بدون مو بدون ابرو شروع به گریه کرد قلبش به تپش افتاده بود رها وقتی ایمان رو صدا زد لحظاتی بعد از دنیا رفت ایمان هم به خاطر اینکه شوکی بهش وارد شده بود سکته کرد و ایمان هم چند دیقه بعد از دنیا رفت
کاش اینقدر زندگی رو سخت نگیریم کاش فقط کمی به همدیگه ارزش و احترام قائل بشیم به پایان آمد این داستان اما قصه عشق و عاشقی تا ابد برقرار است

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: الهه نجفی جهانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *