“من یک کارآگاه هستم. کسی نیست که من را در شهر کوچکم نشناسد؛ اگر عزیزانشان گمشوند، من آنها پیدا میکنم. مشکلاتی را که برایشان بهوجود آمده را من حل میکنم، چون توانایی این کار را دارم. پول خوبیهم از طریق این کار گیرم میاید، بهطوری که میتوانم یک خانه بزرگ در یک شهر دیگر بخرم.در این فکرم که به نیویورک بروم، اما اگر این کار را بکنم،شغلم را به نوعی از دست میدهم؛ چون در آن شهر بزرگ کارآگاههای زیادی زندگی میکنند و من در آنجا هیچ معروفیتی ندارم.
من یک کارآگاه هستم که مشکلات را برای مردم به وجود میاورم و خودمهم بابت حل کردنش پول میگیرم.
بیشتر کودکان را میدزدم، چون راحتتر است. باید والدینشان را تعقیب کنم. از زمان بیرون رفتنشان از خانه مطمئن شوم تا بتوانم بدونم هیچدردسری کودکشان را بدزدم.یک بار خواستم زمان تعطیلی مدرسه یک کودک را بدزدم، اما نزدیک بود لو بروم!
پس تحقیق کردم؛ راجعبه کل خانواده تحقیق کردم. از مشکلاتشان آگاه شدم و فهمیدم چه زمانی کودکان خود را در خانه تنها میگذارند.
روش دیگریهم دارم؛ زمانی که والدین در اتاق خودشان خواب هستند، از پنجره وارد میشوم و کودکان معصوم بیگناه را میدزدم.
قسم میخورم که با آنها بدرفتاری نمیکنم؛ برایشان آهنگ میخوانم، خوراکی میخرم و اجازه میدهم تلویزیون تماشاکنند! طوری که یادشان میرود از پدر و مادرشان جدا شدهاند.
سپس آنها سراغ من میایند. برای پیداکردن کودک گمشدهی خود به من التماس میکنند و پول زیادی میدهند.
منهم قبول میکنم و پس از چند روز کودک آنها صحیح و سالم و خوشحال پیششان است.
من آدم بدی هستم؟ نه… نه
اما فکرش را بکنید. اگر یک قاتل زنجیرهای به وجود بیاورم و در نهایت خودمهم پرونده را حل کنم، در تمام دنیا معروف میشوم نه؟
فکرمیکنید که کشتن یک آدم سخت است؟ فکرنکنم…
من یک کارآگاه مشکلگشا هستم.
من یک دزد خوب و کارآگاه خوب هستم. ”
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
خوب بود قشنگ و زیبا