«تبریک میگم؛شما پدر این دختر هستید»
با شنیدن حرف دکتر، درون صندلی نرم فرو رفتم و چشمهایم را بستم. کسی که کنارم نشسته بود دخترم بود.دختری که پس از بیست و یکسال پیدایش شده بود و اصرار کرده بود برای اثبات تست دیانای بدم. و حالا من پدرش این دختر بودم.
خدایا، چطور ممکن است؟ زمانی که او درون شکم مادرش بود من و او با هم دعوایمان شد. و من با یک میله آهنی به سرش کوبیدم و خون نیمی از اتاق را خون گرفت.
همان شب فرار کردم.تمام وسایلمرا جمع کردم و به شهری دیگری گریختم.
زندگی دیگری برای خودم ساختم و حال و احوال اورا از دوستان سابقم میپرسیدم. میگفتند دیوانه شده و درون یک تیمارستان بستری است؛ اما هیچ حرفی از یک دختر نمیزدند.
من احتمال میدم که حداقل بچه مرده باشد… ولی…
صدای دختر درون گوشم نجوا کرد:«حالا وقتشه تقاص پس بدی، پدر!»
چشمهایم را باز کردم و به سرعت بلند شدم.
دخترم که تا دیروز التماسم میکرد، اکنون مثل شیطان میخندید.
به دکتر نگاه کردم تا درخواست کمک کنم؛ اما اوهم لبخند میزد و یک میله آهنی دستش بود. پس از لحظهای فهمیدم آن میلهای بوده که با او به سر لوسی ضربه زده بودم.
آه خدا، آن دو همدست بودند.این دختر فکر همهچیز را کرده بود. وگرنه چرا باید برای گرفتن جواب به این خانه میآمدیم؟ چرا یک دکتر باید جوابهای آزمایش را به خانه خود بیاورد؟
دست به پشت کمرم بردم و اسلحهام را بیرون آوردم؛ من یک پلیس بودم و همیشه با خودم سلاح همراه داشتم.
چرا آنها نمیترسیدند؟ چرا لبخند میزدند؟
خواستم شلیک کنم؛ اما اسلحه خالی بود.
آه، لعنتی!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.