نه! نه! پس بهت میگم… من یه قاتل هستم! قیافم مظلومه ولی از درون…. اسم من کنی هست. یه قاتل به حساب میام. اين شغل رو از بچگی انتخاب کرده بودم ولی خب میدونی…خیلی عجیب بود که یه بچه اندازه من بخواد دست به همچین کاری بزنه. اطرافیان مادرم رو مسخره میکردن، من هم میخواستم اونارو بکشم. یکبار در خانه، تنها من بودم و مادرم. مادرم رو به من کرد و گفت:( درباره آرزوت به هیشکی نگو. حتی به منم دیگه نگو! فهمیدی!؟) من اون موقع خیلی شکسته شدم. آخه آرزوم اين بود! بزرگتر شدم. نامه برام اومد. دیدم توش نوشته 🙁 سلام کنی. لطفا به آکادمی قاتل حرفه ای بیا و عضو ما بشو. با تشکر مدیر ساکانی) تعجب کردم که من رو انتخاب کرده بود. اول شک کردم. بعد دیدم تو گوشیم هم، همین پیام اومده ولی تاریخ اومدن به آکادمی و آکادمی کجاست نیومده. گفتم حتما الکیه. فرداش رفتم بیرون. یهو بیهوش شدم و دیدم که من رو بستن. به اینور و اونور نگاه کردم دیدم دارن انگشت ها، پاها، و….. چک میکردن و مینوشتن. اسم من رو خوند. گفتش 🙁 آقای کنی یایامیشی،… شما برای آکادمی قاتل حرفه ای قبول شدین.) من منگ بودم و وقتی اين حرفشو شنیدم، بند های طناب رو پاره کردم و از جام پریدم هوا! هوووووراااااااااا!!!!! مدیر ساکانی وقتی من رو دید گفت تو حتما یه قاتل میشی. اگرم نشی خودم میکنمت. بدین ترتیب من یه قاتل شدم که به من لقب (آرزو) دادن. چون آرزوی من قاتل شدن بود و به آرزوم رسیدم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
چیزه …. یعنی …. خیلی عجیب بود
تحت تاثیر قرار گرفتم :’)
یکم نوشته هات عجیبه ولی😣چیزه.
قشنگه 😷🥶