رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

بی‌قرار

نویسنده: گلناز تقوائی

دردی درون سینه‌ام هست که اگر آن را بگویم زبانم می‌سوزد و اگر نگویم دلم. نمی‌دانم چرا من!؟ چرا باید برای من اتفاق بیفتد!؟ شاید هم از ازل ناف مرا با بدبختی بریده‌اند که امروز این بلاها سرم می‌آید. گفتنش چه سود؟ آیا دردی از دردهایم کم می‌کند؟ فقط باید با این درد بسوزم و بسازم؛ ولی من این این زخم را می‌نویسم، زخمی که تا خرخره گلویم را می‌فشارد و می‌دانم که در آخر مرا خواهد کُشت.
درست در خاطرم نیست اما یادم هست که وقتی جوان بودم در روبه‌روی خانه ما باغی بود که صاحب آن باغ عمویَم بود؛ من او را هرگز ندیده‌ام اما پدرم تعریف می‌کرد که او وقتی به کوهنوردی رفت هرگز برنگشت. براساس آنچه که شنیده‌ام او روی سرش پارچه خاکستری می‌بسته و چهره‌اش را با شال ضخیم می‌پوشانده برای اینکه زخم گونه‌اش را کسی نبیند. پدر می‌گفت در یکی از کوهنوردی‌ها گونه‌اش با صخره برخورد کرده و جراحت برداشته بود برای همین آن را می‌پوشاند. من همیشه دوست داشتم او را ببینم اما او قبل از به دنیا آمدن من غیب شده و تا الان هم از او خبری نشده بود. ولی من می‌دانم که او زنده است لااقل من از زنده بودنش اطمینان پیدا کردم.
در غروب یکی از روزها بود که به خواست مادرم به آن باغ رفتم تا از زن عمو دو قرص نان بگیرم. همین که وارد باغ شدم و درختان گیلاس را دیدم، شروع به چیدن و خوردن گیلاس‌ها کردم. من می‌خوردم و از گذر زمان هم غافل بودم. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت، همینکه دستم را لابه‌لای یکی از شاخه‌ها فروبُردم احساس کردم چیزی دستم را گرفت. دستم را می‌کشیدم که رها شود اما نه تنها فایده‌ای نداشت بلکه بیشتر درگیر میشد. ترس تمام وجودم را گرفته بود، در آن تاریکی شروع به جیغ و داد کردم اما گویی هیچ کس صدای مرا نمی‌شنید. بس که جیغ کشیده بودم صدایم گرفته بود، دستم درحال قطع شدن بود و من هیج کاری نمی‌توانستم انجام بدهم.
زمان به سرعت می‌گذشت و من هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. به کلبه درون باغ خیره شده بودم نه کسی از آن خارج میشد و نه داخل. انگار کسی صدای مرا نمی‌شنید. جیغ نمی‌کشیدم و مات و مبهوت مانده بودم. احساس کردم کسی به طرف من می‌آید این را از صدای خش‌خش برگ‌ها متوجه شدم صدای پا با ناله جغد همراه بود. اشک‌های من جاری شد، آیا برای کمک به من آمده بود؟ نور ماه زمین را روشن کرده بود و آن سایه به من نزدیک و نزدیک‌تر میشد؛ من به درخت چسبیده بودم نمی‌دانم از ترس بود یا دلهره اما هرچه که بود بیشتر مرا رنج می‌داد. سایه هیکل بزرگی داشت و صورتش را پوشانده بود. نفس نفس می‌زدم و دستم را که گیر کرده بود بیشتر می‌کشیدم، گویی خون در رگ‌هایم خشک شده بود و احساس جان کَندن داشتم.
احساس کردم آن سایه را می‌شناسم، من او را ندیده بودم ولی حس می‌کردم او را سالهاست که می‌شناسم. یک غریبه آشنا بود. حس من می‌گفت او عموی گمشده‌ام بود. درهمین افکار بودم که یک لحظه نزدیک شدن سایه را از یاد بردم؛ او آنقدر به من نزدیک شد که جرات نفس کشیدن نداشتم. به من خیره شده بود، دستش را میان شاخه‌ها برد، دست مرا از لای شاخه‌ها جدا کرد. در این هنگام احساس کردم جان به کالبدم بازگشت. خوب یادم هست یک لحظه پوشش صورتش کنار رفت و زخمی روی صورتش دیده شد. گفتم شما عموی من هستید؟ یک لحظه ایستاد و بعدهم شروع به رفتن کرد. خواستم دنبال او بروم که احساس کردم پاهایم قفل شده بودند. من ثابت مانده بودم و به رفتن او می‌نگریستم حتم داشتم او عموی گمشده‌ام بود. او رفت و از دیدگان من کاملا محو شد.
پایم را تکان دادم دیدم آزاد شده بود، پس به سرعت به طرف کلبه دویدم. همینکه در چوبی کلبه را باز کردم شروع به صدا زدن زن عمو و آتلان کردم. گویی کسی آنجا نبود که به من جواب دهد. ترس من بیشتر شده بود، چرا هیچکس جواب نمی‌داد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ گردسوز کوچکی کنار تخت چوبی درحال خاموش شدن بود، آن را برداشتم و مقداری نفت درون آن ریختم تا خاموش نشود. عجیب‌تر از همه این بود که از خانواده‌ام کسی سراغ مرا نمی‌گرفت. گوشه‌ای نشستم که صبح شود اما قرار نبود این شب بگذرد، من می‌لرزیدم و اشک می‌ریختم. هرچه فکر می‌کردم آیا راه را اشتباه آمده بودم به اشتباه نمی‌رسیدم من مسیر را درست آمده بودم. آیا من مرده بودم؟ آیا طلسم شده بودم؟ آن سایه که بود که نجاتم داد؟ بر ترسم غلبه کردم و بی‌سر و صدا به طرف پنجره رفتم و شروع به تماشای عکس عمو، زن عمو و آتلان کردم. عکس عمو را با آن کسی که دست مرا از لای شاخه‌ها بیرون کشیده بود مقایسه کردم. با مقایسه آنها مطمئن شدم آن شخص عموی گمشده‌ام بود اما چرا تا الان غایب بود؟ زن عمو و آتلان می‌دانستند که او زنده است؟ در همین حال بودم که احساس کردم کسی مرا صدا می‌زند به اطراف نگاه کردم کسی نبود و اینکه این صدا، آهنگ صدای آشنا نبود. دیگر جانی برایم نمانده بود پس با تمام سرعت کلبه و باغ خارج شدم.
تنها چیزی که می‌دانستم این بود که فقط فرار کنم. همینکه از آنجا خارج شدم متوجه شدم هیچکس در محله نیست گویی من تنهای تنها آنجا بودم. شروع به گریه کردم و سرم را روی دیوار خشتی گذاشتم و های های گریستم. احساس کردم کسی به شانه‌ام زد پس با تمام سرعت برگشتم تا ببینم چه کسی آنجاست. در مقابلم آن سایه را دیدم گفتم تو کی هستی و از جان من چه می‌خواهی؟ صورتش را باز کرد، بهتر که دیدم متوجه شدم که او آتلان است. گفتم ایتلان تویی؟ آتلان خندید، خنده‌ای که مو به تن من سیخ می‌کرد. گفتم تو بودی که دستم را از میان شاخه‌ها جدا کرد؟ گفت: من؟ من چه‌طور می‌توانم تو را نجات دهم! من که مرده‌ای بیش نیستم. مو به تن من راست شد، چه می‌گفت، آیا او مرده بود یا من مرده بودم؟ بیشتر ترسیده بودم. در این مدت چه اتفاقی افتاده بود؟ آن مرد صورت پوشیده که بود؟ چرا آتلان و عمو انقدر به هم شباهت داشتند؟ این سوال‌هایی بود که مثل خوره مغزم را می‌خورد و من برای آنها جوابی نداشتم.
من از او دور شدم و به راه افتادم اما او پشت سر من می‌آمد، ایستادم و منتظر بودم چیزی بگوید. چیزی نگفت. گفتم تو می‌دانی که عمو زنده است!؟ شالَش را از روی صورتش کنار زد. آن زخم… گفتم تو عموی منی یا آتلانی؟ پس شروع به گریه کردم، گریه‌ای که همراه با سرفه بود. بازهم خندید، خنده‌ای که مو به تنم سیخ می‌کرد. فریاد زد: من تو هستم! این را گفت و محو شد. من هرچه می‌گشتم و او را صدا می‌کردم پیدایش نکردم. بی‌فایده بود کنار جوی آبی ایستادم و چهره خودم را دیدم؛ باور کردنی نبود من پیر و فرتوت شده بودم و درست شبیه عمو و آتلان بودم…..

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *