چادر گل گلیم رو پوشیدم و از حمام عمومی اومدیم بیرون،،مامان خاتونم میگه بچها باید تند تند حمام کنن تا سرشون شپش نزنه بخاطر همینم هفته ایی دوبار منو میاره حمام عمومی چون هنوز تو خونمون حمام نداریم،،من 10سالمه ولی مامان خاتون میگه هنوز بچه ایی..دوقدم جلوتر از حمام یه پیرمردی بساط لیف و کیسه پهن کرده بود،،گوشه ی چادر مامانمو گرفته بودم ک یهو دیدم وایساد و کلی لیف و کیسه از پیرمرد مهربون خرید،از کارش تعجب کردم چون تازه از حمام اومده بودیم و دیگه نیازی به لیف و کیسه و سنگ پا نبود
باز به راه افتاد و منم به دنبالش،،چادرشو تکون دادم و گفتم مامان خاتون..؟ چرا این همه وسیله گرفتی از اون اقا پیرمرده،،لبخندی زد و گفت دخترم حاج احمد خیلی پیر شده دیگه توان کار کردن نداره،خریدم ک امروز درآمدی داشته باشه،،مامانم همیشه به همه کمک میکنه و عاشق خوبی کردن به بقیه ست.
بجای زهرا خانم همسایه نون میپزه چون زهرا خانم دستش درد میکنه و چند وقتی نمیتونه نون بپزه
همراه شمسی خانم پته میدوزه تا شمسی خانم بفروشه و خرج جهیزیه ی دخترشو جور کنه
حتی بعضی وقتاهم که نرگس خانم میخاد بره بازار از دختر کوچولوش مراقبت میکنه
خلاصه مامانم خیلی مهربونه و همیشه به بقیه کمک میکنه ،و این حرف رو همیشه تکرار میکنه(همیشه به همه خوبی کن چون یه روز به خودت برمیگرده)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.