سلام قطعا من رو به خاطر دارید ، من پدرا هستم و یک پسر فوقالعاده باهوش هستم، البته تعریف از خود نباشد😊
خب حالا هم که مدرسه ها باز شده و من هم شاگرد خوبی هستم و معلم ها و مدیر مدرسمون هم ، حتی به من افتخار میکنند 😌
معلم – آهای ، پسر 😠
– من ؟ با منی استاد ؟
معلم – نه ، با این میزم. اسمت چیه ؟
– من ؟ …. ام…پد…پدرا…پدرا هستم استاد !😐
معلم – من دارم درس میدم بعد تو داری به بیرون نگاه میکنی ؟ پاشو ، برو بیرون
– ببخشید استاد ، اشتباه کردم ، ببخشید 😢
معلم – برو بیرون 😤
ای بابا ، اولین روز مدرسه استاد من را بیرون کرد 😮💨
عیب نداره حداقل مدیرمون مهربونه
مدیر – آخه پسرکِ🤬 …… لاالهالاالله… پاشو برو ، فردا با پدر ومادرت بیا .
– آخه آقا…، لطفا این دفعه را ببخشید.
مدیر – نه خیر ، همین که گفتم ، برو بیرون .
باورتون میشه من را انداخت بیرون ؛ اصلا چه بهتر تو این فرصت، میرم پیش بابی؛ بابی را که هنوز یادتونه ؟ نه ؟
خیلی خب پس میریم به سوی بابی .
البته قبلش باید یک جعبه شیرینی بگیرم، آخه بابی شیرینی دوست داره………………. خب حداقل خوبه کلید خونهی بابی را هم دارم ، آخه تازگیها بابی یکم گوشاش سنگین شده ، ولی مشکلی نیست میتونه صدای زنگ آیفون را بشنود.
.
.
😮💨
.
.
خب الان دوساعته که من پشت در موندم و بابی هم در را باز نمیکنه . ، . ، . و همین الان به یک نتیجه ای رسیدم ، نتیجه میگیریم که گوش های بابی یکم بیشتر از یکم سنگین شده ، پس میریم تو کار کلید .😏
– بابی ! بابی ، سلاااام ، ام…. کسی خونه نیست؟
– اینجا چی میخوای ای دزد کثیف؟!؟
– ها؟ …… بابی منم ! پدی جونت ! برات شیرینی آوردم!
– اولم که سلام ، دوم هم اینکه من قند دارم نمیتونم شیرینی بخورم ، بعدشم مگه تو نباید امروز مدرسه باشی ؟
– چرا ، اما مدیر من را برون کرد .
– خب ، برو خونتون.
– نمیتونم برم ، آخه مادرم…..، …آخه ….. نمیتونم دیگه .
– پسر جان من اینجا کار دارم ، نمیتونم از تو مراقبت کنم .
– واقعا ؟! شما دارین اختراع های جدید میکنید؟!؟
– نه! کی گفته ؟ من گفتم کار دارم ، نگفتم که اختراع میکنم.
– ام…. خب…. کار شما اختراع دیگه .……😜.
– 😒😖 نه پسر جان ….. میگم برو خونتون ، من دیگه
-اختراع نمیکنم؛ تازه مادرت اگه بفهمه تو اینجایی ……
– نترس هیچکاری نمیکنه ! بعدشم اون موضوع که تقصیر شما نبود که ، من خودم اشتباه کردم ؛ ولی عجب حالی داد ، عجب جهانی ساخته بودی !!.
– آره! اما الان دیگه نه اون دستگاه،نه سالمه و نه من اختراع میکنم.
– پس این نقشه چیه؟
– 😶….هیچی نیست….. اصلا تو چرا نمیری خونتون ؟ ها؟
– باشه میرم ، اما حداقل بزار اختراع را ببینم.
– ای بابا ….. ببینی میری دیگه ؟
– آره .
– خیلی خب ، بیا ……..
بابی برای خودش یک آزمایشگاه بزرگ در زیر زمین درست کرده بود و………😲😳😲
– این دیگه چیه بابی ؟
– این……این……یک دستگاه نُه سیاره است……
– ها ؟ 😵💫😲
– خب یک جهان ساختم . البته یکمی بزرگترِ ، این بار این جهان من فقط یک سیاره نیست ؛ این بار نُه تا سیاره داخلِ جهان است. البته فضای جهانم زیاد بزرگ نیست و محدود است.
– خیلی باحاله ؛ میگم که برنامه برای آخر هفته چیه ؟ 😏
.
.
.
.
😶 باورتون میشه که بابی هم من را از خونه برون انداخت !؟! من که چیز بدی نگفتم ! خب مثل اینکه باید برم خونه. ولی دلم میخواد برم داخل جهانی که بابی تازه ساخته! دارم از هیجان میمیرم .
برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: پدی و بابی (قسمت دوم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
لطفا نظراتون را بگویید. ممنون🌹