برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: پدی و بابی (قسمت اول)
– سلام مامان
– سلام ، خوبی ؟
– ممنون ، خوبم
– کجا بودی ؟
– ام….مدرسه دیگه !
– آها ، آخه یکم دیر آمدی !
– آها … ! … آره آخه تو راه یه پیرزن مهربونی به کمک نیاز داشت ؛ برای همین یکم دیر رسیدم خونه.😅
– که اینطور !،! من یک سوال داشتم! اون پیرزنه مهربون
توی خونهی آقاجون(بابی) چیکار میکرد ؟
– پس همه چیز را گفت !!!!
– جواب من را بده.
یه لحظه یادِ فیلم های پلیسی افتادم 😁
( اینجا فقط من سوال میکنم )
– ام…😐 همه چیز را توضیح میدم.
– میشنوم، بگو
سه ساعت به مادرم موضوع را توضیح دادم و بعد از توضیحات بنده ، تازه مادرم گفت (( من نمیدونم ، باید به بابات توضیح بدی )) 😶😒
– مامان من یکم سرم درد میکنه میرم بخوابم.
– ناهار نمیخوری؟
– نه ، عوضش میرم غصه میخورم.
البته الکی 😏
درون اتاق بودم و برای خودم دریایی خلوت بودم و به کار های بدم فکر میکنم ، به کار هایی که با استادان مدرسه انجام دادم ؛ به بلا هایی که سر مدیر آوردم و به ساندویچ هایی که به زور از بچه گرفتم و به آدامس هایی که به زیر نیمکت ها چسباندم و…….. و …….. و……. ای بابا این کیه همش میزنه به شیشهی پنجره !؟!
– پسر جان چرا جواب نمیدی؟
– بابی؟!؟ سلام اینجا چیکار میکنی ؟
– دارم هفت سنگ بازی میکنم ، خب اومدم دنبالت یواشکی فرار کنیم دیگه .
– بابا عجب کسی هستی ! بابی ! عاشقتم !
– بسته خودتو لوس نکن ، بیا پایین
– باشه ، اما چطوری بیام ؟ ارتفاع زیاده
– وایسا الان کفش های پرندهای که خودم اختراع کردم را برات پرت میکنم .
– باشه
– بگیر
– گرفتمش ، الان میپوشمش ،
خیلی باحال بود اون کفش ها ، منم که نمیتونستم جلوی خودم را بگیرم با کفش ها یه دور زیبایی به دور خانه زدم .
– بابی ، عجب اختراعی کردی
– حال کردی ؟
– آره، فقط چطوری بیام پایین ؟
– ام…. یادم رفت به پایین آمدنش فکر کنم 😶
– چی ؟!؟!؟!؟!؟!؟😨
.
.
.
.
درسته که از بالا به سوی زمین سقوط کردم و پام پیچ خورد و سروکله ام کمی زخمی شد ، اما الان توی خونهی بابی هستم و داریم باهم روی اختراع نُه سیاره کار میکنیم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
لطفا نظراتون را بگویید