رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

سهم من از عمر

نویسنده: محیا نصیرزاده

یادم است حدود سال 1360 بود ..
انگار که او زمان در دست داشت و بیخیال…اما من رسوای کمی فرصت بودم! فرصتی برای دوباره زندگی کردن…

پشت میزم نشستم و به فردا فکر کردم.
خواهر کوچکم در پی خوشگذرانی بود و من در اندیشه ی اینکه دوازده سال برای آرزوی پدر و مادرم درس خوانده بودم مرا سرشار از حس سیه روزی میکرد. در دلم آرام و قرار نداشتم!
در دلم دریا بود..اما دریایش نه آبی بود و نه زلال ،حتی آن پرتوی خورشید را هم نداشت، در عوض طوفانی بود و سایه؛ پر از ابر های پیچیده در هم!! کاش به جای دکتر آینده بودن ،برای نویسنده بودن دل خودم امتحان میدادم.مینوشتم و می‌خواندم،حفظ میکردم هرآنچه حفظی بود و حل میکردم هرچه حل کردنی بود!.. دریغ از اینکه برای گل ها و درختان بنویسم،برای یار و همدل و همنشین بخوانم. برای شقایق آبی مرداب،برای پروانه های نارنجی، برای مهتاب و زحل،برای سکوت موقع برف آمدن ، برای…
ساعت ها گذشت،روز ها رفتند و بالاخره جواب سختی ها رسید.. قبول شده بودم … اما واقعا در دلم به اندازه ظاهرم شاد نبودم،حس پوچی و تردید داشتم!
این همانی نبود که میخواستم! نمی‌خواستم مرا خانم دکتر صدا بزنند..بغض در گلویم گیر کرد و تنگدستی به من غلبه کرد ،آری..من در زندان ذهن زندانی بودم!
هرکسی مرا دید با خود اندیشید که حتما اشک هایم از سر هیبت و تدبیری بود که برایم چیدند اما خودم خوب میدانم که از سر چه چیزی میگریستم ،همه در حال پای کوبی و من در حال عذا!
نه برای نویسنده نشدنم ،بلکه برای عمر رفته ام! برای شیاد بودن زمان..در فکر داشتم که گنجینه ی لغاتم در ته اقیانوسی بزرگ با در قفل شده برای همیشه خاک میخورند. و اما همان خواهرم که با مقاومت در برابر حرف زور پایدار مانده بود و هرچه میخواست شده بود!
یادم است دکتر کاتوزیان چه زیبا میگفت : به زندگی فکر کن ولی برایش غصه نخور،دیدن حقیقت است ولی درست دیدن فضیلت.
مهربان باش و دوست بدار که شاید فردایی نباشد!
ولی من نه دیدم و نه زندگی را دوست داشتم بلکه گذاشتم زندگی تصمیم بگیرد برایم!

حال که روی صندلی چوبی ام نشسته ام و به منظره ی بیرون پنجره نگاه میکنم یادم می‌افتد که در سال های گذشته چه عذابی کشیدم، با خود میگویم ارزش داشت؟ حال که باید دلتنگ روز های رفته باشم!؟
آیا حال که گیس هایم همرنگ گچ دیوار شده است میتوانم غبار روز های تلخ رفته را بتکانم یا دیر است!

«مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:
رُبَّ فائتٍ لایُدرَكُ اِلحاقُه!
چه‌بسا از دست رفته‌ای که دیگر قابل جبران نیست! (شرح غرر،ص ٣٥٥)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محیا نصیرزاده
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *