اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

دیوانه

نویسنده: مائده حشمت

_خب…. حالا وقتشه دانش آموز نمونه مدرسه رو معرفی کنیم.
یکی از بچه ها داد زد: شاگرد نمونه مدرسه؟ خانم ما هممون نمونه ایم!
معاون با تأسفی که در چشمانش پیدا بود جواب داد:
_تو یکی که صد درصد!
ناگهان صدای صحبت و خنده بچه ها بالا رفت.
_خب بچه ها…. جنبه داشته باشین… دیگه همه ساکت!

معاون با میکروفون صدایش زد:
خانم آوا آرمان…از کلاس 101 بفرمایید بالا…
آوا اصلا حواسش به معاون نبود… در فکر بود. مثل همیشه.
بچه های کلاس نگاهی به او انداختند… بعد هم شروع کردند به غر زدن.
ستایش فریاد زد.
_آهای آوا…. بیا برو دیگه…. تو که همه جا اولی نباید تعجب کنی!
آوا که تازه متوجه شده بود صدایش زده اند خودش را جمع و جور کرد و زیر نگاه های عجیب غریب دیگران خود را به سمت سکو هل داد. از دو پله بالا رفت و کنار معاون ایستاد.
مدیر جلو آمد و دستش را گذاشت روی شانه آوا… بعد هم میکروفون را از معاون گرفت.
_ایشون خانم آوا آرمان برای نیمه اول سال، دانش آموز نمونه مدرسه ماست. معدل آوا 20 شده.به افتخارش!

بچه ها با اکراه دست زدند. آوا نگاهش را دور تا دور مدرسه چرخاند. هیچ حسی نداشت. هیچ حس خوبی نداشت.
ستایش ساکت زل زده بود به چشمان آوا و فکر می کرد چرا آوا اینگونه است؟ شاید اگر کمی بیشتر با بچه ها گرم می گرفت، کمی احساس داشت،یا حداقل آنقدر روی مقنعه اش حساس نبود، بچه ها اینطور از او متنفر نمی شدند. آخر بچه ها فکر می کردند آوا به خاطر زیباییش مقنعه اش را آنقدر جلو می کشد. به نظر خودشان هم منطقی نبود. اما برای خنده هم که شده می گفتند می ترسد چشمش بزنیم!
آوا مقنعه اش را جلو تر کشید. دستانش را فرو کرد توی جیب پالتویش و تلاش کرد کمی لبخند بزند تا عادی به نظر برسد.
لبخند ش اما زیر ماسک پیدا نبود.. فقط چشمانش بودند که به نمایندگی از آن لبخند کمی جمع شده بودند.
ستایش نگاهی به آوا انداخت و تصمیمش را گرفت. باید حال آوا را می گرفت.
اما او چه می دانست که حال آوا را زندگی، خیلی زودتر از ستایش گرفته؟ آخر اگر حسی برایش مانده بود که لبخند زدن برایش آنقدر سخت نمی شد. یا وقتی می دید با این معدل 20،قدمی به آرزویش نزدیک شده؛ مثل آدم های معمولی اشک شوق می ریخت.
تشویق های ناظم و مدیر هیچ اهمیتی برایش نداشتند. اون خود را به مرگ نزدیک و همه این ها را بی فایده می دید.
حرف های معاون هنوز کامل تمام نشده بود که آوا با ببخشیدی عذر رفتنش را خواست. از سکو پایین آمد و به سمت صف روانه شد. ستایش اما فرصت را مناسب دید.
دوید سمت آوا که حواسش کاملا پرت بود و دستش را به سمت مقنعه ی او برد. بعد هم با یک حرکت آن را از سرش کشید.
آوا سرش را بالا آورد. خشک شد. همه نگاه ها سرش را نشانه گرفته بودند. دست ستایش روی مقنعه ی افتاده اش بود.
مقنعه را روی سر بدون مویش کشید. کیفش را برداشت و از مدرسه بیرون دوید.
حالا دیگر همه می دانستند. می دانستند آوا حاضر است جای ستایش که از آخر، اولِ کلاس است هم باشد، اما حداقل زمانی برای رسیدن به آرزوی به قول مادر بزرگ، بلند پروازانه اش داشته باشد.یا حداقل مرگ را هر روز روبه روی خودش در حال پوزخند زدن نبیند!

آنقدر دوید که تنگی نفس وادارش کرد سرعتش را کم کند. اشک هایش بی امان می ریختند. داشت بی هدف خیابان را طی می کرد. قلبش خرد شده بود. گوشه ای ایستاد و کلاهش را از درون کیفش بیرون کشید. بعد هم آن را روی مقنعه اش کشید. دسته ی کوله اش را محکم گرفت و دوباره راه افتاد. فکر کرد واقعا دلش میخواهد آن برج لعنتی بلند تر از برج خلیفه را که از بچگی نقاشی می کرد بسازد.فکر کرد واقعا دوست دارد از بالای برجی که ساخته پایین را تماشا کند.
سرش پایین بود. نه به مردم نگاه می کرد نه به مسیری که می رفت.
در جنگ با هجوم احساسات بدش بود که صدایی توجهش را جلب کرد. سرش را آرام بالا آورد. پسری تقریبا 20ساله، با اسپیکری در دست روبه روی مغازه ها در حال رقصیدن بود.
هیچ کس به او توجه نمی کرد. هر عابری که رد می شد لحظه ای سرعتش را کم می کرد، با افسوس یا دلسوزی نگاه می کرد، بعد هم مسیر خودش را ادامه می داد.
آوا از سر و وضع پسر فهمید که دیوانه است. ایستاد و نگاهش کرد. پسر بی توجه به تاسف یا افسوس رهگذران می خندید و می رقصید. کارش خیلی هم خوب نبود اما بامزه به نظر می رسید.
آوا یک لحظه، فقط برای یک لحظه آرزو کرد جای او می بود. اینکه می گفتند دیوانگی هم عالمی دارد، همین بود دیگر، نبود؟
کوله اش را از روی دوشش برداشت و روی پله ی یکی از مغازه ها، طوری که پسر را ببیند،نشست.دستانش را از درون پالتوی طوسی اش بیرون آورد. اشک هایش را پاک کرد. ماسکش را پایین کشید و شروع کرد به دست زدن!
آری، فکر می کرد با اینکه خودش امروز شده مظهر بدبختی، الان دلش به حال بدبختی یک نفر سوخته و دارد برای شادی اش دست می زند.
پسر صدای دست زدن را که شنید یک دور دور خودش چرخید.هاج و واج به اطراف نگاه کرد تا صاحب صدا را بیابد. آوا را که دید سرش را کج کرد و لبخند شیرینی تحویلش داد. بعد هم جلو آمد و گفت:
_ت.. تو کی می باشی؟
آوا کمی فکر کرد:
_یه دوست…
_ب بیا ت تو هم برقص!
_نمی تونم.
_پ پس چ.. چرا؟
_نمیدونم!
_پ… پس دست ب.. بزن!
دختر سر تکان داد.
پسر دوباره رفت سر جایش ایستاد و شروع کرد به رقصیدن. آوا هم هماهنگ با آهنگ به قولش عمل کرد و دست زد.
چند دقیقه ای که گذشت چند تایی از مغازه دار ها هم بیرون آمدند. آن ها هم از آوا تقلید کردند و دست زدند.
جمعیت رفته رفته بیشتر شد. پسر هر لحظه هیجان زده تر می شد و با لبخند عمیق تری می رقصید. رقصش خیلی بامزه بود.
آوا احساس کرد آدم روبه رویش خیلی بی گناه است. باورش برای آوا سخت بود. رازش در مدرسه فاش شده بود. همه هاج و واج نگاهش کرده بودند. فرار کرده بود و حالا داشت با جمعی برای یک پسر دیوانه دست می زد تا او برقصد!
آهنگ که تمام شد پسرک نشست روی زمین و فریاد زد:
_من گشنممههههههه
همه خندیدند و با جیغ و سوت و دست تشویقش کردند.
آوا زیپ کیفش را باز کرد. لقمه نون پنیر سبزی و تیتابش را برداشت و داد به پسر.
پسر شیرین خندید و گفت:
_د… د… دست… ش.. شما… درد. نکنهه!
آوا هم لبخند زد و جواب داد:
_خواهش میکنم.
مردم کم کم رفتند. مغازه دار ها هم برگشتند سر کار خودشان. پسر نان و پنیر و تیتابش را که خورد آمد پیش آوا و گفت:
_ت ت تشنمه!
_آوا رفت توی مغازه ای که روی پله اش نشسته بود. بطری آبی خرید، درش را باز کرد و آن را به پسر داد.
_د د دست ش شما درد ن نکنه!
پسر کمی آب خورد و بطری را داد دست آوا. بعد هم نشست پایین پله روی زمین و به پله تکیه داد.
آوا خیره شد به ماشین های خیابان. باورش نمی شد. نیم ساعتی تمام اتفاقات مدرسه را فراموش کرده است.
به پسر که حالا غرق خواب بود نگاهی انداخت.
فکر کرد دلیل فراموشی اش حتما همین پسر است.
نفس عمیقی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد.
ناگهان نگاهش افتاد به ستایش. آشفته و نگران داشت دور و برش را نگاه می کرد.

چند ثانیه بعد چندتا دیگر از بچه های مدرسه هم به او ملحق شدند. آوا حدس زد دارند دنبال او می گردند. ولی تکان هم نخورد. نگاهش را از آنها گرفت و به پسر چشم دوخت. خیلی راحت خواب بود. فارغ از همه چیز.
ناگهان سوالی به ذهن آوا رسید. فکر کرد اگر یک برج 1500متری بسازد چه می شود؟
تلاش کرد پاسخی برای خودش بیابد. مثلا خوشحال می شود. بقیه تشویقش می کنند و به افتخارش دست می زنند. لبخند می زند و برای بقیه دست تکان می دهد. بعد هم… بعد هم شاید چند سالی که بگذرد همه برج را فراموش کنند. یا دیگر برایشان نو و تازه نباشد. شاید دیگر تشویقش نکنند. مطمئن بود که حس فوق العاده ای خواهد داشت اگر از آخرین طبقه ی برجش پایین را تماشا کند. پول زیادی هم گیر می آورد. بعد می تواند به آدم ها کمک کند. همه شان عالی هستند!
فکر مضخرفی یک هو پرید وسط افکارش و با یک ضربه دو مینوی رویاهایش را ریخت. اینکه وقت ندارد! اینکه این لذت ها را تجربه نخواهد کرد….
دوباره حالش گرفته شد. سرش را پایین انداخت و زل زد به پسرک. داشت حسودی اش می شد. کاش او هم می توانست اینطور راحت بخوابد.
همان خانمی که از او بطری آب خریده بود از مغازه بیرون آمد و نشست کنار آوا. نگاهش را از پسرک به سمت آوا کشاند:
_میدونستی یه ساعته که اینجا نشستی؟
_واقعا؟
_اوهوم…. چیزی شده؟ من می تونم کمکت کنم؟
_نه…. هیچی
_یه سوال بپرسم؟!
_بفرمایید
_تو فامیل بهروزی؟
_بهروز کیه؟
خانم فروشنده با چشمانش اشاره کرد.
_ همین پسری که اینجا خوابیده دیگه!
_آهااان… نه نیستم.
_که اینطور….
_چطور؟
_چون براش دست زدی و… بهش کیک و لقمه دادی که بخوره!
_من یه ساعت پیش باهاش آشنا شدم… از اینکه بیخیال همه چیز داشت می رقصید و می خندید خوشم اومد و براش دست زدم…
_تو آدم خوبی هستی دختر جون!
_ چی؟! چرا؟
_این بچه چند روز در هفته میاد اینجا و همینطوری بیخیال می رقصه… امروز اولین باری بود که کسی بهش آب و غذا داد و تشویقش هم کرد!
_چی بگم!
_هیچی… فقط همین طوری خوب بمون بچه جون!
مغازه دار این را گفت و رفت داخل سوپری اش.
آوا حس عجیبی داشت. کسی به او گفته بود آدم خوبی است! همیشه فکر می کرد وقتی برج 1500متری اش را ساخت و کلی پول گیر آورد می تواند به همه کمک کند و آدم خوبی باشد… کمی زود آدم خوبی شده بود. این برایش عجیب بود.

حرف های خانم مغازه دار مجبورش کرد فکر کند. به اینکه اگر برجش را بسازد و پولهایش را به آدم های نیاز مند بدهد و شادشان کند هم همان حسی را خواهد داشت که موقع دادن لقمه نون پنیر و تیتابش به بهروز تجربه کرده بود؟
اینکه اگر همه به خاطر برجش تشویقش کنند درست مثل این خواهد بود که همه به خاطر کارنامه ی بیستش تشویقش کنند؟
یا اینکه شاد شود یعنی همین حسی که نیم ساعت پیش هنگام دست زدن برای بهروز داشت؟
پس اگر همه ی اینها آنقدر آسان بودند، پس چرا، چرا هیچ وقت به آنها فکر نکرده بود؟
چرا فکر می کرد برای تجربه آنها حتما باید برج 1500 متری بسازد؟ در حالی که الان توانسته بود بدون ساختن آن برج هم همه را حس کند؟
دستی به روی مقنعه اش کشید. خب، دلش برای موهای فر و وزش تنگ می شد. اما همین بود دیگر، باید می پذیرفت. باید شروع می کرد به لذت بردن.
بهروز هنوز خواب بود و آفتاب به صورتش می تابید.
آوا یکی از کتابهایش را بیرون آورد و گرفت جلوی صورت پسر تا صورتش نسوزد.
بعد هم تصمیم گرفت فکر کند. برای خودش. برای فرصتی که داشت تا زندگی کند.
میخواست شروع کند. حالا برجش را می ساخت یا نمی ساخت. تلاش خودش را می کرد. به جای تشویق شدن با برج، برای کارنامه اش تشویق می شد. به جای شاد شدن هنگام تماشای برج، هنگام کمک کردن به پسر لذت می برد. خدا را چه دیدی؟ شاید خدا هم برای پاداش بهتر زندگی کردنش به او فرصت بیشتری می داد تا برجش را هم بسازد.
تصمیم گرفت بیشتر بخندد. حواسش به فرصت کوتاهش باشد و بیشترین لذت را ببرد. می خواست واقعا زندگی کند.
بهروز بیدار شد. نگاهی به آوا انداخت، دوباره شیرین خندید و ایستاد:
_خ خدا حافظ فرشته!
به آوا گفته بود فرشته!
آوا گفت:
_من فرشته نیستم… آوام
_ ب باشه.. ف فرشته
آوا بلند و شد و خندید. شکلاتی به بهروز داد و برایش دست تکان داد تا برود. همان موقع بود که ستایش را نگران جلوی خودش دید. خندید و محکم ستایش را بغل کرد!
ستایش همین طور که تعجب کرده بود و نفس نفس می زد شروع کرد به اشک ریختن….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مائده حشمت
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. نیکا می گوید:
    6 فروردین 1402

    آفرین داستان قشنگی بود و مطمئنم اگر بیشتر فکر میشد قشنگ تر هم میشد و میدونم نویسنده توانایی این رو داره ودر آخر میخوام بگم موفق باشی نویسنده💪💪😁😁😍😍👏👏👏

    پاسخ
  2. حدیثه سعیدیان می گوید:
    3 فروردین 1402

    و به نظرم یه اسم جذاب تر هم براش بزار نه اینکه این بد باشه ولی سادست و ممکنه خیلی کسی رو جذب نکنه🥰

    پاسخ
  3. حدیثه سعیدیان می گوید:
    3 فروردین 1402

    داستان خیلی قشنگی بود و نتیجه گیریش هم خیلییی عالی بود😄😄 فقط به نظر من یکم تغییر تو بخش بغل کردن ستایش و اوا بده ، میدونی یه مقدار کم معناست😉 ولی ادامه بدی داستان نویس عالی ای میشی دختر ! عیدتم مبارک

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *