آرتین با تمام سرعت به سمت راست پیچید. از فرصت استفاده کرد و وارد خانه شد. در ورودی را هم بست تا کسی متوجه ورود او به خانه نشود. گروهی به دنبال او به سمت راست پیچیدند. آنها هر چه گشتند نتوانستند آرتین را پیدا کنند. به همین دلیل نا امید و عصبانی به دنبال کار خود رفتند.
آرتین که حالا توسط هیچکس تعقیب نمیشد، نفس راحتی کشید و گوی سبز رنگ را از داخل کیفش در آورد و به آن نگاه کرد. نمیدانست این گوی به چه دردی میخورد،فقط میخواست آن را به اربابش بدهد. ارباب به او گفته بود: اگر گوی سبز رنگ را از عتیقه فروشی بدزدی به تو پاداش خوبی میدهم.
آرتین پسری فرز و کوچک اندام بود. او دوست و آشنایی نداشت. به همین دلیل پیش ارباب کار میکرد تا بتواند زندگی خود را بچرخاند. ارباب مرد عجیبی بود. شکم بزرگی داشت و صاحب دارایی زیادی بود. او فرمان هایی به آرتین میداد که معلوم نبود به چه دردی میخورد.
آرتین تصمیم گرفت صبح گویی را که دزدیده به ارباب بدهد و انعام بگیرد.
آرتین از خانه بیرون رفت. در را بست و خیلی سریع به طوری که کسی به او شک نکند به راه افتاد. خانهی ارباب چهار کوچه با خانهی آرتین فاصله داشت. فاصله زیاد نبود اما به خاطر حمل آن گوی، راه برای او زیاد می آمد . بالاخره به خانهی ارباب رسید. زنگ زد. سپس در به آرامی باز شد.
خانهی ارباب بسیار بزرگ بود. در حیاط آن حوض بزرگی وجود داشت و بقیه ی حیاط هم تمام درخت بید کاشته شده بود. عابران از بیرون به دلیل درختان بید خانهی ارباب را نمیدیدند.
آرتین وارد شد. از باغ گذشت و به خانهی ارباب رسید. کاشیهای ساختمان سفید بود. نمای ساختمان به گونهای طراحی شده بود که حالت قصر به خانه داده بود. البته خانه دسته کمی از قصر نداشت.
آرتین وارد شد. ارباب روی صندلی گهوارهای نشسته بود و چایی میخورد. آرتین جلو رفتو سلام کرد.
ارباب گفت: گوی رو برام آوردی؟
آرتین جواب داد: بله
-دست مزدت رو میز هست. توش ماموریت بعدیت هم نوشته شده.
آرتین پیش میز رفت. گوی را روی میز گذاشت. کیسه را برداشت و از خانه خارج شد.
آرتین زمانی که به خانه رسید، کیسه سیاه رنگ را باز کرد تا دستمزدش را از داخل کیسه بر دارد و ماموریت بعدی خود را بخواند. کیسه را باز کرد. درون آن پر بود از اسکناس. ته کیسه کاغذی تا خورده را میشد دید.
اسکناس ها را در آورد و کاغذ را باز کرد. در آن بزرگ نوشته شده بود: آخرین ماموریت، سکه های مسی عتیقه فروشی اوراک را برای من بیاور.
آرتین با خود گفت آخرین ماموریت. او فکر کرد چرا باید آخرین ماموریتش باشد؟ شاید اشتباهی کرده و ارباب احساس کرده که آرتین باعث شناسایی شدنش میشود و هزار فکر و خیال دیگر.
سعی کرد خود را آرام کند ولی نتوانست اگر ارباب آرتین را رها میکرد، او دیگر نمیتوانست برای خود کاری پیدا کند. زیرا هر جا هم که میرفت دیگران از کار هایی که در گذشته آرتین انجام داده مطلع میشدند.
او نمی توانست نزد ارباب برود تا چرایی آخرین ماموریت را بپرسد، فقط زمانی میتوانست که کار خواسته شده را انجام دهد؛ بنابراین آرتین تنها راه فهمیدن جواب سوال را دزدیدن سکهها و بردن آن پیش ارباب میدانست.
برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آرتین (قسمت دوم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.