همیشه وقتی بیدار می شد، در را از جا می کند. آنقدر که سماجت می کرد برای فراری دادن خواب مادرش… حالا هم دوباره آمده بود و در را می کوبید.
دخترک فریاد می زد و از مادرش می خواست در را باز کند. قدش به دستگیره نمی رسید و این را سر در تلافی می کرد. آنقدر می کوبید تا ترنج بیدار شود و در را باز کند. صدایش در اتاق پیچیده بود.
_مامانییی…مامانیییی پاشوووو
ترنج بالش را از روی سرش برداشت و به سمت در رفت. دستش را گذاشت روی دستگیره و در را باز کرد. نبود! هیچ کس نبود. دخترکش نبود!
ناگهان از خواب پرید. صدای کوبیده شدن در ترسانده بودش. سرش گیج می رفت. پارچ آب را از کنار قرص های ضد افسردگی اش بر داشت و بی توجه به لیوان آب را یک نفس سر کشید.
بعد هم خودش را به سمت در هل داد.
در را باز کرد…
_خانم ترنج پیروز؟
_خودم هستم.
نگاهش را که چرخاند مهرداد، همسرش را دید….
سرباز ادامه داد:
_این حکم واگذاری حضانت فرزندتونه… حضانت واگذار می شه به آقای مهرداد احمدی.. به دادگاه ثابت شده که شما شرایط نگهداری از دخترتون رو ندارین
لطفا بچه رو بیارین!
سرش بیشتر گیج رفت. چهارچوب در را تکیه گاه دستش کرد.
مهرداد نگاهش نمی کرد. سرش پایین بود. ناچار به سمت اتاق ملیکا به راه افتاد. دخترک در این هیاهو هنوز خواب بود. عروسک هایش را بغل کرده بود و پتویش را کنار زده بود.
فکر کرد بدون این فرشته ی کوچک،بی شک دیوار های خانه اش از سکوت خواهند ریخت.
ترنج آرام دخترک را در آغوش گرفت. چشمانش سیاهی رفتند. خودش را کنترل کرد و به سمت در رفت.
_وسایلش رو جمع می کنم… بعدا بیاین ببرین
مهرداد با تکان دادن سرش، نشان داد که راضی است. بعد هم ملیکا را از آغوش ترنج گرفت و به سمت آسانسور رفت…
ترنج در را بست.لیوانی را پر از آب کرد. قرص ها را دانه به دانه روی میز ریخت… اولین قرص را همراه ذره ای آب قورت داد. بقیه قرص ها را در دست گرفت و کمی فکر کرد.
این بود عشق یک مادر؟ مادری که دخترش را از خود متنفر می کرد هم عشق مادرانه سرش می شد؟ آینده ملیکا چه؟ باید تا آخر عمرش خودکشی مادرش را به دوش می کشید؟
فکر کرد عشقی که مردم از یک مادر انتظار دارند خود خواهانه است. خیلی خودخواهانه…
به اتاق ملیکا رفت و عروسک ها را یکی یکی درون ساکش چید. دخترکش هیچ وقت یک عروسک را تنها بغل نمی کرد. شب ها که میخواست بخوابد همه آنها را کنار خود می چید و پتو رویشان می کشید. هیچ دوست نداشت بین عروسک هایش فرق بگذارد.
لبخند محوی زد. زیپ ساک را بست و آن را روی میز گذاشت. بعد هم قرص ها را روانه سطل زباله کرد. تصمیمش را گرفته بود. تصمیم گرفته بود قربانی عشق مادرانه اش بشود، می خواست زندگی کند. دخترکش نباید بی مادر می شد!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.