با صدای هشدار ساعتش از خواب پرید باز همیه روز دیگر شروع شد، خورشید هنوز بالا نیامده بود لعنتی بر زمین و زمان فرستاد و از رخت خوابش برخواست او بارها به خود قول داده بود تا زود برخیزد. دست و رویش را با آب سرد شست و از شدت سرمای آب لرزش گرفت، خیسی صورت و دستانش را با حولهای به لطافت ابریشمی پاک نمود و به طرف آشپزخانه روانه گشت قهوه ساز را روشن کرد و قدم زنان به سوی اتاق خوابش حرکت کرد، در مقابل پنجرهاش آیینهای قدی قرار گرفته بود، طبق عادتش به خود ظاهرش نگاهی انداخت، موهایی ژولیدهای که در میان امواج تیرشان رگههای سپیدی خود نمایی میکردند، چشمانی پف کرده و صورتی بیروح گویی هرکسی اورا در این حال میدید یقین میکرد که در غم از دست دادن عزیزی است. تنها بخش عجیب و تعجبآورش لبخندی بود که بر لبانش مهر گشته بود. دستی بر موهایش کشید و لباسهای را عوض نمود و ناگهان چراغ خفتهی ذهنش به یک باره روشن گشت و به خود آمد به سرعت به طرف تلفن همراهش هجوم برد، پاک از یادش رفته بود پیغامهای خوانده نشدهاش را نگاهی اندازد افسوس از آن که هیچ پیامی از مخاطب خاص وی دریافت نگشته بود، مخاطبی که مدتهای مدیدی است خبری از وی نرسیده است و مسبب غم و اندوهی بسیاری در قلب او گشته بود
آهی کشید و به طرف آشپزخانه روانه شد فنجانی را لبریز از قهوه کرد و به دست گرفت در وسط راهش مقداری از شکلاتهای کوچکی روی اُپن پراکنده گشته بود را هم در دست دیگرش گرفت و به طرف اتاق خوابش بازگشت.
بالاخره خورشید نیز بیدار گشته بود و در تلاش برای گرما بخشیدن به اتاق خواب خالی و بیروح او مینمود، اما در همین حین فکری ذهنش را درگیر کرد خورشید هر صبح برای بخشیدن گرمایی لذت بخش به میهمانی اتاقش میآمد اما خورشید دلش مدت هاست در کسوف به سر میبرد.
با همه ناامیدیاش بازهم روی صندلی مطالعهاش نشست و به دیوار خاطرات روبرویش خیره شد دست نوشتهای از او هنوز در اتاقش باقی مانده بود اثری که با جوهر عشق مکتوب گشته بود و هرگاه دلش برای دلبرش تنگ میشد نامه غرق بوسههایش میگشت؛ باری دیگر تلفن همراهش را به دست گرفت و سعی در نوشتن پیغامی کوتاه ولی مملو از دلتنگی برای دلبر گم گشتهاش میکرد، شاید تا به امروز به تعداد تارموهایش برای او پیغام فرستاده بود ولی افسوس که جوابی از طرفش دریافت نکرده بود.
دلش مانند سیر و سرکه میجوشید ولی مگر کار دیگری از او ساخته بود جز پیغام و تماس؟ غرق در حال خرابش گشته بود تا ناگهان صدای زنگ خانه غریق نجات حال او شد. مدت زمان اندکی در گیجی به سر میبرد تا باری دیگر صدای زنگ خانه و پشت بند آن کوبیده شدن درب خانه آمد گویی فردی عجول پشت درب خانه است، به سرعت به طرف درب خانه حرکت کرد و با صحنهای عجیب مواجه گشت، جعبهای بر روی پادری خانهاش جا خوش کرده بود.
جعبه را به دست گرفت و به طرف هال روانه گشت و به فکر فرو رفت، تا جایی که حضور ذهن داشت تنها مانده بود و مدت طولانی از دار دنیا جز خودش کسی برایش نمانده بود. جعبه را روی برروی میزی قرار داد و به دنبال تیغی برای بریدن چسب روی آن به طرف اتاق خوابش حرکت کرد و باز گشت، از شدت کنجکاوی و استرس ناشی از مشکوک بودن جعبه دستانش میلرزیدند و زمان باز کردن جعبه کمی طولانی شد، بالاخره جعبه را باز شد و به سرعت روی میز تخلیهاش کرد. در ابتدا نامهای گلبهای رنگ که شاخه رز سرخی به آن چسبانده بودند خود نمایی میکرد و در کنارش جعبه دیگری نیز قرار داشت.
ابتدا شاخهی رز روی نامه را باز نمود و روی میز قرار داد و سپس نامه را باز نمود بوی عطری آشنا از درون نامه به مشامش رسید گویی این عطر را جای دیگری هم شنیده بود آری دست نوشتهی محبوبش نیز آغشته به چنین عطری بود ناگهان شور و شوق فروانی در وی پدید شکل گرفت، و با باز نمودن نامه و خواندن قسمتی از پاراگراف ابتدای آن تمامش فروریخت و قطرههای اشکی از بر گونههایش جاری گشت. و به مطالعه بقیه نامه پرداخت، در نامه قید گشته بود که گل را از باغچهی مقابل خانهاش چیده است پس
شاخه گل را از روی میز به دست گرفت و بویید تا کمی حالش بهتر شود.
نامه را نصفه خواند و خیسی صورتش را با گوشهی لباسش خشک کرد و باز به مطالعهی نامهی گران بهایش پرداخت، اما افسوس هرچه میگشت چیزی برای دلیل نبودنش و از همه مهمتر راهی برای ارتباط دوباره با او پیدا نکرد و با ناراحتی سرش را به پایین افکند تا نگاهش به جعبهای کوچک که با پوششی با طرح قلب سرخ و سپید که ناشیانه پوشانده شده بود جلب شد جعبه نیز عطر او را میداد گویی همه را معطر به خویش کرده بود تا جبرانی برای دلتنگیهایش بشود.
کاغذش را پاره نمود و جعبه را باز کرد، ناگهان نگاهش قفل زنجیری ماند، زنجیری متصل به گردن آویزی نقرهفامی که با عقیق سلیمانیه تزئیین گشته بود، دربش را باز نمود و قطرات اشک از گونهی راستش جاری شد برایش بخشی از خود را فرستاده بود تار موهایی که با روبانی مدیترانهای تزئیین گشته بود گویی به مانند دستبندی طراحی شده بود ولی برای اطمینان در درون گردن آویزی پنهان تا به هنگامی که گردن آویزش شود سوار برا گردن او بخشی از وجود او نیز در مقابل قلبش قرار گیرد و آرام بشود.
تار موها را بوسید و به جایی که به آن تعلق داشت یعنی درمقابل قلبش قرار داد تا درامان بماند و گردن آویز را به سینهاش فشار میداد و از خوشحالی پرواز که تکهای از وجودش حال در اتاق اوست، بار دگر دلش ریخت و لرزشی بر لبانش شکل گرفت اخر او عاشق پیشهی دلبرش بود و بسیار معتاد به هم کلامی با او. از جایش برخواست و دست و رویش را باری دیگر شست و چشمانش را بست سعی در تصوری دوبارهی صورت دلبر میکرد چشمانی قهوهای که در مقابل نور خورشید مانند دو یاقوت میدرخشیدند و گیسوی بلند خرمایی رنگ که ترکیبشان با سپیدی پوست او جواهری بیهمتا خلق کرده بود. ناگهان صدای زنگ تلفنش او را از خلسهی عاشقی خلاص کرد و با تعجب بسیار دستش را درون جیب شلوارش کرد و تلفن همراهش را به دست گرفت هنگامی که نام مخاطب را دید.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
4 نظرات
خوب بود پس بقیش
بسیار عالی موفقیت هاتو ببینم
حرف ندارهههه
بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم