امتحانات شروع شده بود...
صدای خوش و طنین انداز مادرم در همه جا احساس می شد که می گفت: می روی درس بخوانی یا با کمربند کبود و سیاهت کنم.
رفتم درس بخوانم اما همان دقیقه اول صدایی شنیده می شد که می گفت : پی اس آنلاین.. پی اس آنلاین….
با خودم گفتم : نه من باید درس بخوانم که ناگهان به من مسی را هدیه داد از خوشحالی بال در آوردم و رفتم و این موضوع را به همکلاسی ام گفتم اما نمی دونم چجوری مادرم صدایم را شنید که داخل اتاقم آمد و با لحن خشن و سریع گفت : پسره چشم سفید و با دمپایی من را هدشات کرد…
آخ سرم گیج می رود نمی دانم مادرم با این هدف گیری خوب چرا استخدام ارتش نشد!!!
روزها به سرعت می گذشت و من بعد از هر امتحان فاز انیشتین می گرفتم که امتحان را عالی دادم.
روز جزا فرا رسید
ساعت 5 مادرم با کارنامه وارد حیاط آپارتمان شد…
مادرم با ظاهری مانند جان ویک اما به جای اسلحه با دمپایی به سراغم آمد و من هم قبل اینکه وارد شود اشهد خود را خواندم.
وقتی وارد شد با چهار حرکت من را ناک اوت کرد و از فردا جوری از من بیگاری کشید که انگار قاتل زنجیره ای بودم …
این بود داستان ما و کارنامه افتضاح!
* این طنز ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.