تند تند بال زد. شمع را که دید، گل از گلش شکفت. خودش را به شمع رساند و محو زیبایی اش شد. شمع می درخشید و پروانه، شیفته ی او به دورش می چرخید.
شمع چشم هایش را باز کرد. شعله اش آبی شد. بال های پروانه را دید. آبی… درست همرنگ شعله اش. رو به پروانه گفت:
_اگر همین طور دور من بچرخی بال های قشنگت میسوزن!
پروانه خوشحال شد. خندید و به شمع نزدیک تر شد. گرما را به خوبی حس می کرد. رو به شمع گفت:
_ولی من دوست دارم! تو خیلی زیبایی!
_باید درک کنی که یه پروانه نمیتونه یه شمع رو دوست داشته باشه…
پروانه تعجب کرد:
_چرا؟
_چون شمع و پروانه نمی تونن همراه با زندگی به هم برسن… یا شمع فدا میشه یا پروانه!
_فدا شدن یعنی همین گرمایی که روی بال هام حس میکنم؟
_از من دور شو! بال هات میسوزن…
پروانه سماجت کرد:
_ولی من ازت دور نمیشم.
شمع هم پروانه را دوست داشت…فقط خوب می دانست که راهی برای وصال نیست…!
پروانه با لبخند گفت:
_گرمای تو خیلی لذت بخشه ! دارم از درون گرم میشم.
شمع نگران شد.
_همین الان برو… دور شو… میسوزی!
_اما اگر برم….نه! نمیرم؛ من گرما رو دوست دارم.
پروانه تصمیمش را گرفت. بال های آبیش را تکان داد و آرام آرام به شمع نزدیک شد. شعله ی شمع از نگرانی سرخ شد.
فریاد زد:
_نزدیک نشوووو!
پروانه اما محو شمع شده بود. حرف هایش را انگار نمی شنید. همین طور نزدیک و نزدیک تر می شد. بال های آبی رنگش آرام آرام داغ می شدند. اما پروانه از این گرما لذت می برد. چرا که گرمای وجود شمع بود….
شمع زل زد به پروانه… بال های پروانه را که دید مصمم شد. نفسش را حبس کرد.
شعله ی وجودش، آرام آرام خاموش شد.پروانه زمین افتاد. بدنش یخ زد. خیره شد به دود شعله ی شمع که در فضا پیچیده بود…. خواست بالهایش را تکان دهد و شمع را در آغوش بگیرد.
اما بالهایش تکان نخوردند. سوخته بودند. چشم دوخت به دود طوسی رنگی که نشان از مرگ شمع بود.
چشمانش را بست و خوابید…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.